ماجرای تقلب در امتحان دانشگاه معارف عالی بهائیان!
چیزی نگذشت که متوجه شدم آقای پژوه که حدود یکسال بود ازدواج کرده بود به من نظر دارد و از من خواست یک روز صبح که مؤسسه کاملاً تعطیل بود به مؤسسه بروم علت را جویا شدم گفت: کار دارم گفتم: چه کاری گفت: وقتی بیائی متوجه می شوی. باید با چند نفر تماس بگیری و در باره اختلافشان با مربیان مسائلی را به آنها بگوئی. من نپذیرفتم و گفتم: اگر بیایم همراه خواهرم و یا همراه آقا مسعود می آیم.او عصبانی شد و گفت: اصلاً نخواستم بیائی و بعد شروع به ایراد گرفتن از طرز کارم کرد و گفت: تو مشتری ها را پر می دهی با این تهدید می خواست بگوید که اگر به خواسته من تن ندهی اخراج می شوی، اما من اصلاً برایم مهم نبود فقط می ترسیدم پشت سرم حرفی در آورد و برای توجیه اخراج کردن من به من اتهام بزند. یک روز به طور اتفاقی با او تنها شدم، او دستگاه کوچکی را روی میز گذاشت و گفت دستت را روی این دستگاه بگذار از اینکه با او تنها بودم استرس داشتم و به شدت می ترسیدم. بالأخره دستم را روی دستگاه گذاشتم او گفت: تو استرس داری این دستگاه را از آمریکا برای من فرستاده اند. من شدت هیجان و استرس افراد را با این دستگاه می سنجم و علت استرسم را جویا شد. گفتم: هیچ دلیلی ندارد، گفت: تو از من می ترسی؟ من که از خانم مسعودی درباره او مسائل خطر ناکی شنیده بودم خیلی می ترسیدم اما گفتم: نه شما مرد کاملاً مورد احترام و قابل اعتمادی هستید. چرا باید از شما بترسم؟ او گفت: پس اگر به من اعتماد داری با من راحت باش، کمتر با من رسمی حرف بزن. اما من قبول نکردم. آن لحظات برایم کشنده بود تا اینکه مربیان یکی یکی آمدند و من از تنهائی نجات یافتم. او مسئولیتهای تشکیلاتی زیادی داشت. با یک کیف سامسونت که همیشه همراهش بود در جلسات زیادی شرکت می کرد. یک روز به من گفت: تو که اینقدر با هوشی چرا در دانشگاه معارف عالی شرکت نمی کنی؟ این دانشگاه مرحله سختی بود که افرادی به نام دانشجو در آن شرکت کرده و مدرک معارف عالی را می گرفتند و با این مدرک در تشکیلات می توانستند مسئولیتهای بزرگی را متعهد شوند و معلومات امری شان به سطح قابل ملاحظه ای می رسید. با تردید قبول کردم چون حوصله مطالعه کتابهای امری یعنی کتابهای مخصوص بهائی را نداشتم اما پذیرفتم تا از گذراندن روزهای کسالت بار تبعیدم، استفاده ای برده باشم و چیزهای زیادی فراگرفته باشم، من جزوه های مخصوصی را که باید مطالعه می کردم از او گرفتم و شب و روز در اوقات فراغتم به مطالعه آنها می پرداختم و قسمتهای مشکل آن را از مسعود و شراره می پرسیدم. بالأخره روز امتحان فرا رسید و من که با دانشجویان مناطق بالای تهران در همین رابطه جلساتی داشتم و با آنها آشنا شده بودم، دوستان زیادی پیدا کرده بودم که هرکدام داستان عجیب و غریبی داشتند. هیچ کدام طبیعی نبودند و همه مبتلا به نوعی مالیخولیا بودند که حاصل فشارهای دیکتاتور منشانه تشکیلات و محدودیتهای غیر قابل تحمل بهائیان بود. روز امتحان قرار بود به منزل یکی از این دوستانم رفته و با سایرین امتحان دهم اما تلفنی خبر رسید که خود آقای پژوه از من امتحان می گیرد. تشکیلات به حدی به این آقا اعتماد داشت که برای امتحان به این مهمی که مثل کنکور بود چنین اجازه ای داده بود که در محل کار خود و بدون هیچ ناظری از من امتحان بگیرد. ورقه های امتحان را به من داد و گفت برو در یکی از اتاقها با آرامش بنشین و پاسخ سؤالات را بنویس اگر سؤالی هم داشتی از من بپرس، آن روز مربیان بهائی بیشتر ممتحن بودند و به سرکار نیامده بودند من به اتاق رفتم و هراس داشتم که نکند آقای پژوه فرصتی یافته و با من تنها شود. قلبم مثل گنجشک به دام افتاده ای تند تند می زد و نفسم به راحتی بالا نمی آمد اصلاً نمی دانستم چه جوابهائی می نویسم تا اینکه بالأخره پژوه فرصتی یافت و به اتاق من آمد لبخندی زد و گفت: باز هم که استرس داری رنگت چرا پریده؟ گفتم نه اصلاً فقط می ترسم امتحانم را خراب کنم. گفت اصلاً نترس این جوابهاست همه را می توانی از روی این جوابها بنویسی فقط به شرطی که طوری بنویسی که کسی شک نکند که من جوابها را در اختیارت گذاشته ام. خیلی خوشحال شدم و جوابها را گرفتم و همه سؤالات را با تقلب پر کردم اما نمی دانستم که پژوه نامردانه درازای این کار از من چه می خواهد در آن لحظه فقط به خوب پاس کردن امتحانم فکر می کردم و اینکه آبرویم در نزد بهائیانی که مسعود و شراره را خوب می شناختند نرود و اینکه اگر این امتحان را خوب می دادم دانشجوی معارف عالی شده و قدر و منزلتم بیشتر می شد. بالأخره امتحانم را دادم و از اتاق خارج شدم و پشت میز نشستم، پژوه لبخند مرموزانه و معنی داری بر لب داشت و فکر می کرد بازی را برده و من اکنون پرنده به دام افتاده او هستم به محض اینکه دفتر از رفت و آمد خالی می شد نگاهی به من می کرد و سرش را تکان می داد و لبخندی شیطانی می زد طوری که وجود مرا وحشت می گرفت و فکر کردم این امتحانی بوده که با تبانی تشکیلات انجام گرفته تا مرا بشناسند و من آبروی خود و خانواده ام را برده ام. از او خواهش کردم که حقیقت را به من بگوید و او باز فقط لبخند زد تا اینکه برخاست و شروع به قدم زدن کرد از کنار من که عبور می کرد حس می کردم هیولائی بی شاخ و دم از کنارم می گذرد. ترس و وحشت همه وجودم را احاطه کرده بود از او خواستم اجازه بدهد تا برای خرید چیزی تا سر کوچه بروم، به این وسیله می خواستم از آن تنهائی کشنده نجات یابم، اما او اجازه نداد. بالأخره کنار من ایستاد و بدون هیچ کلامی دستش را دور گردن من انداخت و همینکه خواست صورت مرا به سمت صورت خود بکشد فریاد کشیدم و از پشت میز برخاستم و گفتم: چه می کنید؟ شما مثلاً مورد اعتماد محفل هستید. با تندی گفت: تو دیگر برای من از محفل و تشکیلات حرف نزن، نه اینکه خودت خیلی رعایت می کنی؟ کسی که امتحانش را با تقلب پر می کند دیگر نباید از این حرفها بزند با عصبانیت گفتم: آقای پژوه شما آدم خیلی کثیفی هستید مگر شما ازدواج نکرده ای چطور می توانی به این راحتی به همسر خودت خیانت کنی؟ گذشته از این شما به جامعه خیانت می کنی ما گول ظاهر با ایمان و تشکیلاتی شما را خوردیم، شما به خدا و پیغمبر خیانت می کنی. از روی عصبانیت با صدای بلند خندید و گفت: ببین چه کسی برای من موعظه می کند تو که خودت تا چند دقیقه پیش به این جامعه خیانت می کردی. دانشجوی معارف عالی. . . !!!گفتم: من اگر جوابها را نداشتم از عهده این امتحان بر می آمدم و قبول می شدم اولاً وجود نحس شما در این ساختمان و ثانیاً آوردن آن جوابها مرا از مسیر منحرف کرد ولی این دلیل نمی شود که شما هر غلطی که دوست دارید با من بکنید. خاک عالم بر سر ما که امثال شما حیوانات آدم نما راکه چند کلمه حرف یاد گرفته اند آن هم برای فریب دیگران اسوه و الگوی خود قرار داده و از آنها خط مشی می گیریم. با عصبانیت گفت: خفه شو زودتر از اینجا برو، تو دیگر اخراج هستی. گفتم با این وضع التماس هم می کردی دیگر هرگز در اینجا کار نمی کردم. تو به مادر خودت هم رحم نمی کنی. مرا تهدید کرد و گفت: فقط یادت باشد من به تشکیلات پیشنهاد خواهم کرد که یکبار دیگر از تو امتحان بگیرند. گفتم: در این صورت من هم حقیقت را به آنها خواهم گفت. از شدت ناراحتی صورتش بر افروخته شده بود با صدائی نسبتاً بلند گفت: زود تر برو. گفتم: می روم اما برای گرفتن حقوقم بر می گردم و در را محکم بستم و از آنجا خارج شدم. دست و پایم می لرزید. حالت دیوانه ای را داشتم که از تیمارستان فرار کرده باشد اصلاً نمی دانستم کجا می روم. سرم را پائین انداخته و تند تند درحالی که اصلاً حواسم به دور و اطرافم نبود طول و عرض خیابانهای شلوغ تهران بزرگ را طی می کردم. دهانم از شدت عصبانیت خشک شده بود دلم می خواست چیزی بخورم اما خجالت می کشیدم که تنهائی وارد مغازه ای شده و چیزی بخورم حتی خوردن آدامس را در خیابان از کارهای بسیار زشت زنان و دختران می دانستم. سوار یک خط واحد شده و به سمت بهارستان راه افتادم محل عمومی واحد به من آرامش داد و نفس راحتی کشیدم در حالیکه چشمانم از اشک پر بود و بغض گلویم را می فشرد و دلم می خواست به خاطر وضعیتی که داشتم زار زار گریه کنم. به مسعود و شراره چه می گفتم؟ آنها به حدی به این آقای شریف بی شرف اعتماد داشتند که امکان نداشت حرف مرا باور کنند اصلاً خجالت می کشیدم چیزی بگویم فقط در این فکر بودم که چه بهانه ای جور کنم و چگونه بگویم که دیگر سر کار نمی روم.