من کیستم؟
با سر و وضعی نا مرتب و چشمانی اشکبار به عروسی رفتم و قصد داشتم خلوتی یافته و فقط گریه کنم به محض اینکه وارد اتاق شدم یک مرتبه چشمم به پرویز افتاد، او اینجا چه می کرد؟ او در فاصله نیم متری من روبه من ایستاده بود و می خواست از اتاق خارج شود وقتی چشممان به هم افتاد برای لحظاتی در جا خشکمان زد .البته او می دانست که می تواند در این عروسی مرا ببیند چون مثل همیشه به اصرار بهمن آمده بود. از کنار من رد شد و فقط گفت: سلام. من هم آرام گفتم: سلام و دیگر از من دور شد و به طبقه پائین رفت. زن ومرد، دختر و پسر باهم می رقصیدند و من برای اولین بار خاله دیگرم را که او هم در این عروسی دعوت داشت و سالها پیش مسلمان شده بود دیدم. او با چادر و مقنعه نشسته بود و سرش را پائین انداخته بود. بعد از دقایقی از جا برخاست و با همه خداحافظی کرد و رفت. همه می گفتند از وضعیت بی بند و بار عروسی ناراحت شده و اعتراض کنان رفته. عروسی خیلی شلوغ بود و هیچ اتاقی خالی نبود و من مجبور بودم همانجا بنشینم و سرو صدای ناهنجار بزن و برقص را تحمل کنم. دسته دسته با سر و وضعی آراسته و لباسهای مخصوص از آرایشگاه می رسیدند، خواهرها، زن برادرها، دختر خاله ها که از تهران آمده بودند، برادر زاده ها و خواهر زاده ها اما من با پیراهنی کاملاً ساده و موهائی بافته شده در گوشه ای نشسته بودم از طرفی پرویز را بعد از پنج سال دیده بودم واز طرفی چشم خون بار بهروز در خاطرم مجسم می شد وضعیت نابسامان زندگیم مرا دچار احساس کمبود و احساس بدبختی می کرد. در دلم آشوبی بود. پرویز خیلی تغییر نکرده بود، صدا همان صدا بود، تبسم همان تبسم، نگاه همان نگاه و جذبه ای که داشت هنوز بی اختیار مرا به سوی خود می کشید. برای تبرئه این احساس خیانت، بهروز را به خاطر می آوردم که مرا که عروسی یک ماهه بودم تنها می گذاشت و با اشتیاق به دیدن دوست قبلی خود می رفت هنوز او را نبخشیده بودم، هنوز یاد آوری آن لحظات برایم کشنده بود اما حالا او ناتوان و بیمار در گوشه بیمارستان افتاده و احتماًل از دست دادن پایش بود. به خاطرم رسید که یک روز از صمیم قلب او را نفرین کردم و گفتم الهی که چلاق شوی .او به عزیز ترین کس من که مادرم بود همین اهانت را کرد و من به حدی دلم شکست که بی اختیار چنین نفرینی کردم و حال این نفرین گریبان او را گرفته بود و او را زمین گیر کرده بود و به گفته پزشکان احتماًل قطع شدن پایش تقریباً صددرصد بود و با این وضعیت دیگر هرگز سلیم و سایر برادرها به من اجازه برگشتن نمی دادند. اگر هم فرار می کردم دیگر باید قید خانواده را می زدم. افکارم پریشان بود، آشفته و دل آشوب در جمعی که سر از پا نمی شناختند. من غرق تفکرات خویش بودم و آنها غرق عیش و نوش. سرنخ زندگی ام را گم کرده بودم. مصیبتی که بر سر من آمده بود از چه زمانی شروع شد و من به تقاص کدام گناه تا این حد بیچاره و بد بخت شده بودم؟ من که خوشبختی و بدبختی برایم مفهوم دیگری جزایمان و عرفان حقیقی نداشت. احساس بدبختی می کردم چرا که نمی دانستم که هستم؟ چه هستم؟ چه کردم؟ چه باید می کردم؟ و امروز چه باید بکنم؟ و به چه کسی پناه می بردم؟ عشق بهاء و عبدالبهاء آنچنان در رگ و ریشه ما تزریق شده بود که از ناچاری در هر سختی و تنگی به آنها پناه برده و التماسشان می کردیم که ما را یاری دهند و من هر چه بیشتر از آنها مدد می جستم کمتر از غم و دردم کاسته می شد و همچنان درمانده و عاجز در کار خود مانده بودم. همینطور که غرق تشویش و تفکر بودم با ورود پرویز به خود آمدم. او وارد شد و با دیدن من به گوشه ای رفت و در زاویه ای که روبه روی من نبود نشست و دیگر چهره اش را نمی دیدم اما تپش قلبم بی آنکه بخواهم شدید شده بود مثل همان روزها، مثل دوران خوب گذشته، اما او از من رنجیده بود، من او را ترک کرده و همسر فرد دیگری شده بودم، لعنت به این زندگی، من باید با پرویز ازدواج می کردم، او ایده آل من بود، او همسر مورد علاقه من بود. ما حرف همدیگر را خوب می فهمیدیم، ما باهم به خوبی می توانستیم مسیر ترقی و تعالی را بپیمائیم، می توانستیم خوشبخت باشیم، می توانستیم به حقایق بزرگی در زندگی نائل آئیم. اما امروز جفا و جور ناروا ما را از هم جدا کرده بود درحالی که دلهای ما آکنده از عشق به هم بود. خدایا این چه سرنوشتی است؟ چرا. . . ؟ چرا. . . ؟ چرا. . . ؟
ترانه های مبتذلی که در فضا پخش بود، حرکات چندش آور رقص بعضی ها حالم را به هم می زد اما جز تحمل کاری از دستم ساخته نبود.
