روایت یک خیانت
از عصبانیت داشتم منفجر می شدم، راه طولانی بود و من خسته بودم چشمانم را می بستم شاید خوابم ببرد اما امکان نداشت. تا اینکه رسیدم و پیاده شدم به محض اینکه پیاده شدم دیدم امین( یکی از اقوام که سالها از من خواستگاری کرد و جواب منفی شنید ) جلوی من ظاهر شد و سلام کرد هیکل درشت و استخوان بندی قوی، سینه ای فراخ و صورتی سبزه داشت جواب سلامش را دادم و گفتم: شما اینجا چکار می کنید؟گفت: امروز سومین روزی است که از محل کار تا منزل و از منزل تا محل کار تو را تعقیب می کنمامروز حالت عجیبی داشتی چرا اینقدر سرگردان بودی؟ مسیر همیشگی را نمی رفتی طوری از خیابانها می گذشتی که من می ترسیدم، حواست کجا بود؟ اتفاقی افتاده؟ داخل اتوبوس هم متوجه ات بودم با خودت حرف می زدی. چیزی شده؟ گفتم: تعقیبم می کردی؟ به چه حقی؟ گفت: تو که می دانی از خاطر من نخواهی رفت. به هرکجا که نگاه می کنم هر منظره زیبا هر هنرپیشه زیبا هر عکس زیبائی که می بینم فقط چشمان تو در مقابلم ظاهر می شود. نمی توانم فراموشت کنم. نمی توانم بپذیرم که قسمت من نبودی. حیف که تو به این روز افتادی. گفتم: پس با تو ازدواج می کردم که به من خیانت می کردی؟ گفت: چرا خیانت؟ من تو را دوست دارم. هیچوقت به تو خیانت نمی کردم. گفتم: فرقی نمی کند کسی که به همسرش خیانت می کند و زن دیگری را سه روز تعقیب می کند و برای او از عشق و عاشقی می گوید، برایش فرقی نمی کند که همسرش چه کسی باشد. امین آهی کشید و گفت: همسر من می داند که من تو را دوست دارم. از روز اول نامزدی به او گفتم و با وجودی که می دانست من عاشق تو هستم با من ازدواج کرد. گفتم: لطفاً مزاحم من نشو من وقت شنیدن این حرفها را ندارم حالا که دیگر همه چیز تمام شده و من و تو ازدواج کردیم و به قول خودت قسمت تو نبودم پس دیگر حرفی هم نداریم. گفت: خواهش می کنم چند دقیقه به حرفهایم گوش کن من با زنم اختلاف دارم و می خواهم طلاقش دهم آمده ام از تو بپرسم اگر مرا به همسری قبول کنی بلافاصله او را طلاق می دهم الان تنها چیزی که باعث شده با او زندگی کنم وجود بچه است اگر با من ازدواج کنی تو را خوشبخت می کنم و مثل آن بهروز عوضی معتاد کاری نمی کنم که دچار درد سر شوی اسم بهروز را که آورد عصبانی شدم و گفتم: بهروز معتاد نیست برادر دروغگوی تو او را معتاد کرد. قسم می خورم که او دروغ گفت و خدا یک روز چوب این تهمتش را به او خواهد زد. تو هم نمی توانی یک تار موی بهروز باشی. از سر راهم برو وگرنه شکایتت را به سلیم می کنم. او از سلیم خیلی می ترسید. دوباره خواهش کرد وگفت: حرفهای من هنوز تمام نشده من با یک امیدی تا اینجا آمدم خیلی دعا کردم که دلم رانشکنی تو طوری رفتار می کنی که نمی توانم راحت حرفهایم را بزنم. گفتم: بگذار برای فردا، فردا هم که می خواهی مرا تعقیب کنی بقیه اش را فردا بگو. خوشحال شد و گفت: حتماً فردا ساعتی که از خانه خارج می شوی منتظرت هستم من مطمئنم اگر حرفهای مرا بشنوی و بدانی که چقدر زندگی بدی با زنم دارم و چقدر تو را دوست دارم مرا قبول می کنی. گفتم پس تکلیف بچه ات چه می شود؟ گفت: او تو را خیلی دوست دارد تو می توانی مادر خوبی برایش باشی. داشتم از شدت عصبانیت منفجر می شدم، دلم می خواست با دستان خودم خفه اش کنم، دلم برای همسرش می سوخت و مسئله خیانت اصلاً برایم هضم نمی شد با اینکه بهروز به من خیانت کرده بود و با دوست سابق خود ارتباط برقرار کرده بود و من زجر فوق العاده ای از این قضیه کشیده بودم اما به خودم اجازه نمی دادم تا زمانی که هنوز در عقد او هستم با کسی در باره ازدواج صحبت کنم خصوصاً امین که هیچ کدام از خصوصیاتش قابل قبول و مورد پسند من نبود. دوباره سوار اتوبوس دیگری شده و بدون خداحافظی از امین جدا شدم کلافه بودم، به کجا پناه می بردم که آسایش داشته باشم؟! از دست افراد ناپاک و چشم چرانی مثل این افراد چگونه می توانستم خلاصی یابم؟! فردای همان روز صبح خیلی زود به طرف سنندج حرکت کردم و به شراره گفتم دلم برای مامان تنگ شده و باید هر چه زودتر او را ببینم مدتی مرخصی گرفته ام و تا عید می توانم در سنندج باشم. برگشتم و دوباره مناظر زیبای آن محیط فریبا را در آغوش کشیده و نفس عمیقی کشیدم هرگاه که به مناظر بکر آن اطراف نگاه می کردم ناخود آگاه به یاد خدا می افتادم و عظمت و قدرت بی کرانش را می ستودم و با او حرف می زدم. راز و نیاز و درد دل می کردم و از او خواهش می کردم لحظه ای مرا به خود وانگذارد و هرگز توفیق نعمات بی پایانش را از من دریغ نسازد، تنها دعائی که همیشه بر دل و زبانم جاری بود این بود که خدایا عزت و آبرو در دنیا و آخرت نصیب این بنده حقیر بگردان و او را به حقایق لاهوتی اش سوگند می دادم که به راه راست هدایتم کند و مرا از این سرگردانی و حیرت و تردید نجات دهد، نزدیک عید با مؤسسه تماس گرفتم با منشی جدید روزی را مقرر کردم که حقوقم را آماده کند تا بروم و با او تسویه حساب کنم وقتی به این منظور به مؤسسه مراجعه کردم سایر همکاران در آن ساختمان هرکدام مبلغی را برای عیدی برای من جمع کرده داخل پاکت گذاشتند و به من دادند و پژوه با کمال پر روئی در نزد آنها گفت: این آقایان زحمت کشیده و این مبلغ را به شما هدیه داده اند اما من ضرورتی برای پرداخت این مبلغ نمی بینم و از دادن عیدی به شما امتناع می کنم. همه آقایان از مطرح کردن این مورد آن هم با این صراحت خیلی ناراحت شدند اما او منظور دیگری داشت و می خواست ثابت کند که با من هیچگونه رابطه عاطفی و پنهانی ندارد و به این صورت شخصیت کثیف خود را زیر نقاب رک گوئی و جدیتش پنهان ساخت، من از بقیه خیلی تشکر کردم و بدون اینکه به او نگاهی بکنم حقوقم را گرفته و از آنجا خارج شدم و همراه شراره و مسعود و بچه ها به سنندج برگشتم. بهروز همچنان در تلاش بازگرداندن من برای محفل نامه ها نوشته بود. اما اعضای محفل برای اینکه من تحت تأثیر قرار نگیرم چیزی به من نگفته بودند و همچنان با قساوت تمام خواسته های او را نادیده می گرفتند او به اجبار برای محفل ملی تهران نامه نوشته و از آنان خواهش کرده بود که تقاضای او را اجابت کرده و آبروی رفته او را به او بازگردانند اما سلیم تمام تلاش خود را برای جلوگیری از بازگشت دوباره من می کرد چرا که در این صورت تهمتی که به بهروز زده بود بی اساس می شد و چهره واقعی او و سایرین که او را در این مورد یاری کرده بودند نمایان می گردید.