نرود میخ آهنین در سنگ عکس را از آنجا خارج کرده و روی آن خم شد و تا نفس در سینه داشت گریه کرد و ضجه زد، ساعاتی بعد وقتی همه آرام شده بودند محمد خاله اش را صدا کردو نامه هائی را که تا آن روز برایش نوشته بود به مادرش نشان داد. در آخرین نامه که از شلمچه فرستاده بود به نوعی خبر شهادتش را داده بود و وصیت نامه اش را هم که از قبل نوشته و به پدرش داده بود باز کرد و خواندند. در نامه ای که برای محمد نوشته بود مطلبی بود که به شدت کنجکاوی مرا بر انگیخت نامه را از مادر گرفتم تا با دقت بیشتری آن را مطالعه کنم. آن نامه این بود:
دو روز پس از خاکسپاری مهدی پسر خاله اش که در بوشهر مشغول خدمت سربازی بود مطلع شده و به سنندج آمده بود. با ورود او که یکی از دوستان صمیمی مهدی بود گوئی خبر شهادت مهدی را تازه آورده اند. بلوائی بر پا شد و همه از فریاد های دلخراش محمد که در مقابل عکس مهدی داشت با صدای بلند می گریستند. محمد نمی توانست بپذیرد و نمی خواست عکس مهدی را داخل حجله ای که برایش درست کرده بودند ببیند،
بسم ا. . . المعین والشاهد
محمد جان سلام
سخن از کجا آغاز کنم که این حدیث آشنا دیگر باره تکرار شود و هر بار تازه تر از پیش همچون باران جان بشوید و همچو آفتاب درخشان کند چه الفاظی در لیاقت این لفظ زیباست و کدامین کلام گویای این معنای دلنشین است همان که آغاز گر سخن آن را بدین نام خوانده است «شهید» ؛شهید شعله ای خاموش نشدنی است. شهید شعری شنیدنی است، شهید شاهدی جاوید است، شهید خاطره ای به یاد ماندنی است، شهید فریادی رساست، شهید رسیدن به خداست و امروز صبح قبل از اذان خواب عجیبی دیدم، در خواب دیدم که در بیابانی خشک با دشمن می جنگیدم یکباره سخت تشنه شدم طوری که لبانم از شدت تشنگی ترک ترک شد بعد حضرت صدیقه زهرا(س) را با لباسی سفید و روئی زیبا در آسمان دیدم. در دست مبارکشان قدحی بود که می دانستم پر از آب است و مرا به سوی خود فرا می خواندند، من به راحتی پرواز کردم تا آب را از دستان مبارک بگیرم و بنوشم، وقتی آب را نوشیدم خود را در سرزمین بسیار سر سبز و زیبائی یافتم که پر از گلهای رنگارنگ بود. آنقدر احساس راحتی و شادمانی می کردم که در وصف نمی گنجد ازدرختان پر از میوه و جوی های زلال آن فهمیدم که آنجا بهشت است بی اندازه خوشحال بودم و از خوشحالی زیاد از خواب بیدار شدم هنوز هم لحظات شیرین زیارت بانوی دو عالم و آن فضای دل انگیز را حس می کنم مثل این است که در بیداری چنین اتفاقی افتاده است.
