اغنام الله؛ لقبی که بهاء به پیروان خود بخشید!
من و شراره عاشق هم بودیم و از صمیم قلب به هم وابسته بودیم. او چهار سال بزرگتر از من بود و سلیم چند سال اجازه نداد من به تهران بیایم و حتی زمانی که تابستانها با خود او و خانواده اش به شمال می رفتیم از مسیری ما را می برد که از تهران عبور نکنیم و این دقیقاً اعتراف خود او بود و می گفت من از تهران عبور نکردم تا تو به هوس نیفتی و به بهانه دیدن شراره دوباره با پرویز ارتباط بر قرار نکنی.و حال که خطر ارتباط با پرویز بر طرف شده بود مرا به تهران فرستاد تا از ارتباط گیری با همسرم که خودش به اجبار مرا با او وصلت داده بود دور کند. هر روز برایم یکسال می گذشت و لحظات عذاب آوری را می گذراندم بدون اینکه بدانم چرا. در ورطه هولناکی بودم که نا خود آگاه باید تن به دنائتی خوارکننده می دادم، مثل گوسفندی که هیچ اراده ای از خود ندارد و تابع اوامر صاحب خویش است. درست همان لقبی که بهاء روی پیروان خود گذاشت «اغنام الله».
شراره مرا دلداری می داد و می گفت: درست است که بهروز پسر خوبی بود اما وقتی اعضای محفل صلاح نمی دانند که تو برگردی حتماً چیزی می دانند. اگر زمانی برگردی بدبخت می شوی، پس سعی کن استقامت کنی و او را فراموش کنی. مسعود از معلومات بالائی برخوردار بود و چندین جلسه را اداره می کرد. یک روز از او پرسیدم اعضای محفل سنندج مرا از برگشتن ممنوع کرده اند و اعضای محفل همدان مرا به برگشتن امر کرده اند در این موقع چه باید بکنم؟ او گفت: در این موقع باید به محفل تهران استیناف دهید تا تصمیم نهائی را محفل ملی برای انسان بگیرد و بعد گفت: تو که تکلیفت روشن است نباید برگردی، با مسائلی که پیش آمده دیگر برگشتن تو صلاح نیست. او بیشتر به خاطر حرفهای خانواده خودش با برگشتن من موافق نبود چون می دانست که حتماً خانواده بهروز شایعاتی را که از طرف خانواده او مطرح می شد شنیده اند و می خواست حرفهای خانواده اش به کرسی بنشیند.
مسعود شبانه روز در حال فعالیت بود. یک روز که متوجه شد کثرت کار او را از امرار معاش باز می دارد تصمیم گرفت از بعضی مسئولیتها استعفا دهد و فعالیتهایش را تقلیل دهد اما با نا امیدی به خانه برگشت و به من و شراره گفت: من این قضیه را نمی دانستم که ما حق استعفا نداریم. اعضای محفل با استعفای من مخالفت کردند و گفتند تا زمانی که ما لازم بدانیم با ید همه این مسئولیتها را برعهده داشته باشی. من با تعجب گفتم: اما عذر شما موجه است زن و بچه شما به نان احتیاج دارند و شما فرصت رفع احتیاجات اولیه آنها را نداری. اوگفت: هیچ عذری پذیرفته نیست و من مجبورم ادامه دهم، آنها نص صریح این حکم را به من نشان دادند، بیچاره خواهرم وضع مالی خوبی نداشت و زندگی اش به سختی می گذشت اما ننگ این فقر و فلاکت را به بهانه خدمت به امر بها به جان خریده بود و تحمل می کرد من هم به آنجا رفته و سربار آنها شده بودم. تصمیم گرفتم مشغول کار شوم تا سختی ایام را با گذراندن زمان آسان کنم و مخارج خودم را هم تأمین نمایم.
