بالاخره زمان ازدواج من فرا رسید!
اکراه و ازدواج
بالأخره زمان ازدواج من فرا رسید، ازدواجی اجباری و بدون کوچکترین محبتی با پسری به اسم بهروز که بهائی بود و این تنهادلیل قبول خانواده من بود چرا که بهروز به همراه خانواده اش از همدان به سنندج آمده و به سراغ محفل رفته بودند و ضمن معرفی خود گفته بودند که برای وصلت با دختر خوب و خانواده ای خوب به اینجا آمده اند، محفل هم که درباره من احساس خطر می کرد آنها را به منزل ما فرستاده بود. من در سقز بودم ومدتی بود که مهمان خواهرم مینا بودم و چند شب قبل خواب آمدن این خانواده را از همدان و حتی عروسی ام را دیده بودم. ده روزی مقاومت من طول کشید اما بالأخره تسلیم شدم و قرار شد برای تحقیق به همدان برویم، تحقیق ما فورمالیته بود هیچکدام از برادرها زحمتی به خود ندادندو تحقیقی صورت نگرفت اما اصرار می کردند که بپذیرم و تنها دلیلشان این بود که خانواده او چند جد بهائی بوده اند پس خود او هم به بهائیت وفا دار خواهد بود. اما خودم در تحقیقاتی که کردم متوجه شدم بهروز هم به اجبار به خواستگاری من آمده. او عاشق یک دختر مسلمان بود و پس از چند سال که با او دوست بود باهم به محضری می روند که عقد اسلامی کنند بهروز حتی حاضر می شود که مسلمان شود اما فردی نا آگاه و بی اطلاع در آنجا به او می گوید اگر زمانی ما بخواهیم پدر ومادرت را بکشی باید بپذیری او هم از این حرف بی اندازه ناراحت شده و غرورش شکسته بود و با عصبانیت از این ازدواج منصرف شده از محضر خارج شده بود، ما سرنوشتمان به هم شبیه بود اما باهم تفاهم زیادی نداشتیم. بهروز فردی کاملاً معمولی بود اصلاً سعی نمی کرد به تعالی برسد و گویا مثل بیشتر آدمها انگیزه ای جز خوردن و خوابیدن و تفریح کردن نداشت، اما تنها وجه تشابه اش با من این بود که حتی بیشتر از من عاشق طبیعت و مسافرت بود. از همان روزهای اول که باهم نامزد کردیم به مسافرت می رفتیم او هم مثل من جاده را دوست داشت و عاشق رفتن بود. از محاسنش می توان به دست و دلبازی و سخاوت و شوخی و خوش مشربی او اشاره کرد و اینکه رقیق القلب و عاطفی بود و از معایبش که ارمغان عملکرد تشکیلات بود می شد به حساسیتش نسبت به همه مردان و پسرانی که با ما رفت و آمد داشتند اشاره نمود و اینکه خیلی رفیق باز و خوشگذران بود.روزهای نامزدی خوبی را باهم سپری نکردیم چرا که مرا نمی شناخت و دائم می ترسید مثل بیشتر دختران بی حیای بهائی باشم که فرصت سوء استفاده را به هرکس می دهند، اما بعد از مدتی کم کم مرا شناخت و دیگر به حدی به من اعتماد داشت که بعد از ازدواج مرتب مرا تنها می گذاشت و حتی به تنهائی مرا به مسافرت می فرستاد واو از فعالیتهای تشکیلاتی ام جلوگیری نمی کرد.
ما بالأخره ازدواج کردیم و جشن عروسی ما هم مثل بیشتر جشن ها بسیار شلوغ و پر سر و صدا بود. ما همه جوانان بهائی سنندج را دعوت کرده بودیم و آنها هم همه فامیلهای خودشان را دعوت کرده بودند حدود هشتصد نفر مهمان آمده بود که خانه را غرق گل کرده بودند وقتی داشتم خانه را ترک می کردم ماتم زده بودم و گریه امانم نمی داد. با خود عهد بستم به حرمت محبت بی شائبه پدر و مادرم هر مشکلی را تحمل کنم و هرگز باز نگردم، فروردین ماه بود و آسمان رعد و برق عجیبی داشت و باران شدیدی می بارید، می دانستم که برای همیشه محیط زیبای زندگی ام را از دست می دهم، می دانستم روزهای خوب و لحظه های خاطره انگیز برای همیشه رفت و من می رفتم که سرنوشت دیگری را تجربه کنم و تنها تکیه گاهم خدا بود و الطاف بی نهایت او. بهروز شنیده بود که پسر خاله هایم از من خواستگاری کرده اند. نسبت به آنها خیلی حساس بود و دائم سوهان اعصاب من شده بود که تو دوست داشتی که با آنها زندگی کنی فقط به خاطر اینکه مسلمان بودند نتوانستی. با پرویز کاری نداشت چون چهار سال بود که دیگر پرویز را ندیده بودم. او در دانشکده علم وصنعت تهران ترم آخر مهندسی عمران را می گذراند. من و بهروز اگر اختلافی در زندگی داشتیم تنها به دلیل ازدواج اجباریمان بود و دخالتهای بی جای تشکیلات. شب عروسی وقتی خانواده من می خواستند مرا به خانواده بهروز سپرده و با ماخدا حافظی کنند مامان به من نزدیک