می دانم که شهید می شوم و دیگر به خانه بر نمی گردم، اگر چنین شد این نامه را به دست مادر برسان تا خیالش آسوده گردد. در این دنیا نعماتی هست که استفاده از آنها لذتبخش است اما وقتی می بینم که عده ای هستند که محروم از این نعماتند عذاب می کشم، عذابی دردناک وقتی بعضی از آدمها را پشت توده ای از غبار لذتهای کاذب می بینم زجر می کشم وقتی خستگی را پشت پلکهای افتاده و زیر خط های عمیق پوست ترک خورده کویری و در ژرفای نگاه هزار ساله مردان سالخورده و تهی دست می بینم و دستانی که خارهای هر سه انگشت خشکه زده اش، تحمل سالها رنج و مشقت است، عذاب می کشم و هنگامی به خود می آیم که همه زندگیم را اندیشه های دلخراش پر کرده است حتی وقتی به زندگی کردن با رها خانم فکر می کنم آرامش ندارم چرا که می دانم از آن پس به این خواهم اندیشید که چگونه انسانهائی به خوبی و مهربانی او به پاکی و صداقت او به معصومیت و زیبائی او از حقیقت غافلند و چرا محکوم به جبری تحمیل شده و ظالمانه اند، فرزندانی که به اجبار در محیطی به دنیا آمده اند که دائم در گوششان زمزمه های باطل می شود، جوانه هائی سر برآورده از خاک سیاه در آغاز رویشی نا پایدار دیده به آینده ای نا معلوم دوخته و تقلایی دوباره می کنند تا دوباره پای در جای پای پدر و مادر نهند و جبر تحمیل این تکرار نفرین شده را نا خواسته تکرار کنند.
محمد جان بعد از شهادتم نرجس عزیز و پدر خوبم و مادر عزیزم را تنها نگذاری و جای خالی مرا برایشان پرکنی در قرائت دعای گنج العرش مداومت کن و هفته ای یک بار برایم قرآن تلاوت کن، به نرجس بگو بی تابی نکند و بداند که دنیا زودگذرو کوچک است، خیلی زود به پایان می رسد و همدیگر را دوباره می بینیم خوشبختی و موفقیت او را از درگاه ایزد متعال خواستارم، به پدر ومادرم بگو دستشان را می بوسم و به خاطر همه زحماتشان از آنها تشکر می کنم، به مادرم بگو زیاد گریه نکند هرگاه که خواست گریه کند زیارت عاشورا بخواند و برای امام حسین(ع) گریه کند، به پدرم بگو حلالم کند، شرمنده ام که نتوانستم زحماتش را جبران کنم، به او بگو خیلی نوکرشم و خیلی دوستش دارم به او بگو در هدایت رها خانم بکوشد و در حق او پدری کند و نگذارد دختر خوبی مثل او طعمه گرگان درنده ای مثل تشکیلات بهایی شود. محمد عزیز مواظب خودت باش هرگز مگذار دوستان نابابی وارد زندگی ات شوند و تو را از انس با قرآن دور کنند، نماز شب را فراموش نکن که فقط در نمازهای شب است که به علم و معرفت واقعی الهی نائل می شوی به خاله و به همه اقوام سلام برسان و به آنها بگو همه آنها را دوست دارم، اگر شهید شدم بدانید که به آرزویم رسیده ام، بدانید که در این دنیا هیچ آرزوئی به جز ظهور حضرت ولی عصر(عج) نداشتم و نتوانستم این هجران و دوری را نیز تاب آورم. برای ظهورش همیشه دعا کنید و از پیروی نائب بر حقش رهبر عزیزمان که سر و جانم فدایش باد لحظه ای غافل نگردید و او را تنها نگذارید. تو پسر خاله و رفیق عزیزم راو همه شما را به خدای متعال می سپارم.
مهدی نامه را که خواندم از تعجب و حیرت خشکم زد، طبق تاریخ مندرج در روی نامه، این نامه درست در روز شهادتش نوشته شده بود و او چقدر آگاهانه به شهادتش لبیک گفته بود. علت دیگر تعجبم اشاره او به زندگی با من بود. آن قسمت را چند بار دیگر خواندم و بعد از دختر خاله اش زینب یعنی خواهر محمد پرسیدم: تو در این باره چیزی می دانی؟ زینب گفت: یعنی شما نمی دانید؟ من قسم خوردم که روحم از این قضیه بی خبر است او نامه های دیگر مهدی را آورد و به دست من داد و گفت: از همان روز اول که مهدی شما را دیده بود به شدت به شما علاقه مند شده بود و همه احساسش رابرای محمد نوشته بود و از اینکه شما بهائی بودی و نمی توانستی با او ازدواج کنی اظهار تأسف شدیدی کرده بود اما امید وار بود که یک روز حقیقت برای شما روشن می شود، نامه ای نبوده که نامی از شما نبرده باشد او شب و روز به شما فکر می کرد و از اینکه نمی تواند به شما برسد سخت در رنج و عذاب بود.
