من و بهروز کم کم به هم عادت کردیم گفتم بهروز این احساس عجیب و این کشش را به مراسم سوگواری مسلمانها من هم دارم اما فکر می کنم دلیلش این است که از بهائیان نفرت داریم و در بین آنها احساس راحتی نمی کنیم. او گفت: نه چه ارتباطی به بهائیان دارد وقتی جلسه صعود برای بهاء الله می گیرند و ما باید تا صبح بیدار بمانیم و دعا بخوانیم من تا صبح رنج می کشم و به هیچ وجه احساس قربتی به خدا ندارم و دائم به کسانی که چنین جلسه ای را بر پا کرده اند در دلم بد و بیراه می گویم. گفتم: من هم همینطور من همه جلسات را کاملاً به اجبار شرکت می کنم و از اینکه همیشه کسانی مراقب ما هستند که ببینند در جلسات شرکت می کنیم یا نه واقعاً عذاب می کشم. بهروز گفت اما در جلسات سوگواری مسلمانها اسم امام حسین(ع) یا هرکدام از امامان (علیهم السلام) که می آید ناخود آگاه انسان دلش می لرزد و گریه اش می گیرد وخود را در حضور آنها حس می کند. وقتی باهم به تلویزیون نگاه می کردیم خلوص و قطرات پاک اشک مسلمانها را درحرم امام رضا(ع) و یا در مکه و یا در سایر اماکن متبرکه می دیدیم اشک در چشم هردوی ما حلقه می زد و به ایمان و اعتقاد ودل گرمی آنها غبطه می خوردیم و ازاینکه ما اماکنی نداریم که به عنوان جایگاه مقدسی از آنها استفاده کرده ودر آنجا آرامش یابیم خلأ عذاب آوری را حس می کردیم. من و بهروز وقتی تنها مکانی را که برای بهائیان مقدس بود و در اسرائیل بنا شده بود مجسم می کردیم و یا گاهی که فیلم آنجا را پخش می کردند و ما می دیدیم که هیچ روحی در آن وجود ندارد،کاملاً می فهمیدیم که حتی به قدر سر سوزنی با یکی از اماکن مقدس مسلمانان قابل مقایسه نیست چه رسد به مکه. روح معنویت در بهائیان تبدیل به روح پلید تملق و چاپلوسی برای تشکیلات شده بود و مثل اسیری که بی احساس و بی اختیار تحت کنترل و فرمان زندان بان خویش است عمل می کردند و این آگاهی که من و بهروز سالها بود به آن رسیده بودیم و بیشتر جوانان بهائی هم به آن رسیده بودند از ما گمشده ای معلق ساخته بود که زندگی را پوچ و بی ارزش می دانستیم و بی هدف و بی هویت تن به روز مرگی تحت الحفظ داده بودیم. من و بهروز کم کم به هم عادت کردیم و تکیه گاه واقعی همدیگر بودیم درست است که گاهگاهی اختلافاتی باهم داشتیم وحرف همدیگر را خوب نمی فهمیدیم اما قلباً به هم نزدیک بودیم. برادر شوهر دیگرم هم چند ماه بعد از ما ازدواج کرد. بهمن بعد از مدتها به دیدن من آمد و برای اینکه بیشتر با من باشد زیاد از خانه بیرون نمی رفت برادر شوهرم که روی عروس تازه اش خیلی تعصب داشت با برادرم درگیر شد که چرا مرتب در خانه می مانی حتماً قصد داری از وجود همسرم سوءاستفاده کنی. سر این قضیه آنها باهم کتک کاری کردند. من وبهروز از بهمن دفاع کردیم و خانواده بهروز از برادرش. این اختلاف باعث شد که دیگر مصمم شدیم منزلی اجاره کرده و جدا از خانواده بهروز زندگی کنیم خانه نسبتاً شیک و کوچکی اجاره کرده و نقل مکان کردیم. اما گویا این کار ما تقریباً اشتباه بود. بعد از آن من تنها ماندم و بهروز مرتب با دوستانش بود. بعضی از شبها هم به خانه نمی آمد من هم برای کسب در آمد و هم برای پر کردن اوقات فراغتم عروسک سازی را راه انداختم و قرار شد برای خرید اجناس با بهروز به تهران برویم یکی دو نفر از اداره کار و یکی دو نفر هم از دختران بهائی استخدام کردم و مشغول کار شدیم از طرفی هم فعالیتهای تشکیلاتی را داشتم. اما بهروز از جلسات گریزان بود و از اینکه پشت سرش حرفی بزنند و یا او را به بی ایمانی و نادانی متهم کنند نمی ترسید. بیشتر اوقات به تنهائی به ضیافت می رفتم و او شرکت نمی کرد و من مجبور می شدم بگویم به مسافرت رفته است. این فاصله ها که بهروز با من ایجاد کرده بود مرا از زندگی دل زده می کرد یک روز که به دیدن مادرم به سنندج رفته بودم و از آنجا با صاحب خانه تماس گرفتم گفت که شما چرا کلید را به شاگردتان داده اید زودتر برگردید و ببینید که اینجا چه خبر است وقتی برگشتم متوجه شدم که دختری که بیشتر از همه به او اطمینان کرده و خانه را به او سپرده بودم و بهائی هم بود با یکی از دوستان بهروز دوست شده و در خانه ما خلوت می کنند. با بهروز سر این قضیه مفصلاً حرفم شد و طوری به هم پرخاش کردیم که مجبور شدم خانه را ترک کرده و به سنندج برگردم. بین راه غم بزرگی