دوران تردید تشکیلات، بهائیان را کاملاً محصورکرده و مجال آشنائی با اقوام و ادیان دیگر به آنان نمی داد و دلیل و توجیهی که می آورد این بود که مسلمانان از ما بهائیان نفرت دارند و موجبات خطر جانی و مالی برای افراد را فراهم می آورند. ما هم فریب این حرفها را خورده و تا می توانستیم از مسلمانان خصوصاً اهل علم و مطالعه دوری می کردیم. من وقتی به مرور متوجه کاستیها و ضد اخلاقیات در تشکیلات شدم تصمیم گرفتم با جوامع دیگر ارتباط گرفته تا از این محدودیت و محصوریت رهائی یافته و به علم و دانائی ام افزوده گردد .از این رو به آموزشگاه آرایش و پیرایش مراجعه کرده و پس از سه ماه دیپلم آرایشم را گرفتم در حالیکه وقتی بعضی از افراد تشکیلات متوجه این منظور من شدند، به من توصیه کردند که اگر می خواهی آرایشگری یاد بگیری به نزد آرایشگران خودی برو، آنها قبل از انقلاب آرایشگری را فراگرفته اند و می توانند به شما هم آموزش دهند اما من نپذیرفتم. خوب به خاطر دارم که صاحب خانه ما که او هم همسر یکی از معدومین بهائی اوائل انقلاب بود اصرار داشت که تو آرایشگری را یاد می گیری اما به تو دیپلم نمی دهند و من می گفتم اینطور نیست و دیپلم آرایشگری را می گیرم و می گفتم که در آموزشگاهها اصلاً مسئله دین عنوان نمی شود و کسی با دین من کاری ندارد و بالأخره هم وقتی موفق به گرفتن دیپلم شدم باز هم قبول نمی کرد و با سماجت می گفت: امکان ندارد آنها به بهائیان دیپلم آرایشگری نمی دهند تا اینکه دیپلم را آوردم و به او نشان دادم. با تعجب گفت: چنین چیزی ممکن نیست. که من عصبانی شدم و گفتم: لابد می خواهید بگوئید که این دیپلم جعلی است و او دیگر حرفی نزد. بعد از آن تصمیم گرفتم برای تدریس سنتور به آموزشگاهی مراجعه کرده و ازهنری که داشتم حداقل بهره مادی ببرم. به محض اینکه چند قطعه چهار مضراب برای مسئول آموزشگاه نواختم او مرا به عنوان مدرس سنتور برای خانمها ثبت نام کرد و بلافاصله حدود پانزده نفر شاگرد برایم پیدا شد که روز به روز بیشتر می شدند. من از این موضوع به کسی چیزی نگفتم چون می دانستم که ممانعت خواهند کرد. تشکیلات از ارتباط گیری ما بهائیان با مسلمانان هراس داشت و به هر ترفند و هر حیله ای از این مسئله جلوگیری می کرد. اما چیزی نگذشت که تشکیلات از این قضیه مطلع شد و به من گفتند تو نمی توانی بدون مجوز اداره ارشاد در این مکان مشغول تدریس باشی و هرگاه از طرف ارشاد متوجه شوند که تو به عنوان یک فرد بهائی به مسلمانها سنتور آموزش می دادی تو را جریمه سختی می کنند، اما مسئول آموزشگاه می گفت: اصلاً اینطور نیست به محض اینکه از طرف ارشاد متوجه شوند از تو امتحان به عمل می آورند و اگر در آن امتحان موفق شوی مجوز صادر می کنند و کاری به دین تو ندارند. اما تشکیلات مرا به شدت از ادامه این کار بر حذر می داشت. من از هیچ چیز نمی ترسیدم اما مسئله ای مرا به هراس افکند با خود گفتم اگر از دستورات تشکیلات سرپیچی کنم به زودی پشت سرم تهمت هائی خواهند زد و این تهمت ها آبروی مرا خواهد برد. آنها از طریق مادر شوهر و پدر شوهرم به من اصرار می کردند که باید از این آموزشگاه موسیقی استعفا داده و خارج شوی. نقطه ضعف من آبرویم بود .به شدت از اینکه آبرویم خدشه دار شود و حرفهای بی ربطی در باره ام زده شود نگران بودم، قبل از اینکه چنین اتفاقی برایم حادث شود از آن آموزشگاه خارج شدم اما یکی دو نفر از شاگردانم که آدرس منزل مرا می دانستند اصرار کردند که ما به منزل می آئیم و در آنجا به اموزش سنتور می پردازیم.
بهائیان معمولاً از اینکه در سایر جوامع حاضر شده و با کسی غیر از بهائیان روبه رو شوند گریزان بودند و به شدت از برخورد با اهل علم و اهل مطالعه و کارمندان اداری و روحانیون و غیره ابا داشتند. اولاً می ترسیدند که بحثی پیش آید و آنان نتوانند از بهائیت دفاع کنند و خجالت بکشند، ثانیاً می ترسیدند مورد تبلیغ آنان واقع شوند و این مسئله منتج به مسلمان شدن آنان گردد و تحت فشار تشکیلات قرار بگیرند که چرا با مسلمانان ارتباط گرفته ای؟
کلاسهای موسیقی و استادی که. . .