دلم می خواست آنقدر توان داشتم که حداقل با خودم رو راست باشم. بدانم چه می خواهم؟ کدام نوع از زندگی می تواند احساس خوشبختی را در من پدید آورد؟ در آن شلوغی کمی با خود تحقیق کردم. پرویز و بهروز و آقای رضائی و سنتور و غیره و غیره همه دستاویزی بودند برای فرار من از خلأ موجود در زندگیم، می خواستم پناهگاه امنی داشته باشم تا با تکیه بر آن از وضعیتی که بر من حاکم بود خلاصی یابم، می خواستم رها شوم و در حقیقت این عشق های کاذب سرابی بودند که در خود روزنه ای از نور به من نشان می دادند، فانوسی بودند که در دل شب سوسو می زدند. شاید این روشنائی مرا به جایی می برد که سر گشته اش بودم. شاید عشق واقعی را در وجود این جسم های خاکی جستجو می کردم و هیچکدام پاسخ گوی قلب خسته ام نبود، روح سرگردان من گم کرده ای داشت که در پی آن می گشت. من در پی حقیقت بودم، حقیقتی به روشنائی آفتاب، به زیبایی مناظر بکر طبیعت به زلالی آب و به پاکی و لطافت گل، من تن آلوده و جسم خاکی ام را تنها با آب معنوی می توانستم شستشو دهم می خواستم، آزاد باشم. رها باشم، رها. . . به خود آمدم و تصمیم گرفتم منطقی باشم، هیجان من از دیدن پرویزبی جهت بود. نه من دیگر می توانستم از آن او باشم و نه او دیگر همان بود که بود. کم کم همه مهمان ها رفتند، شب شد و فقط اعضای فامیل نزدیک دور هم بودیم. در هوای بهاری همه جوانان تصمیم گرفتند شبانه برای پیاده روی از خانه خارج شوند. من هم بی هدف همراه آنها رفتم. همه می گفتند و می خندیدند شوخی می کردند و سر به سر هم می گذاشتند پرویز هم در بین جمع بود اما من تقریباً با فاصله با آنها راه می رفتم و در خودم بودم و همه می دانستند که من چه حالی دارم. همسرم تصادف کرده بود و من به اجبار در کنار او نبودم تقریباً تا صبح در خیابانها پرسه زدیم و من هرگاه که آسمان پرستاره را نگاه می کردم می دانستم که بهروز دل شکسته و تنها با دلی بیمار و تنی پر درد به آسمان نگاه می کند و از خدا فقط مرا می خواهد و باز یابی سلامتی اش را، ناخودآگاه اشک از گونه هایم سرازیر می شد و روی سنگ فرشهای خیابان می چکید. کاش می توانستم پرنده ای باشم و شبانه در کنار پنجره اش بنشینم و او را دلداری دهم. او همسر من بود و خطای او تا این حد بزرگ و نا بخشودنی نبود که چنین تنبیهی در پی داشته باشد. هیچ کس با من صحبت نمی کرد، پای درد دل من نمی نشست، همه فقط به این فکر می کردند که دستور سلیم باید اجرا شود و حرف دل من مهم نبود، درد دل من مهم نبود. احساس پوچی و بی ارزشی می کردم. کاش می توانستم در روی این کره خاکی لااقل برای یک نفر مفید باشم. تصمیم گرفتم برای برگشتنم پا فشاری کنم شاید بتوانم موفق شوم. تصمیم گرفتم موجودیتم را ثابت کنم. انسانیتم را ثابت کنم. درست است که عاشق همسرم نبودم اما دلم برایش می سوخت باید به کمک او می شتافتم برایم مهم نبود که پای او قطع می شود و من همسر یک معلول می شوم. صبح فردا بهمن و پرویز از همه خداحافظی کرده و من فقط یک بار نگاهم در نگاه او گره خورد و آن در هنگام خداحافظی بود. بر خود مسلط شدم و به تصمیم خود اندیشیدم، وقتی به سنندج برگشتیم و خواسته ام را مطرح کردم سلیم گفت: او لیاقت داشتن تو را ندارد. به شرافتم قسم می خورم که او معتاد است و تو با این دلسوزی و ترحم بی جا خودت را بد بخت می کنی. لااقل صبر کن که او از بیمارستان مرخص شود و به دنبالت بیاید نه اینکه خودت راه بیفتی و با این همه بلوائی که راه افتاد به خانه برگردی. همه همین پیشنهاد را دادند و من چاره ای جز گوش کردن به حرف آنها نداشتم. آنها می گفتند او به این زودی از بیمارستان مرخص نمی شود تو می خواهی در این مدت کجا باشی همین حرفها هم تا اندازه ای مرا از سر در گمی نجات داد و سلیم تقریباً رام شده بود. بعد از آن گاهگاهی با بیمارستان تماس می گرفتم و حال بهروز رامی پرسیدم او گاهی اوقات با زحمت زیاد می توانست به تلفن من جواب بدهد. بیشتر اوقات فقط از پرسنل بخش حال او را می پرسیدم. او مرتب فقط اصرار می کرد که اسیر رسومات غلط و افکار پوسیده تشکیلات نباش، من این روز ها به تو احتیاج دارم، وقتی هر بار برای عمل حاضر می شوم آن هم عمل هائی که هرکدام چند ساعت طول می کشد فکر می کنم دیگر بر نمی گردم سخت ترین لحظات هم لحظاتی است که می خواهم به هوش آیم. سرم مثل کوهی سنگینی می کند و درد شدیدی سرم را تا حد انفجار احاطه می کند. دوست دارم وقتی از اتاق عمل خارج می شوم تو منتظرم باشی. تو را ببینم و کمی از دردم کاسته شود.