فروپاشی زندگی خانوادگی
با چنین زمینه ذهنی یک روز خانم ندیمی که همسر یکی از معدومین بهائی بود، که در اوائل انقلاب به جرم جاسوسی و همکاری با ساواک اعدام شده بود، بعد از کشته شدن همسرش او را جانشین و عضو محفل همدان کرده بودند، مرا به صرف عصرانه به خانه اش دعوت نمود، او فال قهوه می گرفت. قیافه اش کاملاً شبیه رمالها بود و همه به فالهایی که با قهوه می گرفت اعتقاد داشتند.پدر شوهرم وقتی فهمید او مرا دعوت کرده مضطرب شد و دنبال راهی می گشت تامرا ازرفتن به این میهمانی منصرف کند اما هیچ بهانه ای وجود نداشت. بالأخره به خانه اش رفتم و پس از خوردن یک شیر قهوه با کیک خانم ندیمی شروع به گرفتن فال من نمود و فنجان مرا در دست گرفته و می چرخاند و با دقت به آنها نگاه می کرد و بالأخره طوری که تعجب خودش هم بر انگیخته شده باشد گفت: وای وای رها جون چه چیزهائی می بینم چند قله موفقیت که تو بر روی آن هستی یعنی موفقیت های بسیار بزرگی کسب می کنی که به تو شهرت می دهد، چقدر بلند پروازی، عاشق خدمت به دیگران، دائماً دنبال چیزی می گردی و بالأخره به آن می رسی، چقدر به خدا نزدیکی و چقدر طالع روشن و خوبی داری، چه آینده ای چه آینده پر از موفقیت و کامیابی، خوش به حالت، چه سخاوتمندی، ایستادن برای تو یعنی از بین رفتن همه این موفقیت ها. باید هر چه زودتر اقدام کنی. باید تلاش کنی و فعالیت هایت را صد چندان کنی .چقدر توانمند و هنرمندی! از همه توانائی هایت باید کمال استفاده را بکنی تا به مقصودت نائل شوی و به آن قله های فتح و ظفر برسی. رها جون هیچ طالعی به اندازه طالع تو روشن و واضح نبوده. سختی هائی در انتظار توست اما باید تحمل کنی تا به گمشده ات برسی. به به از این فال نیکو، به به از این آینده زیبا، تو زبانزد می شوی، الگوی دیگران می شوی، راه گشا و بیان گر راه حق. قدر خودت را بدان رها جون. و پس از گفتن جملاتی این چنین پرسید: چرا مسئولیتهای تشکیلاتی برعهده نداری؟ من سفارشت را می کنم که مشغول خدمت شوی.
چند روز بعد مسئولین هیئت جوانان مرا دعوت کردند و بعد از شمردن یک یک توانائی های من مسئولیت چند برنامه را برعهده من گذاشتند. چیزی نگذشت که تمام اوقات من پر شد. طوری که دیگر مثل سابق فرصت رسیدگی به بهروز را نداشتم. کم کم به حدی سرگرم شده بودم که حتی یک روز وقت اضافی برای پرداختن به مسائل شخصی هم نداشتم از آنجا که گم شده ای داشتم و سالها بود به دنبال آن می گشتم تحت تأثیر حرفهای خانم ندیمی و فال وسوسه انگیزی که برایم گرفته بود با فعالیتهای شبانه روزی ام در پی رسیدن به همان موفقیت هائی بودم که در آمال و آرزوهای خودداشتم.
با این فعالیت ها کم کم کانون توجه دیگران شدم. خصوصاً اعضای تشکیلات از مسئولین هیئت های مختلف تا اعضای محفل توجه خاصی به من داشتند و در عوض کمترین توجهی به بهروز نداشتند و بعضاً او را به علت عدم فعالیتهای تشکیلاتی مورد عتاب و خطاب قرار داده و سرزنش می نمودند، افراط در تعریف و تمجید از من برای رسیدن به اهداف خاص تشکیلات به حدی بالا گرفت که منجر به اختلافات عمیق در زندگی من و بهروز شد. او بهانه جو و عصبانی شده بود. یک گروه موسیقی نسبتاً کاملی تشکیل داده بودیم که بهروز هم نوازنده دف و خواننده این گروه محسوب می شد بعضاً شبها تا صبح به تمرین با اعضای گروه مشغول می شدیم تا بتوانیم در روزهای مخصوص مثل عید رضوان که یکی از اعیاد بهائیان است یا در روزهای تولد باب و بهاء که در اول و دوم محرم بود کنسرت خوبی اجرا کنیم، گاهی یک هفته شب و روز به تمرین می پرداختیم. نوازنده های ماهر و مجربی داشتیم، نوازنده ویلن آقای منطقی، نوازنده تار آقای خالدی، نوازنده ارگ دختر جوانی به اسم ویدا و نوازنده سنتور و دف هم که من و بهروز بودیم. خواننده های دیگری هم داشتیم که گاهی خانم ندیمی و گاهی خانم حکمت و گاهی خودم خواننده این کنسرت ها شده و در روز های معین به پنج الی شش مجلس صد نفری رفته و به اجرای برنامه می پرداختیم. من به علت علاقه زیادی که به موسیقی داشتم سخت سرگرم شده و به این طریق گذران ایام می کردم اما این سرگرمی ها بهروز را اغنا نمی کرد و متوجه شده بودم که سخت افسرده شده و به زندگی علاقه مند نیست، ازدواج من و بهروز کاملاً اجباری بود و برگشتن دوباره من به زندگی او دلیلی جز ترحم نداشت و او شاید متوجه این مسئله شده بود که