فرقه ای که همه چیز را وارونه به خورد ما می داد
نرجس مرتب به فکر فرو می رفت و یکباره با فریادی بغض های فرو خورده را بیرون می ریخت و بصورت سجده روی زمین می افتاد و بر زمین چنگ می زد، دو نفر او را بلند می کردند وبه دلداریش می پرداختند. مادر شروع به خواندن نموده و با سوز و گداز می خواند، مهدی جان تو که طاقت گریه منو نداشتی دلسوزکم، چرا رفتی؟ چرا کاری کردی که همیشه اشک بریزم عزیز دلم، مهدی جان بیا ببین چه کسانی به خانه ما آمدند،
بیا ببین چقدر مهمان داری، تو که اینقدر مهمان نواز بودی بیا نگذار مهمانانت گریه کنند نازنینم، قربان آن دل مهربانت شوم پسر نجیبم، آرزو داشتم برات عروسی بگیرم، قربان قد و بالای قشنگت شوم عزیزکم. خانم صالحی همچنان با سوز می خواند و همه گریه می کردیم دقایقی بعد دو نفر از آقایان یکی از عکسهای مهدی را که بزرگ کرده و قاب گرفته بودند آوردند روی تاقچه پذیرائی گذاشتند. صدای گریه ها تمام فضای خانه را پر کرده بود، نرجس و مادرش به اندازه ای گریه کردند و قربان صدقه عکس مهدی رفتند که از نفس افتادند، آقای صالحی که وارد شد من و آزیتا به او نزدیک شدیم و تسلیت گفتیم، دلم می خواست قدرتی داشتم تا ذره ای از آن بار مصیبت از دوش این شیر مرد مومن بردارم، آقای صالحی گفت: راضی به رضای خدا هستیم، مهدی مال این دنیا نبود، کمر مرا شکست ولی خوشا به سعادتش و درحالی که به عکس مهدی نگاه می کردبا بغض گفت: او زنده است نگاهش کنید او به ما نگاه می کند این مائیم که او را نمی بینیم و روی صورتش را با دستها پوشانده به گریه افتاد. شانه های خسته اش از شدت گریه می لرزید چهره او هم شکسته تر شده بودحس می کردم در این سه روز سالها پیرتر شده زبان من از بیان حرفی که بتواند این مرد خدا را آرام کندقاصر بود فقط گفتم خدا به شما صبر عنایت کند. . . من و آزیتا تصمیم گرفتیم در کارها به آنها کمک کنیم دسته دسته همسایه ها و همکاران می آمدند و تسلیت می گفتند و می رفتند و ما پذیرائی می کردیم، قرار بود روز بعد که روز پنجشنبه بود پیکر پاک مهدی تشییع شود و به خاک سپرده شود، داخل یکی از اتاقهای نشیمن که پنجره های بزرگی روبه حیاط داشت آقایان نشسته بودند، یک نفر شروع به مداحی کرد و من تا آن روز به مداحی گوش نکرده بودم، مداح جوان از شهادت امام حسین(ع) و یارانش در روز عاشورا می گفت، از شهادت مسن ترین یاران آن حضرت تا جوان ترین جنگجوی ایشان حضرت علی اکبر(ع) و بالأخره شیر خواره حضرت که تشنه لب در آغوش مبارک پدر با اصابت تیری بر گلویش به شهادت رسید. از رنج و ماتم حضرت زینب(س) و درد التیام ناپذیر حضرت رقیه سه ساله(س) گفت، او با لحن خوش و صوتی دل نشین این مصائب را بر زبان می آورد و همه می گریستند به خاطرم رسید بهائیان روضه خوانی مسلمانان را به تمسخر گرفته ومی گفتند هزار و دویست سال پیش اتفاقی افتاده و عده ای همراه امام حسین (ع) به شهادت رسیده اند هنوز هم مردم برای آنها گریه می کنند، مسلمانان مرده پرستند و گریه را دوست دارند، من که به طور اتفاقی در این مجلس حضور یافته و شاهد این روضه خوانی بودم با عقل ناقص و کوچک خود حس می کردم که چقدر خوب است در این روزها و لحظه های سخت که برای پدر و مادر داغ دیده هیچ چیزی نمی تواند تسکین باشد اشاره به مصائب امامان و بهترین یاران آنان می شود این روضه ها باعث می شود که بازمانده ها بدانند که مصیبت و بلا فقط برای آدمهای معمولی نیست بلکه پیامبران و امامان و کسانی که در نزد خدا ارزش و مقام بیشتری دارند از ما بندگان عذاب بیشتری کشیده و مصیبت دیده ترند و گریه برای آنها یعنی زنده نگه داشتن نام آنها گریه برای آنها یعنی فریاد زدن پیام آنها و گریه برای آنها یعنی ابراز عشق، تقویت و ایمان و در نتیجه آرامش دل. در حالیکه بهائیان خارج کشور وقتی صدمین سالگرد فوت عبدالبهاء را گرامی داشتند، جشنی به پا کردند که در باور ما ایرانی ها نمی گنجید، از هر قوم وقبیله ای دراین جشن شرکت کرده بودند و ما فیلم این جشن را که ترجمه شده بود دیدیم. هر طایفه ای از دنیا با لباسهای مخصوص خود می آمدند، می خواندند و می رقصیدند و می رفتند. زن و مرد در کنار هم به ساز و آواز و رقص و عیش و نوش مشغول بودند و این نوع مجلس برای سالگرد فوت پیامبر یک دین از عجیب ترین اتفاقات این قرن است که بهائیان نام آن را فرهنگ و تمدن جدید می نامیدند!!
