دیدار در همدان
ملاقات در بیمارستان
یک روز که در منزل برادر بزرگم بودم زن دائی بهروز که همسر یکی از اعضای محفل همدان بود تلفن کرد و گفت: بهروز تصادف کرده و وضعیت خوبی نداردهر چه زود تر رها را برای دیدن او به همدان بیاورید او را دو بار عمل کرده اند و احتماًل قطع شدن پایش هست و خواهش کرد که برای بازیابی و ترمیم روحیه او مرا به همدان ببرند. آن هم فقط برای ملاقات. من دیگر نمی توانستم پنهانی گریه کنم و آنقدر با صدای بلند گریه کردم که هیچ کس حتی سلیم نتوانست از رفتن من برای ملاقات جلوگیری کند.می دانستم که بعد از9 ماه دوری و عذاب و کشمکش حالا بهروز در بستر بیماری بیشترین نیاز را به من دارد و هیچ کس به اندازه من نمی تواند او را روی تخت بیمارستان خوشحال کند. سلیم با رفتن من به همدان کاملاً مخالف بود و می گفت این دیدار باعث می شود دیگر نتوانید از هم دل بکنید و تو مجبور می شوی با یک فرد معتاد درمانده وعلیل زندگی کنی. اما من نمی توانستم تا این حد بی رحم و بی وجدان باشم. اصرار کردم که می خواهم او را ببینم. اتفاقاً در همان روز ها عروسی پسر خاله ام در همدان بود که همه ما را هم دعوت کرده بودند خانواده برنامه را طوری تنظیم کردند که به عروسی هم برسند و با این برنامه ریزی حداقل یک هفته دیرتر به ملاقات بهروز می رفتم. همه برادرها و خواهر ها آماده شدند تا در عروسی پسر خاله ام شرکت کنند. سلیم هم عازم شد و مثل گلادیاتورهای تا دندان مسلح سایه به سایه در کنار من بود و از من لحظه ای دور نمی شد. وقتی من و پدر و مادرم در کنار برادر بزرگم و سلیم و همسرش برای ملاقات روبه روی درب ارتوپدی حاضر شدیم به ما گفتند یک نفر یک نفر می توانید وارد شوید، سلیم گفت: پس من می روم، تو بعد از من بیا، من باید در کنار شما حضور داشته باشم. زجری از این کشنده تر نبود اما هیچ راهی جز اطاعت نداشتم. یکی از پرستاران را دیدم که از طرف بخش ارتوپدی می آمد، از او حال بهروز را پرسیدم. او پرسید: تو همسرش رها هستی؟ گفتم: بله. گفت: خوب شد آمدی در این مدت همه پرسنل اسم تو را یاد گرفتند از بس که شب و روز گریه می کند و اسم تو را می برد. چرا اینقدر بی رحمی؟ چرا این همه دیر به ملاقات او آمدی؟ گفتم: اختیارم دست خودم نیست برادرم اجازه نمی دهد. همین الان هم می خواهد با من وارد اتاق او شود اجازه نمی دهد ما تنها همدیگر را ببینیم. گفت: بی جا می کند بیا برویم کسی را هم راه نمی دهم و سلیم دید که پرستار دست مرا کشید و به داخل برد. دیگر کاری از او ساخته نبود. سفارشات لازم را کرده بود که به او قول بازگشت نمی دهی، چیزی به جاری شدن طلاق نمانده طاقت بیاوری راحت می شوی و اینکه اگر خام شوی و برگردی مطمئن باش او و خانواده اش تلافی تمام آن روزهائی راکه التماست می کردند و تو نمی رفتی خواهند کرد و تو را عذاب خواهند داد. من وارد اتاق بهروز شدم سرش پانسمان بود و هر دو پایش تا کشاله ران داخل گچ و آتل بودند ابرویش شکسته و بخیه خورده بود او را که با این وضعیت دیدم بغضم شکست و با صدای بلند گریه کردم و او هم که بعد از ماهها به من می رسید به پهنای صورتش اشک می ریخت. سر و صورت او را بوسیدم و گفتم بهروز من بر می گردم، حرفهای سلیم را باور نکن حتی اگر فرار کرده باشم بر می گردم. خیالت راحت باشد. او گریه می کرد و مرتب اشکهایش را از جلوی چشمانش پاک می کرد تا ببیند این منم که در کنار او هستم و دائم می گفت: کجا بودی؟ چرا منو تنها گذاشتی؟ گفتم: چه اتفاقی افتاد؟ گفت: من ازدست بی رحمیهای محفل به تنگ آمده بودم، تو را از من گرفته بودند و به من تهمت زده بودند و هیچ فرصتی هم برای اثبات پاک بودنم به من نمی دادند. دیگر از زندگی خسته شده بودم لحظه ای روی موتور پدرم که بودم تصمیم گرفتم خودکشی کنم؛ با سرعت به یک لندرور زدم او هم سرعت زیادی داشت اما فقط پاهایم صدمه دید و ممکن است پای چپم را از دست بدهم. باورم نمی شد. گریه امانم نمی داد اما او را دلداری می دادم و می گفتم: من برایت دعا می کنم مطمئن هستم خوب می شوی. خانم بصری همان پرستار که بهروز را خوب می شناخت به من نزدیک شد چشمان او هم از اشک خیس بود به من گفت: زن و شوهر در چنین روز هائی به کمک هم نیاز دارند سعی کن در این روزها او را تنها نگذاری. این روزها برای بهروز روزهای بی نهایت سختی است. او که این همه تو را دوست دارد اگر هم خطائی کرده دیگر سرش به سنگ خورده چطور دلت می آید از او جدا باشی؟ به زیبائیت می نازی یا کسی را زیر سر داری؟ گفتم: این حرفها کدام است شما خیلی چیزها را نمی دانی. گفت: چرا ما همه چیز را می دانیم بهروز همه چیز را برایمان تعریف کرده هیچ وقت خانواده نمی توانند مانع برگشتن تو شوند بگو می خواهم برگردم مطمئن باش نمی توانند جلوگیری کنند. او فکر می کرد خانواده من هم مثل همه خانواده های دیگراست و نمی دانست من در چه ورطه هولناکی دست و پا می زنم و چگونه تحت تسلط و اختیار عده ای که خود را جانشین خدا می نامند قرار گرفته ام. اراده ما از کودکی آسیب دیده بود، اراده ای در کار نبود. ما عروسکهای کوکی دستان بزرگ و بی رحمی بودیم که احساس عقل و اراده برایمان معنی نداشت. ما هر گونه که آنها اراده می کردند تعریف می شدیم نه طور دیگر. دقایقی بعد سلیم با صورتی از شدت ناراحتی در هم رفته و کدر وارد شد. نگاهی به من کرد تا ببیند گریه کرده ام یا نه؟ بعد خیلی سرد و بی روح از بهروز عیادت کرد و در کنار تخت او ایستاد بدون یک کلمه صحبتی که معمولاً ملاقات کننده ها با مریض ها دارند. او فقط به این خاطر به ملاقات آمده بود که در نزد مردم خصوصاً اعضای تشکیلات بگوید که من بزرگ منش و بخشنده هستم و به وظیفه انسانی خود عمل کرده ام. بهروز به التماس افتاد و گفت: آقا سلیم من اشتباه کردم که قدر رها را ندانستم و با شما دعوا کردم اما به خدا قسم من معتاد نیستم الان که دیگر دست و پایم بسته است بگوئید از من آزمایش بگیرند. سلیم باز بی منطق و بی معنی روی حرف خود ایستاد و گفت: اینجا بیمارستان است و تو هم یک هفته است که در بیمارستان هستی اگر خونت آلوده هم باشد بعد از یک هفته پاک شده و آزمایش نشان نمی دهد. بهروز گفت اما این انصاف نیست شما به این اتهام رها را از من گرفته اید. یا اتهام خود را ثابت کنید یا به من فرصت بدهید که سلامتی ام را ثابت کنم اگر من معتاد بودم پرسنل بیمارستان متوجه می شدند می توانید از پرستاران بپرسید. سلیم گفت: مادنیا دیده ایم عزیزم، دوستان وآ شنایان به راحتی می توانند در بیمارستان هم به تو مواد برسانند و کسی متوجه نشود. بهروز گفت: اما شما که می گوئی خونم پاک شده پس این حرفتان چیست؟ سلیم رو به من کرد و گفت: به هر حال خود رها هم دیگر دوست ندارد با تو زندگی کند بهتر است دور او را خط بکشی. بهروز گفت: من از رها دست نمی کشم او زن من است شما هم حق ندارید او را از من جدا کنید. سلیم به غرورش برخورد و گفت: ما می توانیم و این توئی که هیچ کاری از دستت بر نمی آید حالا هم نتیجه سرپیچی ات را از اوامر و نواهی امرالله می بینی. منظور سلیم این بود که تو چوب خدا را خورده ای و این عیادت بزرگ مردی از مردان بهائی بود از بیماری دست و پا بسته و درمانده. اینها را گفت و به من اشاره کرد که دیگر باید برویم. بهروز التماس کرد که دوباره به دیدنم بیا. سلیم گفت: نه دیگر قرار نیست که بیشتر از این در همدان بمانیم عروسی پسر خاله مان بود گفتیم عیادتی هم از شما داشته باشیم. بهروز دل شکسته و ناامید فقط غرق چشمان من شده بود. با چشمان اشکبارش التماسم می کرد و من از ترس سلیم قدرت دلداریش را نداشتم. بدون هیچ کلامی با او خداحافظی کرده و رفتم.