بها و عبدالبها، دروغگویان زرنگ و من با خیالی آسوده به این زندگی برگشته بودم و حالا هم این تشکیلات است که از من بیگاری می کشد و آنچنان مرا سرگرم کرده که دیگر مثل گذشته به بهروز رسیدگی نمی کنم و این تشکیلات است که به من بهاء می دهد و به بهروز کوچکترین وقعی نمی نهد. از بهروز هم ناراحت بودم، زمانی که من خوشبختی خود را نادیده گرفته و به خاطراو برگشتم در قبال او احساس مسئولیت کردم و حال او بی توجه به همه این فداکاریها شاید به خاطر بچه دست رد به سینه من می زند و اصلاً برایش مهم نیست که چه بلائی سر من می آید. در حالیکه وسائلم را جمع می کردم چشمم به تابلوی عکس عبد البهاء افتاد. با عصبانیت تابلو را برداشتم و بر زمین کوبیدم و با هر دو پا روی آن ایستادم و گفتم: تشکیلاتی که ارمغان اراجیف توست مرا بدبخت کرد. آقای منطقی شیشه های خورد شده را جمع کرد عکس را برداشت و گفت: تو فکر می کنی اعضای محفل چه کسانی هستند چرا اینقدر اینها را بزرگ کرده ای؟ چرا تا این حد به آنها اعتماد داشتی که زندگیت را و سرنوشت خودت را به آنها سپردی؟ گفتم: به ما اینطور یاد داده اند، ما فکر می کردیم خارج از دستورات تشکیلات خصوصاً محفل اگر عملی از ما سر بزند باعث عذاب و بدبختی ما خواهد شد چرا که آنها مصون از خطا و ملهم به الهامات غیبیه هستند. آقای منطقی لبخند تلخی زد و گفت: تو خیلی اشتباه کردی. اتفاقاً اعضای محفل حرفه ای ترین خلاف کارهای دنیا هستند و کثیف ترین گناهان از آنان صادر می شود، خود من شاهد تعویض زنان محفل با همدیگر بوده ام و به حدی از آنان کثافت کاری و رذالت دیده ام که اگر پاک ترین افراد عضو محفل شوند هرگز به آنان اعتماد نخواهم کرد. حرفهای آقای منطقی برایم تازگی داشت او از غیرانسانی ترین اعمال که از اعضای محفل قبل از انقلاب سر می زد برایم گفت و ایرادهایی اساسی از خود بهائیت گرفت و گفت: من خودم را با موسیقی سرگرم کرده ام، همسر و فرزندم هم از بهائیت نفرت دارند و در هیچکدام از جلسات شرکت نمی کنند. اما تشکیلات دست از سر پسرم بر نمی دارد و دائماً او را فرا می خوانند و برایش حرف می زنند و می گویند باید تسجیل شوی. پسرم نمی خواهد تسجیل شود. من و مادرش هم با او موافقیم و به او گفته ایم که مقاومت کند من مبهوت و متحیر به آقای منطقی نگاه می کردم او به چه جراتی چنین چیزهائی را می گفت .به او گفتم: از اینکه طرد شوید نمی ترسید؟ گفت اگر طرد شویم هرسه باهم طرد می شویم و جدائی و افتراقی بین ما پیش نمی آید پس مشکلی نیست و در ضمن ما تصمیم داریم به خارج از کشور برویم و از دست بکن نکن های این تشکیلات راحت شویم. گفتم پس چه کسی واقعاً بهائی است؟ همه که یا از ترس بهائی مانده اند یا منفعتی را دنبال می کنند یا مثل شما ظاهراً بهائی هستند. پرسیدم به بهاء و عبد البهاء چه؟ به آنها هم ایمان ندارید؟ عینکش را کمی بالاتر برد، دستی بر محاسن خود کشید و گفت: آدم های زرنگی بوده اند خوب توانستند چیزی مشابه با ادیان دیگر درست کنند. علاوه بر مقام و منزلت پول خوبی هم به جیب زدند. من که هنوز تعصبی نسبت به این حضرات داشتم گفتم: آقای منطقی شما کفر می کنید، یعنی می گوئید آنهادروغ بوده اند؟ او گفت: معلوم است که دروغ بوده اند، اگر دروغ نباشند اعضای بیت العدل را که خودشان کثیف ترین افراد روی زمین هستند جانشین خود نمی کردند و بیت العدل هم در هر کشور و شهر و روستا عده ای را جانشین خود نمی کرد. کمی به عقلت رجوع کن آیا در روستائی که فقط دوازده نفر بهائی زندگی می کنند و9 نفر از آنها عضو محفل می شوند همه آن 9 نفر پاک و بری از خطا هستند؟ من روستائی را می شناسم که نه نفر از دوازده نفری که در آن روستا بهائی بودند عضو محفل بودند این نه نفر هر شب و روز برای بالا کشیدن زمین های یکدیگر تقلا می کردند. آقای منطقی می خندید و می گفت آن سه نفر بد بخت زمین های خودشان را از دست دادند فقط به خاطر اینکه فکر می کردند اعضای محفل خیر و صلاح آنها را می خواهند اما بعدها در بین این دوازده نفر آنچنان در گیری پیش آمد که همدیگر را تا سر حد مرگ زده بودند. صحبتهای آقای منطقی مرا به فکر فرو برد و می دیدم که حقیقت را می گوید و من حسابی فریب تشکیلات را خورده و زندگی ام را تباه کرده ام. آقای منطقی مرا با این حرفها سرگرم کرده و از طرفی با بهروز تما س گرفته بود که خودش را سریع برساند و نگذارد که من خانه را ترک کنم. بهروز از راه رسید و دید که من همه وسائلم