دستور طلاق از سوی اعضاء محفل صادر شد!
از آن روز به بعد از خیلی چیزها محروم شدم دقیقاً بلائی که سر نسیم آمده بود سر من هم آمد و خانواده ای که فکر می کردم خیلی منطقی هستند مرا کاملاً از برداشتن تلفن محروم کردند و دیگر اجازه نمی دادند تنها از خانه خارج شوم و همه اینها به دستور سلیم بود بهروز تماس می گرفت و اصرار می کرد تلفن را به رها بدهید. می خواستم نظر او را بدانم اما سلیم گاهی که اجازه می داد تلفنی حرف بزنم بالای سرم می ایستاد ومی گفت بگو دیگر هیچوقت بر نمی گردم،من هم جرأت نمی کردم چیزی غیر از این بگویم و زود تلفن را قطع می کرد و اجازه نمی داد بهروز دل مرا به رحم آورد. شدیداً تحت نظر بودم، بیشتر در خانه برادرها بودم و آنها هم به دستور سلیم اجازه نمی دادند نزدیک تلفن شوم مبادا با بهروز حرف بزنم. سلیم دنبال مدارکی می گشت که بتواند اتهامش را ثابت کند. از چیزهائی که من برایش تعریف کرده بودم استفاده کرده بود و فردی هم پیدا شد و گفت: بهروز یک روز از داخل جورابش سیگاری را که داخل آن پر از حشیش بود در آورد و کشید و به من گفت: اگر توانستی برای من هروئین پیدا کن، این فرد برادر زن برادرم بود که در کرمانشاه زندگی می کرد. یک روز که به خانه برادرم آمده بود خود را به او رساندم و التماس کردم که حقیقت را بگوید و او به جان تنها پسرش قسم خورد که راست می گوید و بهروز سخت معتاد است، من هم به حرف او اعتماد کردم از طرفی چون اختلاف ما به خانواده ها کشیده بود و عمیق شده بود دیگر نمی توانستم بر خلاف حرف برادرها عمل کنم، من قلباً اطمینان داشتم که بهروز معتاد نیست اما هیچ چاره ای جز قبول حرف اطرافیانم نداشتم چون فکر می کردم ممکن است من اشتباه کنم و بدبخت شوم. هرکس که مرا می دید می گفت فکر نکن اگر از بهروز جدا شوی بدبخت می شوی بهروز اصلاً لقمه تو نیست و هنوز همه کسانی که قبلاً از تو خواستگاری کردندمایلند که با تو ازدواج کنند. دو نفر از اقوام که زن و شوهر دو به هم زن وفتنه گری بودند دائم از تهران تماس می گرفتند و می گفتند اجازه ندهید رها برگردد چون ما خبر داریم که بهروز معتاد است و پدرش هم قاچاق فروشی می کند. این حرفها در بین بهائیان شایع شد و غیبت و افترا به حدی بالا گرفت که اجتناب ناپذیر بود، همه از معتاد بودن بهروز و قاچاق فروشی پدرش اظهار اطمینان می کردند و طوری بیان می کردند که گویا با چشمان خودشان چنین چیزهائی را دیده اند. بهروز گاهی که تلفن می کرد واصرارمی کرد که گوشی را به من بدهند همین که گوشی را می گرفتم به گریه می افتاد و قسم می خورد که معتاد نیست و از من خواهش می کرد که برگردم، من حرفش را قبول داشتم اما دیگر حرفها به حدی زیاد شده بود که ناچار بودم تن به طلاق دهم. یک روز سلیم گفت: تو دیگر نمی توانی با بهروز زندگی کنی فکر نکن که این تصمیم، تصمیم من است بلکه اعضای محفل همه اتفاق نظر دارند که دیگر نباید رها به همدان برگردد. با شنیدن این حرف دیگر خیالم راحت و تکلیفم روشن شد. فهمیدم که دیگر حتی اگر هم بخواهم نمی توانم برگردم. این باعث آزادی ظاهری من شد و چون سلیم می دانست من برای اینکه از اتحاد خانوادگی خارج نشوم دستور محفل را قبول خواهم کرد مرا آزاد گذاشت و بعد از آن می توانستم از خانه خارج شده و یا با تلفن حرف بزنم، من تلفنی این مسئله را به بهروز گفتم او هم به محفل همدان شکایت کرده بود که با چنین شایعه ای زن مرا به اجبار از من گرفته اند اعضای محفل همدان هم یک روز بدون اینکه به او اطلاع بدهند به سراغ او رفته و او را به آزمایشگاه برده بودند و متوجه شده بودند که او پاک است. به وسیله نامه ای نظر خود را با جواب آزمایشی که عکس بهروز هم روی آن بود برای محفل سنندج ارسال کردند. سلیم گفت: این جواب قانع کننده نیست چون احتمالاً خبرداشته که اعضای محفل می خواهند او را به آزمایشگاه ببرند و بااین حرف مراتب بی اعتمادی اش را نسبت به اعضای محفل نشان می داد و گاهی می گفت یکی از اعضای محفل همدان دائی بهروز است پس به این ترتیب امکان مطلع بودن بهروز از آزمایش وجود دارد و آن نظریه کاملاً مغایر با اعتقادات ما بود، ما به اعضای محفل (نعوذبالله) به اندازه خدا اعتماد داشتیم و آنها را جانشین خدا بر روی زمین می دانستیم و اگر دستوری می دادندبی چون و