روزنه ای به روشنایی
تصمیم گرفتم از خدا کمک بگیرم تا برای رفع این تردید و بر پائی و ثبات در دین حق یاریم کند. به خاله کوچک بهروز که یکی ازاعضای هیئت جوانان بود مراجعه کردم، به او گفتم: افکارم متزلزل شده و دیگر دوست ندارم در تشکیلات کوچکترین فعالیتی داشته باشم به نداشتن فرزند اشاره کردم و نبودن امکانات برای اهداف ایده آل زندگیم، او متوجه نشد که منظور من از این تزلزل افکار و عقیده چیست؟ به من گفت: ما نمازی داریم که هرکس آن نماز را بخواند به هر آرزوئی که بخواهد نائل می شوداما خواندن آن نماز سخت است. بااشتیاق نماز را از او یاد گرفتم. من برای نجات از آن سر در گمی و تردید حاضر بودم به هر چیزی متوسل شوم، این نماز طولانی طوری بود که ما بین آن باید سه قدم روبه جلو یعنی رو به قبله حرکت می کردیم (قبله بهائیان رو به مقبره بهاء واقع در اسرائیل است) من قبل از خواندن نماز به سجده افتادم و از خدا طلب یاری جستم، التماسش می کردم که راه راست را به من نشان دهد و مرا از این همه دو دلی و تردید نجات دهد. نمی توانستم بدون هدف و بدون روح پاک معنوی زندگی کنم، با گریه از خدا رجای استعانت داشتم و با اینکه فکر می کردم این نماز هر آرزوئی را برآورده می کند از خدا طلب نکردم که به من فرزندی عطا کند از او نخواستم که افسردگی بهروز را شفا دهد و او را نسبت به زندگی اش دلگرم کند. از او شفای پای بهروز را نخواستم و از او هیچ چیز دیگر نخواستم فقط او را به حقانیتش قسم می دادم که حقیقت را بر من بنمایاند و راه راست را نشانم دهد. از خدا خواستم اگر بهاء حق است دیگر هرگز مرا دچار تردید ننماید و حوزه فکری مرا دچار اختلال و ابهام ننماید و اگر حق نیست مرا از چنگال تشکیلات برهاند و به دامن حقیقت اندازد. در بین این نماز احساس کردم چیزی را فراموش کردم و چرا به خاطرم نرسید که از جد بزرگوار خودم حضرت محمد(ص) بخواهم که مرا به حقیقت برساند؟! من که از طایفه سادات بودم و شنیده بودم که برای آن حضرت عزیز و محترم هستم از او بخواهم حقیقت را هر چه هست بر من بنمایاند و به من توان قبول و پذیرش حقیقت را نیز بدهد! هرگز اشکی را که در آن نیمه شب ریختم فراموش نمی کنم. صحنه غریبی بود. رو به قبله بهائیان ایستاده بودم و نماز بهائیان را می خواندم و از حضرت محمد(ص) طلب یاری می کردم.
بعد از خواندن نماز به خاطرم رسید قرآن کوچکی که یکی از دوستانم به من هدیه داده بود هنوز دارم، کتاب قرآن را آورده و به التماس قرآن افتادم سرم را روی کتاب گذاشته و گریه کردم. بهروز آن شب خانه نبود و من تنها بودم. آن شب تا صبح اشک ریختم، نزدیک سحر صبحانه ای خوردم و نیت کردم که روزه بگیرم. روزه بهائیان از طلوع آفتاب تا غروب آفتاب است و به اذان کاری ندارد اما بعد از اینکه صبحانه ام تمام شد صدای اذان را شنیدم ماه آخر زمستان بود و من فضای سرد بیرون از خانه را نگاه می کردم و به اذان گوش می دادم با خود می گفتم چند میلیارد مسلمان به این صدا عشق می ورزند و هزار و پانصد سال است که این اذان روزی سه بار خوانده می شود. مسلمانان هرگز از این صدا و از این ندای الهی خسته نشده اند اما من از جلسات خسته ام. از تشکیلات خسته ام از حرفهای تکراری آنها خسته ام و بعد به گریه می افتادم و از خدا می خواستم حقیقت را بر من بنمایاند. لحظات خیلی سختی بود و هیچکس تا زمانی که به این حال دچار نشود، متوجه دردی که می کشیدم نمی شود. تردید در راهی که بیست و پنج سال از عمر خود را در آن گذرانده ای، یعنی شکستی فاجعه آمیز، یعنی بحران، یعنی فنا و تباهی. فردای آن روز کتاب رمانم را به اداره ارشاد برده و تصمیم گرفتم بدون اینکه بگویم بهائی هستم اجازه چاپ کتاب را بگیرم و با خود گفتم برای اینکه مشکلی پیش نیاید اسم نویسنده را عوض می کنم مثلاً به اسم یکی از دوستانم کتاب را چاپ می کنم. به قسمت چاپ و نشر در اداره ارشاد مراجعه کردم و مقصودم را گفتم آنها راهنمائی های لازم را کردند و قرار شد اول به یک انتشاراتی مراجعه کنم و اگر کتاب قابل چاپ بود به اداره ارشاد مراجعه نمایم. وقتی خواستم از اطاق خارج شوم یکی از آقایان گفت کتاب را بدهید من بخوانم اینطور کار شما آسان تر می شود. اگر قابل چاپ بود که چاپ می کنیم در غیر این صورت ایرادهای کتاب شما را یاد داشت کرده، ویراستاری می کنم. کتاب را دادم و برگشتم.