همه وجودم را احاطه کرده بود، شکست خورده و مختل به خانه بر می گشتم و نتیجه این ازدواج اجباری جز این چه می توانست باشد؟! بهروز حس می کرد که من هیچ علاقه ای به او ندارم و برای همین خودش را با دوستانش سرگرم می کرد روزها که به سر کار می رفت و شبها هم اکثراً با دوستانش می گذراند. وقتی به خانه بر گشتم به سلیم که عضو محفل بود گفتم که چه اختلافاتی باهم داریم و او بلا فاصله به بهروز تهمت زد و گفت که کسی که تازه ازدواج کرده و این همه از خانه فراری است و مرتب با دوستانش سپری می کند بی تردید معتاد است و این مسئله را از تو پنهان می کند. من هم یکی دو مورد را که از او شنیده بودم وگفته بود: به صورت تفریحی مصرف کرده ام به اطلاع محفل رساندم. دادخواست طلاق من به محفل رفت و طبق احکام بهائی باید یک سال از تاریخی که من دادخواست طلاق داده بودم می گذشت تا طلاق من صادر می شد و به این حکم تاریخ تربص می گفتند، مدتی که گذشت بهروز همراه پدر و پدر بزرگش به خانه ما آمدند تا مرا برگردانند اما سلیم به آنها گفت که ما به بهروز مشکوک هستیم او احتمالاً معتاد است برای همین اجازه نمی دهیم که رها را با خود ببرید. بهروز عصبانی شد و گفت: شما نمی توانید به من تهمت بزنید و حق ندارید به اجبار رها را از من جدا کنید و قسم می خورم که هیچ کس نمی تواند مانع من شود من او را می برم، جار و جنجال به جائی کشید که امیر برادر دیگرم یکباره به بهروز حمله کرد و او را زیر مشت و لگد خود گرفت اوهم که همیشه چاقوئی همراه داشت چاقو را از جیب در آورد و به سمت امیر حمله ور شد ما از ترس فریاد کشیدیم کارگر های کارگاه خود را رساندند و یک چوب به دست سلیم دادند و چند نفری با چوب و چماق بهروز و پدرش را مورد ضربات شدیدی قرار داده و سر و کله آنها را شکستند، بهروز هم با چاقو دست امیر را برید. خون از سر و روی بهروز و پدرش جاری بود و تمام لباسهایشان غرق خون بود، سلیم که عضو محفل بود و می بایست به این دعوا خاتمه می داد خودش از کسانی بود که با چوب به جان بهروز افتاده و او را غرق خون کرد. بهروز همراه پدر و پدر بزرگش با این پذیرائی گرم از خانه خارج شدند، من ترسیده بودم و به شدت گریه می کردم. از پنجره راه پله داخل حیاط را نگاه کردم بهروز با سر و صورتی کاملاً خونی نگاهی به من کرد و گفت: رها از من جدا نشو، خواهش می کنم، دلم برایش سوخت ولی با آن وضعیت هیچ جوابی نمی توانستم به او بدهم و فقط با صدای بلند گریه می کردم. آنها که از خانه خارج شدند ما هم آماده شدیم و به کلانتری رفتیم تا از آنها به خاطر چاقو کشی و ایجاد ضرب و شتم شکایت کنیم. داخل حیاط کلانتری بودیم که دیدیم آنها هم آمدند. بهروز عاشقانه به من التماس می کرد که او را تنها نگذارم و می گفت که اشتباه کردم دیگر هیچ وقت تو را تنها نمی گذارم دیگر باعث رنجش خاطر تو نمی شوم فقط به این غائله خاتمه بده و با من برگرد. سلیم به من نزدیک شد و گفت: با او حرف نزن و به بهروز گفت: تو حالا باید به زندان بروی دل خودت را خوش نکن. چند ساعتی در کلانتری وقتمان تلف شد اما به همدیگر رضایت دادند و از هم جدا شدیم. این رضایت برای این بود که مرتب بهائیان می آمدند و می گفتند: دو خانواده بهائی نباید باهم دعوا کنند، به هم رضایت دهید و نگذارید که آبروی بهائیان برود. ما به خانه برگشتیم و آنها به همدان. از آن پس سلیم به همه گفت که بهروز معتاد است در حالیکه بهروز در آن جر و بحث هامی گفت: همین الان برویم وآزمایش اعتیاد بدهیم سلیم می گفت: شاید امروز مصرف نکرده باشی. بهروز اصرار می کرد که یک روز بدون اطلاع بیایید و مرا به آزمایشگاه ببرید، سلیم می گفت: راههای منفی کردن آزمایش را بلدی، او هم عصبانی می شد و می گفت چرا تهمت می زنیدیا باید ثابت کنید و یا مرا متهم به این مسئله نکنید.
گاهی در ایام محرم و صفر متوجه می شدم که بهروز ارتباط زیادی با دوستان مسلمانش بر قرار می کند و بالأخره وقتی کاملاً به من اعتماد پیدا کرد گفت: من به مراسم عزاداری مسلمانها برای امام حسین(ع) و سایر امامان خیلی علاقه دارم و همیشه با دوستانم به هیئت می روم و سینه می زنم، درجبهه وقتی سرباز بودم بهائی بودن خود را پنهان می کردم و با جماعت به نماز می ایستادم و از صمیم قلب نماز می خواندم اما کوچکترین حسی نسبت به درگذشت پیغمبر خودمان ندارم.