را جمع کرده ام و از تری چشمانم هم فهمید که خیلی گریه کرده ام. غرورش اجازه نداد از رفتن من جلوگیری کند چون خودش باعث شده بود. اما در جواب حرفهای آقای منطقی که ما را نصیحت می کرد گفت: من رها را دوست دارم، وقتی برود می فهمم که چه اشتباهی کردم اما واقعاً از زندگی ام خسته ام و رها با من تباه می شود. بهتراست او برود شاید با دیگری ازدواج کند و بچه دار شود. من گفتم: اگر به خاطر من می گوئی من بچه نمی خواهم. من و بهروز و آقای منطقی باهم به گردش رفته و به مناسبت رفع مشکل برای صرف شام به یک رستوران رفتیم وپس از صرف غذا در یک محیط تفریحی نشسته وبه صحبت پرداختیم. در هوای سرد زمستان روی یک نیمکت نشسته بودیم آقای منطقی به شدت تب و لرز داشت اما چیزی به ما نگفت، من در تمام مد ت به فکر حرفهای او بودم بالأخره همه آن حرفها را به بهروز هم انتقال دادم تا نظر او را بدانم. آقای منطقی چندین مثال را ذکر کرد که تشکیلات با بی رحمی تمام برای جدائی اعضای خانواده مبادرت کرده است. بیشتر مثالهائی که می آورد در رابطه با کسانی بود که پی به بطالت بهائیت برده و اعلام می کردند که ما بهائیت را قبول نداریم و از بهائیت تبری و کناره جوئی می کردند. او می گفت: من و همسرم هیچ دل خوشی از بهائیت نداریم ولی خودتان می دانید اگر این مسئله را اعلام کنیم ما را از دیدن پدر و مادرو برادر و خواهر و تمام اقوام محروم می کنند وبدتر از همه اینکه به حدی شایعه پراکنی می کنند و به حدی پشت سر ما حرف می زنند که ترجیح داده ایم سکوت کنیم تا بالأخره ازایران برویم و کلا دور از دخالت های بی جای تشکیلات باشیم بهروز این حرفها را شنید و گفت: اینها از قوانین بهائیت است و تشکیلات فقط اجرای قانون می کند. تشکیلات مجری دستورات الهی است آقای منطقی خیلی مسئله را باز نکرد اما برای اینکه من و بهروز را متوجه خیلی چیزها کند تا نیمه های شب برای ما حرف زد و نمی دانست که آن حرفها چه تأثیری بر روحیه من خواهد داشت. من برای مسائل دنیوی ارزش زیادی قائل نبودم و تنها چیزی که مرا زنده نگه می داشت این بود که در نزد خدا عزیز باشم و بزرگی وانسانیت و خدمت و احسان را فقط برآورده شدن رضای الهی می دانستم و اگر راهی که من در آن فعالیت می کردم راه حق نبود و به قول آقای منطقی باطل بود من به چه امیدی زندگی کرده و این همه مشکلات را متحمل شده بودم؟! کمی که فکر می کردم می دیدم تمام اوقات من از صبح زود که بر می خاستم تا شب پر بود و این نوع فعالیت فقط مختص زندگی من نبود، همه بهائیان از کودکان دبستانی گرفته تا جوانان و از نوجوانان تا پیران و سالخوردگان همه و همه سخت مشغول بودند، آنچنان سرگرم بودند که فرصت نمی کردند به عواقب این همه فعالیت فکر کنند. سالهای سال مطالب تکراری و غیر قابل اجرا و غیر منطقی را مطالعه می کردند ودر کلاسهای فراوانی شرکت می کردند که برای ایجاد تنوع آنها را به مسائل غیر اخلاقی تشویق می کردند. این نوع زندگی در صورتی که به خاطر رضایت خدا نباشد، در جازدن و تباه شدن است و من کسی نبودم که با وجود رسیدن به حقیقتی این چنین باز هم به آن ادامه دهم و برایم مهم نباشد. بعد از آن دیگر از همه چیز جدا شده بودم و کلاسها و سرگرمی های تشکیلاتی دیگر برایم بی ارزش شده بود. از طرفی هم تشکیلات دائماً کسانی را می فرستادند تا با من صحبت کنند و مرا برای فعالیتهای گوناگون فرا بخوانند من از بیشتر دستورات سرپیچی می کردم. فعالیتها را تقلیل داده و تنها فعالیتم رفتن به ضیافت نوزده روزه و اجرای برنامه های مربوط به موسیقی و آموزش سنتور به عده ای از بهائیان بود. اوقات فراغت را با خواندن کتابهای مورد علاقه ام سپری می کردم. کم کم تصمیم گرفتم نویسندگی کنم و به نوشتن یک رمان با مطالبی خواندنی و جذاب مشغول شدم. چندی بعد رمانم به اتمام رسید و به حدی زیبا و دلنشین شده بود که تصمیم گرفتم ازاین توانائی خدا دادی استفاده کرده و رمانهای بیشتری بنویسم. اولین رمانم درباره دختری کرد زبان بود و من توانسته بودم در قالب داستان آداب و سنت و فرهنگ کردها را به نحو احسن به تصویر بکشم.
من بی جهت به تشکیلات اعتماد کرده بودم، وقتی بهروز به خواستگاری آمد این تشکیلات بود که او را آورد و این تشکیلات بود که اجازه ازدواج با فرد مورد علاقه ام را نداد و هنگامی که تصمیم داشتم طلاق بگیرم این تشکیلات بود که اجازه تهمت ناروا را به سلیم داد و بالأخره این تشکیلات بود که دستور بازگشت را داد