زندگی ما خالی از عشق و علاقه واقعی است. تصمیم گرفتیم بچه دار شویم تا زندگیمان شور و نشاط دیگری بیابد و هدفمند شود اما در طول پنج سال زندگی مشترک خداوند به ما فرزندی عنایت نکرد و با تمام تلاشی که در جهت بهبود و رفع مشکل نمودیم نتیجه ای نگرفتیم. بیشتر پزشکان با توجه به آزمایشات گوناگونی که از ما شده بود به ما گفتند خون شما به هم نمی خورد و هرکدام از شما با دیگری قادر به بچه دار شدن هستید و به تنهائی هیچ مشکلی ندارید این مسئله هم بیش از پیش زندگی ما را سرد کرد و آرزوی بچه دار شدن حسرت بزرگی را در دل هر دوی ما ایجاد نمود. کم کم این کمبود نیز بر سایر مشکلات زندگی ما افزوده شد و سردی و بی روحی بر زندگیمان سایه افکند. تشکیلات تا می توانست از این فرصت استفاده می کرد و مرا که بیشتر از سایر خانم های خانه دار می توانستم فعالیت کنم و با استعدادی که در موسیقی داشتم توانا تر از دیگران محسوب می شدم بیش از پیش به کار می گرفت و من هم که از بچه دار شدن ناامید شده بودم این فعالیتها را سر گرمی خوبی در زندگی ام می دانستم و از طرفی با صحبت هائی که خانم ندیمی با من داشت امیدوار بودم به موفقیتهای بزرگی برسم و این فعالیتها را خدمت به نوع بشر می دانستم اما بهروز روز به روز افسرده تر می شد و تشکیلات را مقصر واقعی در تغییر سرنوشت خود می دید. یک روز که بین او و پدرو مادرش جر و بحثی در گرفت او در نزد من به آنها می گفت: شما از ترس تشکیلات کسی را که دوست داشتم برای من نگرفتید و حالا من و رها باهم بچه دار هم نمی شویم، به چه چیز این زندگی دل خوش کنم. اعضای تشکیلات علناً وجود مرا به وجود او در هر جلسه و مجمعی ترجیح می دادند و به طور واضح کمترین توجهی به او نمی کردند. نوازنده ویلن که مرد محترم و قابل اعتمادی بود به علت برگزاری برنامه های مختلفی که مربوط به اجرای موسیقی بود با ما رفت و آمد زیادی داشت و با بهروز رابطه خوب و صمیمانه ای ایجاد کرده بود. از او خواهش کردم به خاطر تحکیم زندگیمان اوقات بیشتری را با بهروز بگذراند و با او به محل کار رفته و نگذارد که بهروز احساس تنهائی کند .مدتی آقای منطقی که مرد چهل و دو ساله ای بود و همیشه ریش پرفسوری داشت همراه بهروز به مغازه پخش عینک که در طبقه دوم یک پاساژ بود می رفت و بعد به من تلفن می کرد و می گفت که مشکلی نیست و روحیه بهروز با وجود من رو به بهبود است. اما چندی بعد دیدم که دیگر به مغازه اش مراجعه نمی کند. به او گفتم: مثل اینکه خسته شدید و علاقه ای ندارید که از فروپاشی زندگی ما جلوگیری کنید، بهروز بعضی شبها به خانه نمی آید و اصلاً نمی دانم کجاست؟ گفت: بهروز دیگر دوست ندارد در کارهای او دخالت کنم، نمی خواهم تحمیل شوم. از او خواهش کردم و گفتم: من کسی را در این شهر ندارم و چون به اجبار خودم به نزد بهروز برگشتم دیگر جرات برگشتن به خانه پدر و ایجاد اختلاف در زندگی را ندارم. شما مورد اعتماد من هستید، از شما خواهش می کنم مثل برادربزرگتر در کنار ما باشید تا از بروز این اختلافات جلوگیری شود و آقای منطقی اصرار من را پذیرفت و مدتی به دنبال من می آ مد تا مرا به جائی که بهروز در بعضی شبها تا نیمه های شب در آنجا می گذراند ببرد و او را به من نشان دهد تا خیال من آسوده شود و من می دیدم که در یک پارک جنگلی روی یک تخت در کنار دوستانش نشسته و باهم قلیان می کشند. چند بار اورا صدا کرده و می گفتم بیا باهم به خانه برگردیم و او می گفت من حوصله خانه را ندارم. خیلی سعی کردم که او را به زندگی دل گرم کنم واقعاً فکر جدائی را نمی توانستم بکنم. گرچه علاقه من به او نوعی عادت بود اما ترجیح می دادم تا ابد با او زندگی کنم و هرگز طلاق در بین ما صورت نگیرد اما بهروز دیگر مهار نا پذیر بود و گاهی که با من درد دل می کرد از خستگی و بی هدفی و تنهائی حرف می زد، مدتی بعد مستقیماً به من گفت: من اگر تو را به اصرار دوباره به زندگی با خودم بازگرداندم به این دلیل بود که ثابت کنم معتاد نیستم اما خودت می دانی که علاقه زیادی به تو ندارم مخصوصاً که باهم بچه دار نمی شویم. دلیلی ندارد باهم زندگی کنیم. دلم شکست، من همه تعلقاتم را فدای او کرده بودم و حال او به این راحتی حرف از جدائی می زد. من زندگی ام را باخته بودم. گریه می کردم برای روزهای از دست رفته ام، موقعیتهای از دست رفته و اوقات از دست رفته.