شد و گفت: به سلیم کارد بزنی خونش در نمی آد، گفتم مگر چه اتفاقی افتاده ،گفت: مثل اینکه این خانواده اهل مشروب هستند. سلیم به پشت بام رفته و بطری های خالی زیادی در آنجا دیده و فهمیده که مشروب خورده اند. این مصیبتی نبود که برای ما قابل هضم باشد. شش برادر داشتم که تا به حال لب به سیگار نزده بودند، مرتکب هیچ خلافی نشده بودند حالا یکباره با خانواده ای وصلت می کردیم که اهل مشروب بودند و این مسئله برای ما بی نهایت ثقیل و ناراحت کننده بود. به هر حال آن شب اعضای خانواده با من خداحافظی دردناکی داشتند. برادرزاده هاو خواهر زاده ها، خواهر ها و برادرها اشک می ریختند سلیم از ناراحتی سیاه شده بود و بغض خود را فرو می خورد من هم گریه میکردم و با در آغوش کشیدن پدر و مادرم برای خداحافظی بغضم شکست و به پهنای صورتم اشک ریختم، نمی توانستم راحت نفس بکشم گوئی جانم به لب رسیده بود و سنگینی آن همه غم روی قلبم قابل تحمل نبود آنها که رفتند از پنجره اتاقم به آسمان نگاه کردم دیوارهای بلند خانه همسایه جلوی نیمی از آسمان را گرفته بود و خانه را در حصر تنگ و تاریک خود قرار داده بود، آسمان هنوز می گریست و باران لحظه ای بند نمی آمد. شعری را زیر لب زمزمه کرده و گریستم.
ای کاش می دانستم برای چه ازدواج کردم؟! من که قصد نداشتم بچه دار شوم و می گفتم دوست دارم کودک دیگری را به فرزندی قبول کنم و مسئولیت انسانی را که در محیطی دیگر به دنیا آمده و شرایط مناسبی برای زندگی کردن ندارد برعهده بگیرم و این بزرگ منشی را می ستودم، ای کاش قبل از ازدواج قبل از اینکه تن به خواسته های دیگران بدهم با خودم خوب فکر می کردم که دلیل ازدواج کردن من چیست و هدف و انگیزه اصلی من از این وصلت چیست؟ تا بهتر بتوانم مشکلات را بر دوش بکشم اما طبق شعارهایی که فرا گرفته بودم به این فکر می کردم که ازدواج یعنی دو بال شدن برای پرواز واین شعار قشنگی بود باید به آن عمل می کردم باید از بهروز بالی می ساختم و از قالب تهی بودن رسته و از خمودی و جمودی ورکود خارج می شدم. از همان روز اول زندگی مشترکمان با بهروز متوجه شدم خانواده او با تشکیلات رو راست نیستند و ترسی که آنها از تشکیلات دارند به مراتب بیشتر از خانواده ماست، آنها خیلی چیزها را از من پنهان می کردند مبادا به گوش تشکیلات برسد. دقیقاً بر عکس خانواده ما که همه چیز را سریع به محفل گزارش می دادند و با آنان مشورت می کردند سیاست این خانواده طوری بود که حتی المقدور مشکلاتشان را با محفل در میان نمی گذاشتند و بعدها فهمیدم به این علت بود که به تشکیلات اعتماد نداشتند اما ظاهراً خود را حلقه به گوش و سرسپرده نشان می دادند. بهروز تراشکاری عینک داشت و در طول روز فقط ظهر ها به خانه می آمد و من بیشتر اوقات را با مادر و خواهرش می گذراندم. مدتی یکی از اختلافات ما این بود که وقتی به خانه می آمد کارهای روز مره مرا چک می کرد و دوست داشت از او ترسی داشته باشم و در خانه مرد سالاری حاکم باشد و تکیه کلامش این بود که نمی خواهم مثل سایر خانمهای بهائی باشی که همسرانشان برده و بنده آنها هستند. در بین بهائیان معمولاً زن سالاری حکم فرما بود و مردان از اختیارات زیادی برخوردار نبودند و بهروز از این قضیه هراس داشت. همه این مسائل و مشکلات را تحمل می کردم و سعی می کردم خود را با محیط زندگی جدید که بیشتر به زندان می ماند عادت دهم. هنوز یک ماه از ازدواج ما نگذشته بود که فهمیدم بهروز با دختری که قبلاً با او دوست بود ارتباط برقرار کرده و دائم سعی می کند وقت و بی وقت از خانه بیرون رفته و با او تماس بگیرد در خانه هم به محض اینکه خلوتی دست می داد با او تماس می گرفت و هر وقت که می فهمید من متوجه شدم که با چه کسی صحبت می کند تنها دلیلش این بود که می گفت: من و تو به اجبار باهم ازدواج کردیم و من قبلاً می خواستم که با او ازدواج کنم اما وقتی می دید که من به شدت ناراحت می شوم و او را ترک کرده و به خانه می روم از من عذر خواهی می کردو قول می داد که دیگر هرگز به من خیانت نکند و من بدون اینکه به کسی بگویم برای تهدید کردن بهروز به جدائی به خانه برگشته ام، دوباره به همراه بهروز به همدان بر می گشتم.