یکی از شاگردانم زن جوان سی ساله ای بود و معلم دانش آموزان کلاس پنجم بود. از معلومات نسبتاً خوبی برخوردار بود. وقتی به خانه امد و عکسهای مخصوص بهائیان را دید فوری فهمید که ما بهائی هستیم و عمداً از اعتقادات ما سؤال کرد. من گفتم: ما معتقدیم که امام زمان ظهور کرده و بهاء همان امام زمان موعود است. او گفت: اما امام زمان باید پسر امام حسن عسکری(ع) باشد. گفتم: نه چرا باید پسر ایشان باشد. گفت: همه روایات بر این قولند، باید پسر امام حسن عسکری(ع) باشد که در آن زمان به علت جو نامناسب به خواست خدا غایب شده تا در زمان مناسب ظهور کند. گفتم: نه این حرفها دروغ است هیچ کس نمی تواند غیب شود و پیامبران و امامان اگر به امام زمان اشاره کرده اند منظورشان بهاء بوده. گفت: پس چطور شما معتقدید که باب در هنگام تیر باران وقتی که به او تیراندازی می کنند غیب می شود و بعد او را در خانه اش می یابند اگر این حرفها دروغ باشد برای شما هم دروغ است، اگر اینها خرافات است دین شما هم پر از خرافات است و سپس ادامه داد با ظهور امام زمان(عج) ظلم و جور برچیده می شود همه ظالمان توسط ایشان سر زده می شوند و اسلام واقعی بنا نهاده می شود، فساد از میان می رود و حکومت به دست امام زمان(عج) می افتد و عدل و داد در عالم فراگیر می شود. در ضمن او باید از مکه ظهور کند و با صدای بلند ظهور خود را اعلام نماید. ما تمام این نشانه ها را از ایشان داریم و منتظر چنین کسی هستیم نه هر کسی که بیاید و بدون داشتن کوچکترین نشانه ای از او و بدون هیچ معجزه ای اظهار قائمیت کند. گفتم: ظلم و جور و فساد و فحشا بااجرای دستورات بهاء و احکام بهاء ازبین می رود و زمانی که بهائیت عالم گیر شد عدل و داد هم فراگیر می شود. او گفت: مگر بهاء چه دستوراتی داده که می تواند ظلم و فساد و فحشا را از میان بردارد و عدل و داد را حکم فرما نماید؟
گفتم: مفسدان و ظالمان را طرد می کنند و به ذهنم آمدکه در جامعه بهائی هیچکدام از مفسدین طرد نشده و خود تشکیلات ظلم می کند و به راستی چه حکمی چه دستوری غیر از دستورات اسلام در بهائیت وجود دارد که می تواند فساد را بر چیند و عدل و داد را حاکم نماید؟! بعد از مباحثه با این خانم او خانه ما را ترک کرد و من مثل همیشه به فکر فرو رفتم و با خود گفتم به راستی کدام عدالت الان در جوامع کوچک بهائی حکمفرما شده مگر نه اینکه اعضای محفل که جانشین بهاء هستند تهمت معتاد بودن را به بهروز می زدند و یکسال تمام از رسیدن او به همسرش با بی رحمی تمام ممانعت کردند؟ مگر نه اینکه هیچکدام از جوانان بهائی نمی توانند به دلخواه خودشان ازدواج کنند؟ مگر نه اینکه جوانان را به طور آشکار اجازه می دهند در کنار یکدیگر به عیش و نوش بپردازند تا به اصطلاح موجبات ازدواج آنان را فراهم کنند؟ مگر نه اینکه بی حجابی در بین بهائیان غوغا می کند و فساد وفحشا غیر قابل کنترل است؟ این دین چه برتری نسبت به ادیان دیگر دارد؟ این دین دم از صلح عمومی می زند، هیچ دینی جنگ طلب نیست و همه ادیان صلح طلب هستند اما بهائیت چه راهکارهایی برای برقراری صلح ارائه داده است؟ با وجودی که خود بهاء و عبد البهاء که بنیان گذاران این دین هستند نتوانستند در بین خانواده خود صلح را برقرار کنند و برادر بهاء هم ادعای پیامبری کرد و برادر عبدالبهاء هم ادعای خدائی کرد و هرکدام از اعضای خانواده از یکدیگر جدا شده و یکی پیرو بهاء و عبدالبهاء و دیگری پیرو برادر دیگر شد .خانواده آنها برای یکدیگر الفاظ بسیار زشت و رکیکی بکار می بردند و تا زنده بودند بر سر ارث و میراث و ادعاهای بی اساس باهم جنگیدند چگونه می توانند منادی صلح جهانی باشند؟ این افکار برایم سؤالی طرح می کرد و آن این بود: اگر بهائیت باطل است پس چه دینی می تواند حقیقت داشته باشد؟ ما از اسلام گریزان بودیم چرا که تشکیلات بهائی از اسلام برای ما دینی خالی از منطق و پر از اوهام و خرافات و دروغ و گزاف ساخته بود.