چرا می پذیرفتیم و فکر می کردیم اگر اوامر و نواهی آنان را نادیده بگیریم بدترین بلاهای الهی بر سرما نازل می شود و پا فشاری سلیم روی این مطلب باعث تعجب من بود. وقتی مطمئن شدم بهروز معتاد نیست و همه این حرفها شایعه است شدیداً احساس گناه کردم و با خود گفتم اگر من کمی صبور بودم و برای حفظ زندگی ام تلاش می کردم و زود قهر نمی کردم این همه حرف و حدیث پشت سر او نبود و این همه او را به باد تهمت و افترا نمی بستند. دلم برایش تنگ شده بود و از دادخواست طلاق پشیمان شده بودم اما نمی دانستم چه باید بکنم. اعضای محفل سنندج می گفتند نباید برگردی و اعضای محفل همدان می گفتند باید برگردی. بالأخره با خود که بیشتر فکر کردم به این نتیجه رسیدم که اعضای محفل سنندج مورد اغفال حرفهای سلیم قرار گرفته و سلیم در واقع قصد انتقام دارد و اصلاً خوشبختی و بد بختی من برایش فرقی نمی کند. او کسی بود که غرور بیش از حدی داشت و چون معمولاً مورد احترام سایرین بود و بهروز در مقابل او ایستاده و کتک کاری کرده بود او می خواست حرفش را به کرسی بنشاند و نمی توانست از بهروز بگذرد درحالی که دخالت بی جای او باعث این دعوا شد و در نهایت تهمتی که به او زد منجر به این جدایی گشت. سلیم که با قساوت قلب و با اطمینان به بهروز اتهام اعتیاد می زد عضو محفل بود و ما او را بری از هر خطا می دانستیم گرچه می گفتند که اعضای محفل به تنهایی مصون از خطا نیستند اما این توجیهی بود که با عقل مطابقت نداشت و در نهایت همه اعضای محفل سنندج به من دستور دادند که به همدان بر نگردم و سلیم توانسته بود با کینه و کدورت شخصی نظر همه آنها را جلب کند و آنها را با خود موافق نماید خود او هم تحت تأثیر همان دو نفر که از تهران مرتب پیغام می دادند قرار گرفته بود. این زن و شوهر از تهمت هیچ ابائی نداشتند به عروس خودشان هم تهمت زدند که روانی است و اگر بچه دار شود بچه هم روانی می شود و به اجبار چند ماهی پسرشان را از عروسشان پنهان کرده بودند یکبار دیدم که عروسشان که دختر مظلوم و مهربانی بود به دست و پای آنها افتاده و آنها با ذلت و خواری از خانه بیرونش می کنند. این صحنه دلخراش را دیدم و به آنها اعتراض کردم در جواب گفتند: او می خواهد دل ما را به رحم بیاورد و به خانه اش برگردد چون می داند که اگر طلاقش دهیم هیچ کس با او ازدواج نخواهد کرد. آبروی او را بردند و در همه جا شایع کردند که او روانی است. آنها با این شایعات فرصت ازدواج دیگر را هم از او گرفته بودند بالأخره او بارها و بارها به التماس افتاد و آنقدرجلوی خانه خودش نشست تا بالأخره او را راه دادند. آنها با خودخواهی و خشونت وحشیانه خود، کاری کردند که دختر بی گناهی به دست و پای آنها بیفتد و برای به دست آوردن زندگی مشترکش برای به دست آوردن حق خود ماهها زجر بکشد. نه ماه بعد دختری به دنیا آورد که به گفته خودشان بسیار با هوش بود. عروس این خانواده واقعاً از لحاظ روحی کمترین عارضه ای نداشت و تهمت آنها کاملاً بی اساس بود. این خانواده هر از گاهی به کسی تهمت می زدند و برای اثبات حرفشان از هیچ دروغ و شایعه ای فرو گذار نبودند و حالا سرگرمی دیگری پیدا کرده بودند و تمام تلاششان این بود که من و بهروز را از هم جدا کنند. گویا از این کارها لذت می بردند. هر روز پیغام جدیدی از آنها می رسید، دائم تلفن می کردند و خبر جدیدی می دادند، یک روز می گفتند: فامیلشان بهروز را دیده که در حال کشیدن تریاک بوده، یک روز می گفتند ما خبر داریم که تا چندی پیش این خانواده گدا گشنه بودند یکباره چطور این همه دارائی به هم زدند و چطور توانستند عروسی هائی به این مفصلی برای پسرانشان بگیرند؟ این پولها را فقط از راه قاچاق بدست آورده اند. درحالی که پدر بهروز فرش فروش بود و سالها قبل از راه سمساری فرش گذران می کرده اما با زحمت و تلاش فراوان توانسته بود برای پسر هایش عینک سازی باز کند و خودش هم در آن سهم داشت و عینک سازی شغل پر درآمدی بود. علاوه بر آن فرش فروشی هم می کرد. این اخبار را آنچنان با اطمینان گزارش می دادند که همه فکر می کردند کاملاً موثق است. اما من می دانستم همه آن شایعات، همه آن اخبار نا درست و همه دو به هم زنی ها به علت ذات ناپاک و بی عاطفه افراد بهائی است. از سر بی ایمانی و بی وجدانی آنها ست.