به مسعود سپردم تا کاری برایم پیدا کند که از هر لحاظ قابل اعتماد و سالم باشد. من آنقدر نسبت به خودم تعصب داشتم که حتی حاضر نبودم از خانه خارج شوم و در معرض نگاه نا پاک نامحرمان واقع شوم. هر چقدر این چیزها در جامعه ما کمتر رعایت می شد من حساس تر می شدم، از این رو به راحتی کار پیدا نمی شد. می خواستم محیط سالمی باشد و صاحب کار کاملاً مورد اعتمادی یافت شود. یک روز مسعود به خانه آمد و گفت: کار خوبی برایت پیدا کرده ام مسیرش طولانی است اما واقعاً محیط سالم و فوق العاده پاکی است چون صاحب کارش بهائی است اویکی از بهائیانی است که روی سر ما جا دارد و با حالتی آمرانه گفت: نکند آبروی ما را در کنار این مرد شریف ببری، بااو تلفنی قرار گذاشتم و قرار شد خود شما با او صحبت کنی. مواظب باش سر ساعت مقرر به او زنگ بزنی تا من بد قول نشوم. با صاحب کار مورد اعتماد تلفنی صحبت کردم و مدهوش قدرت بیان و لفظ قلم او شدم از همان تشکیلاتی های کار کشته بود. یکی از خصلت های تشکیلاتی ها این بود که ازفن بیان خوبی برخوردار بودند. بلافاصله فهمیدم به جائی می روم که زور گوئی ها و امر و نهی کردنش به مراتب بیشتر از سایر اماکن تجاری است. اما چون مسعود این کار را پیدا کرده بود چیزی نگفتم و فردای آن روز با شراره برای آشنائی با کار به مکان مورد نظر رفتیم. مدرسه ای بود به نام مؤسسه دانش پژوه که کاملاً غیر قانونی و بدون داشتن مجوز اداره می شد. در این آموزشگاه مربیان زیادی که بیشتر آنها بهائی بودند ثبت نام کرده بودند تا برای تدریس خصوصی به منازل دانش آموزان رفته و بیست و پنج درصد از حق الزحمه آنها به اموزشگاه تعلق می گرفت، کار من آشنا کردن دانش آموزان با مربیان و دبیران بود. آقای پژوه که همراه پدر و برادرش این مدرسه را اداره می کردند همان شخص شریفی بود که تلفنی با بیان شیوا و لحن خوب و متینش آشنا شده بودم. او مرد حدوداً سی الی سی و دو ساله ای بود که کاملاً به وضع ظاهرش رسیده بود. موهایش را سشوار کشیده و کمی ابرو ها را دست کاری کرده و ریش و سبیلش را سه تیغه کرده بود، پیله پف کرده پشت پلکش چشمانش را به حالت خوابیده نشان می داد اما روی هم رفته با قدی بلند و هیکلی متناسب جذابیتهائی در او یافت می شد خصوصاً که صدای جذاب و بیان شیوایش همه معایب ظاهری او را محو می کرد. از فردای همان روز سرگرم کار شدم و مسیر طولانی افسریه تا انتهای انقلاب را با دو مسیر طولانی خط واحد طی می کردم. حدود ساعت دو بعد از ظهر حرکت می کردم و ساعت هشت به خانه بر می گشتم و حقوقی هم که قرار بود ماهیانه در یافت کنم قابل ملاحظه و نسبتاً خوب بود. شنیده بودم مدتهاست دنبال یک منشی هستند اما کسی را تا کنون انتخاب نکرده بودند اما مرا به سفارش مسعود در همان روز اول تأیید کردند، یکی از مربیان خانم که قبلاً منشی همان آموزشگاه بود برای اینکه افرادی را که با آنها در ارتباط بودم بهتر بشناسم خصوصیات هرکدام از آنها را برایم بازگو کرد. در ابتدا باور نکردم و فکر کردم به علت رقابتی که بین همکاران خود دارد برای هرکدام از آنها اشکالی می تراشد و به آنها تهمت می زند اما بعدها فهمیدم که هیچکدام از حرفهائی که او زده بود بی اساس نبود بلکه کاملاً همه آنها در یک خصوصیت مشترک بودند، همه آنها پول پرست و حریص و طماع بودند و بیشترشان بی انصاف و حقه باز بودند و مهمتر از همه اینکه هیچ کدام به همسر و فرزندان خود وفا دار نبودند و هیچ ابائی از خیانت نداشتند وقتی دور هم جمع می شدند اخبار نادرست سرنگونی نظام را به یکدیگر اطلاع می دادند و در آرزوی واژگونی و از هم گسیختگی نظام بودند، اتهامات بی اساس نسبت به مسئولین روا می داشتند. به بهانه آموزش درسهای خصوصی به خانه می رفتند و بهائیت را تبلیغ می کردند و عملاً تعهد نامه خود را زیر پا نهاده و در مقابل نظام کوچکترین تواضعی نداشتند و فعالیتهای سیاسی خود را بطور زیر زمینی و پنهان انجام می دادند. طبق معمول در این جمع نسبت به کسانی که بعد از انقلاب به اسلام گرویده و از بهائیت تبری جسته بودند بد گوئی می شد به حدی در باره چنین اشخاصی بد گوئی می کردند که هر جوان خام و نا پخته ای از ترس متهم نشدن به این اتهامات سعی می کرد اگر هم به حقیقتی می رسید پنهان کند و چیزی بر زبان نیاورد.