شب بعد هم به نماز و نیاز و التماس افتادم و روز بعد را هم روزه گرفتم. عصر روز دوم آماده می شدم که افطار کنم، آفتاب غروب کرده بود اما هنوز اذان نداده بودند و من طبق دستورات بهائی می خواستم قبل از اذان افطار کنم که زنگ تلفن به صدا درآمد، گوشی را برداشتم متوجه شدم آقای یاوری است همان آقایی که در اداره ارشاد کتاب را از من گرفت. پس از معرفی خود گفت: جداً به شما تبریک می گویم شما نویسنده متبحری هستید. کتاب شما را خواندم خیلی زیبا بود. این کتاب مرا با آداب و رسوم استان کردستان آشنا کرد. واقعاً از خواندن آن لذت بردم، به اندازه ای این کتاب جذاب و دلنشین بود که یک روزه آن را به اتمام رساندم و لحظه ای استراحت نکردم. چرا تا به حال اقدام به چاپ آن نکرده اید؟ گفتم: راستش نمی دانم می توانم به شما اعتماد کنم یا نه؟ گفت بله حتماً. گفتم: من بهائی هستم و تصمیم دارم این کتاب را به اسم دوستم چاپ کنم. آقای یاوری به حدی ازاین مسئله ناراحت شد که لحظاتی به سکوت گذشت و بعد گفت: جداً حیف از این همه استعداد و توانائی که از آن استفاده نشود و قرار شد به من جواب بدهد. روز سوم نزدیک ظهر بود که دوباره تماس گرفت و من باز روزه بودم آقای یاوری گفت خانم چند کتاب برای مطالعه شما آماده کرده ام که حیف است آنها را مطالعه نکنی و من با اظهار تشکر و علاقه باایشان قرار ملاقاتی داخل اداره گذاشته و رأس ساعت در آنجا حاضر شدم آقای یاوری مردی بسیار شریف و قابل اعتماد و محجوب بود. حدوداً سی و پنج ساله با موهای مشکی که مقداری از جلوی موها سفید شده بود وکت شلوار روشنی به تن کرده بود به محض دیدن من محترمانه از روی صندلی برخاست و از پشت میز بیرون آمد. داخل اتاقش یک کتابخانه کوچک بود، از داخل کتابخانه چند کتاب را برداشت و روی میز گذاشت، از من خواهش کرد بنشینم. کمی احساس خطر کردم و با خود گفتم نکند موضوع بهائی بودن من را به مسئولین ارشاد اطلاع داده باشد و از چاپ کتابم جلوگیری شود. او کتاب را که در واقع یک دفتر دویست برگی قرمز رنگ بود در دست داشت. من روی یک صندلی تقریباً روبه روی آقای یاوری نشستم و او صفحه به صفحه ورق می زد و به نقاط ضعف و قوت داستانم اشاره می کرد چند دقیقه بعد اصرار کرد که چایی را بخورم. من قبول نکردم، او اصرار کرد که اگر چائی را نمی خورم فقط یک قند بخورم و من قند را گرفتم اما به دلیل اینکه روزه بودم آن را داخل جیبم گذاشتم. آقای یاوری فکر کرده بود من به دلائلی آن قند را نخوردم و من هم از روزه بودنم چیزی نگفتم. دقایقی به صحبت گذشت و من کتابها را از ایشان گرفته و به خانه برگشتم.
مطالعه سرنوشت ساز
تا غروب با ولع تمام به مطالعه کتابها پرداختم و آنقدر خواندن آن کتابها برایم جالب بود که نمی توانستم لحظه ای از مطالعه دست بردارم که باز با صدای اذان متوجه شدم که باید افطار کنم. اما چون غذا درست نکرده بودم از خانه خارج شدم و از اغذیه فروشی نزدیک منزل مقداری مرغ سوخاری با سیب زمینی گرفتم و به خانه برگشتم. در بین راه حس می کردم روح سبک و آرامی دارم، حس می کردم فضای بیرون از خانه مثل همیشه خوفناک و غریبه نیست، حس می کردم به مردم نزدیکترم ودر بین آنها زندگی می کنم. من آن احساس امنیت و عشق به همنوع را هرگز تجربه نکرده بودم. تردیدم نسبت به بهائیت مرا صدها قدم به جلو راند و حس می کردم جهشی حر کت می کنم. دیدم باز شده بود و حس آزادی و بصیرت و آگاهی به من هیجان خاصی داده بود. کتابهایی که مطالعه کردم یکی کشف الحیل آقای عبدالحسین آیتی ملقب به آواره بود و دیگری خاطرات صبحی نوشته ی آقای فضل الله مهتدی ملقب به صبحی. این دوشخص وارسته کسانی بودند که از پیروان سر سخت بهاء و عبد البهاء محسوب می شدند، آنها از نزدیکان مورد اعتماد بهاء و عبد البهاء بودند و به اصطلاح کاتب وحی آنها و از بهترین یاران و مبلغان بهائیت بودند. در مدح آنها از سوی بهاء و عبدالبهاء الواح زیادی صادر شده بود و بهائیان احترامی را که برای این دو نفر قائل بودند کمتر از خود بهاء و پسرش نبود و آنان به تمام احکام ودستورات و به تمام زیرو بم بهائیت آشنائی داشتند و شاهد تمام فعالیتهای سیاسی مذهبی و تمام رفتارهای اجتماعی، شخصی و خانوادگی این حضرات بودند.