من همه نامه هایش را با اشتیاق فراوان خواندم و خیلی به فکر فرو رفتم او حتی یکبار سعی نکرد که من متوجه آن همه عشق و دل بستگی شوم، اما به همه دفعاتی که به خانه آنها مراجعه کرده و با خواهرو مادرش ملاقات کرده بودم و روزهایی که به همراه اوو نرجس به جلسات دراویش رفتم اشاره کرده و بی نهایت از اینکه من در گمراهی و تباهی هستم اظهار تأسف کرده بود، در نامه ای نوشته بود: خیلی دلم می خواست می توانستم با او حرف بزنم و به او بگویم تنها راه رسیدن به خدا اسلام است، بگویم راهی که تو در آن هستی کج راهه ای بیش نیست و تو را تباه خواهد کرد.
مهدی به روزی که به همراه خانواده اش به تفریح و گردش رفته بودیم اشاره کرده بود و نوشته بود :محمد جان یک لحظه در سر سفره رها خانم را در وسط آتش دیدم مثل گلی که داخل آتش افتاده باشد از اطرافش شعله های آتش زبانه می زد او به آتش پشت کرده و نشسته بود و من برای لحظاتی او را در آتش جهنم تصور کردم او باید هدایت شود حیف از او که مبتلا به نار دوزخ باشد. از خدا خواستم طوری که متوجه عشق و علاقه ام نشود یاریم کند که او را هدایت کنم فقط به خاطر خودش نه به خاطر اینکه من بتوانم با او ازدواج کنم. بعد از خواندن نامه ها منگ و مبهوت به عکس او خیره شدم و به او گفتم خوش به حال تو، بااطمینان قلب راهت را یافتی و با عزمی راسخ در آن به مجاهدت پرداختی و سرانجام در راه آن به شهادت رسیدی، تو جایگاهت را قبل از پرواز دیدی. چه زیبا پر کشیدی و آب حیات نوشیدی برای من هم دعا کن تا حقیقت را بیابم و چون تو سعادتمند شوم. حرفهای تو را بالأخره شنیدم سعی می کنم برای رسیدن به مقامی چون مقام تو تلاش کنم. مادر مهدی به من نزدیک شده و گفت رها جان توهم مثل دخترم هستی اگر من تا بحال چیزی به تو نگفتم به خاطر این بود که خود مهدی نخواست. یک روز به من گفت: اگر رها خانم مسلمان بود با او ازدواج می کردم. من می دانستم به تو علاقه دارد، ما زیاد سعی نمی کردیم مستقیماً به تو راجع به عقایدت حرف بزنیم، تو مهمان ما بودی نمی خواستیم ناراحت شوی اما حالا به وصیت مهدی دلم می خواهد از تو خواهش کنم که کتابهای بزرگان را مطالعه کن شاید متوجه شوی که راه راست فقط راه اسلام است. انسان به بلوغ فکری و روحی رسیده و خدا کاملترین دین و آخرین دین را برای انسان فرستاد. من به راه شما توهین نمی کنم فقط به توصیه مهدی برای شادی روح او از تو می خواهم کتابهای اسلامی بخوانی و با دقت قرآن را قرائت کنی اگر خدا بخواهد هدایت می شوی، من که از دست بهائیان به خاطر توهین به شهدا به شدت عصبانی بودم از شنیدن این حرفها ناراحت نشدم. دلم می خواست حداقل خانواده ام را از گفتن این حرفها باز دارم دوست داشتم تشکیلات را حد اقل از وجود پاک شهدا آگاه سازم که آنان را فریب خورده نپندارند اما چگونه می توانستم به گوشی که پر از اراجیف بود چیز دیگری بخوانم «نرود میخ آهنین در سنگ» گویا خدا بر قلبهای آنان مهر زده بود، آنان استعداد شنیدن هیچ حرف حقی را نداشتند و من احساس تنهائی می کردم، آن روزها هم گذشت و. . .