عمه ها و خاله ها و دختر خاله های نرجس در انجام کارها کمک می کردند جعبه های میوه را شسته و پاک می کردند، شیرینی و خرما می چیدند ووسائل پذیرائی آماده می کردند. چند نفر در تدارک وسائل سفره بودند. در آشپزخانه همینطور که مشغول انجام کار بودیم هرکس خاطره ای از مهدی تعریف می کرد، یکی از خاله ها می گفت: من آدمی به رقیق القلبی مهدی ندیده بودم اگر گدائی یا فقیری را می دید و یا کسی که معلول و ناتوان بود، آنقدر غمگین می شد که من او را سرزنش می کردم و می گفتم مثل کسی رفتار می کنی که انگار تا بحال چنین کسانی را ندیده اند اما او به شدت ناراحت می شد و می گفت: دیده باشم خاله، وقتی نمی توانم کاری برایشان بکنم وقتی کاری از دستم ساخته نیست دیوانه می شوم. آن شب تا صبح نمی خوابید و صدایش می آمد که دعا می خواند و گریه می کرد، عمه اش گفت: خوش به سعادتش همیشه وقتی اذان می دادند بلافاصله به نماز می ایستاد، بیشتر شبها هم نماز شب می خواند، دائم در حال تلاوت قرآن بود. عمه کوچکش می گفت: همیشه سر به سرم می گذاشت و شوخی می کرد به او می گفتم: دوستانم همه می گویند این برادر زاده ات خیلی خشک و ساکت است نمی دانند که تو چقدر شوخ و سرزنده ای چرادر کنار آنها شوخی نمی کنی تاتو را بشناسنداو با شوخی می گفت: اگر شوخی کردم و کسی عاشقم شد چی؟ می گفتم: خب بشود با او ازدواج می کنی. می گفت: آخر من که تصمیم ازدواج ندارم بنده خدا را چرا به فکر و خیال بیندازم، مادرش که برای دقایقی وارد آشپز خانه شد تا وضو بگیرد و شنید که در باره مهدی حرف می زنند گفت: روز آخر که داشت می رفت به او گفتم: پیراهن سفیدت را نپوش بین راه کثیف می شود انگار می دانست که دیگر بر نمی گردد، نزدیک من شد هر دو دست و پیشانی مرا بوسید و گفت: مامان جان با لباس سفید می روم و با لباس سفید بر می گردم. از داخل اتاقش یک کارتن اسباب و اثاثیه خارج کرد و گفت: مادر اینها را به یک فرد مستحق بدهید نگاه کردم دیدم ضبط و رادیو و کفش های کار نکرده و ساعت و شلوار و پیراهن های نو و اتو شده اش را داخل کارتن گذاشته، به او پرخاش کردم و گفتم: چرا اتاقت را خالی کردی؟ چرا همه چیز را می بخشی؟ گفت: مامان جان اینها به درد من نمی خورد شاید به درد کس دیگری بخورد، من که چیز دیگری به جز اینها ندارم. گفتم: این همه درس خواندی که به جایی برسی حالا هم هر چه در می آوری خرج فقرا می کنی پس کی به فکر خودت می افتی؟ می گفت: مامان حضرت رسول(ص) فرمودند: هرگز از انفاق به دیگران از ثروت و مال شما کاسته نخواهد شد. همراه خودش یک کتاب دعا و یک مهر و سجاده و قرآن برد. از خصائل و خوبی های مهدی هرکس چیزی می گفت و من غرق حیرت و ناباوری که چرا بهائیان شهدا را به باد تمسخر گرفته و خون آنها را پایمال شده می دانند و به آنها نام فریب خورده می دهند؟ این چه دشمنی سختی است که بهائیان نسبت به مسلمین خصوصا شیعیان دارند؟ چرا همه چیز را وارونه به خورد ما می دهند؟ چرا از گفتن و شنیدن حقایق این چنین هراسان و گریزانند؟ چند روز مراسم مهدی طول کشید وقت خاکسپاری سنگ برایش می گریست و برعکس انتظار من گوئی نصف شهر برای تشییع پیکر پاکش آمده بودند، به حدی شلوغ شد که عبورو مرور ماشین ها مختل شده بود.