... و اینک اسلام
آنها از پیروان واقعی بهاء و از عاشقان و سرسپردگان حقیقی بهاء به حساب می آمدند اما کم کم متوجه بطالت بهائیت و دروغگوئی و پوچی بهاء وعبدالبهاء گشته و به اسلام برگشته بودند، تجربیات و همه اطلاعات و مشاهدات خود را به وسیله این کتابها به اطلاع مردم رسانده بودند. معلومات این دو شخص بزرگوار به حدی بود که کتابهای بزرگان بهائی را صفحه به صفحه و سطر به سطر مورد سؤال قرار داده و به همه آنها پاسخ داده و به نقد بهائیت پرداخته بودند و طوری به اثبات بطالت این دین ساختگی برآمده بودند که جای هیچ شک و شبهه ای برای خواننده باقی نمی ماند که بهائیت کذب محض است و اسلام آخرین و کاملترین دین آمده از سوی خداست. آنها که لحظه به لحظه خود را در کنار بهاء و عبد البها ء می گذراندند مسائلی از این دو شخص که مدعی بودند از جانب خدا آمده اند دیده بودند که موجبات خنده و در عین حال تنفر هر خواننده ای را فراهم می کرد و هیچکدام از ادعاهای این آقایان بدون ارائه سند و مدرک نبود. صبحی اثبات کرده بود که عبد البهاء که فریاد بر می آورد و دخالت در سیاست را ممنوع می کند خودش با چنین الواحی که محرمانه بود و برای سلاطین عالم می نوشت زمان مناسب حمله به ایران را به انگلیس گزارش کرده و به آنها خط و مشی داده و توصیه های لازم را کرده بود و آیتی شخصیت بهاء را که برای ما بهائیان (نعوذبالله) به اندازه خدا بلند مرتبه بود با نوشتن حقایقی از زندگیش کوچک و پست و بی ارزش کرده بود مثلاً در کتابش عکسی ازبهاء به چاپ رسانده بود که در حمام بصورت عریان انداخته و به این وسیله خواسته بود به همه ثابت کند که او پیامبر است چرا که در بدنش اصلاً موئی وجود ندارد و برادرش که پشمالو است پیامبر نیست!! و این موضوع را به وسیله یک لوح که خود بهاء در آن به این مسئله اشاره کرده بود به اثبات رسانده بود. این آقایان به مسائل ضد اخلاقی و دروغ بافی ها و بد کاری های بهاء و شوقی افندی اشاره کرده و اظهار پشیمانی از بهائی بودنشان کرده بودند، کتابهای آنها قطور بود اما من یک لحظه از مطالعه آنها دست بر نمی داشتم و خسته نمی شدم. با مطالعه این کتابها و چند کتاب کوچک اسلامی که از نوشته های آقای مطهری بود پی به بطالت بهائیت برده و به حقانیت اسلام واقف شدم. با این تحول بزرگ که در من بوجود آمد لحظه ای آرام و قرار نداشتم و از شادی و هیجان در پوست خود نمی گنجیدم. گویا خدا هدیه بزرگی به من عنایت کرد. ازاینکه صدایم را شنیده بود و اینگونه به سرعت پاسخ مرا داده بود بی نهایت احساس خوشحالی و امنیت می کردم دلم می خواست همه شهر را از شادی این تحول عظیم، این عطیه الهی با خبر کنم. اما می دانستم که مشکلات زیادی سر راهم خواهد بود. من کسی نبودم که با رسیدن به چنین حقیقتی عظیم سکوت اختیار کنم و از طرفی به اندازه ای به همسر و خانواده ام وابسته بودم که حتی یک لحظه نمی توانستم به جدائی از آنان آن هم برای همیشه فکر کنم. همان شب وقتی از خستگی به خواب رفتم کسی که هرگز انتظارش را نداشتم و اصلاً به یادش نبودم، شهین خانم خواهر مهرداد و مهران را در خواب دیدم. - او برای نجات فرزندانش به مدرسه رفته و زیر بمباران کشته شده بود و به همین دلیل بنیاد شهید خانواده شان را تحت پوشش خود قرار داده بود و او را مانند دیگر کسانی که مظلومانه زیر آوار قرار گرفته بودند شهید محسوب می کرد. - در خواب دیدم بر سر مزار اوهستم و برایش مناجات می خوانم (مناجات مخصوص بهائیان) او از قبر بیرون آمد و با صورتی ملیح و نورانی به من لبخندی زد و گفت: دیگر مناجات نخوان، گفتم این مناجات را برای شما می خوانم چرا قطع کردی؟ او گفت همراه من بیا و مرا به پشت یک کوه برد و در آنجا گنجی از طلا به من هدیه کرد و گفت: اینها همه مال توست با خوشحالی گفتم: این همه طلا را چرا به من می دهی پس بچه های خودت؟ او گفت: تو مسلمان شدی، گفتم: چه می گوئی، گفت: تو مسلمان شدی و ائمه اطهار از مسلمان شدنت خوشحالند و دوباره به قبر بازگشت و خوابید و چشمانش را بست و من از بین آن گنج یک گوشواره برداشتم و جفت آن را پیدا نکردم، به خانه برگشتم و دیدم که اتاقم پر از کادو است، کادوهای بزرگ و کوچک. گفتم: این همه کادو از طرف کیست؟ به من گفتند اینها مال توست روز تولد حضرت محمد(ص) است. از خواب که برخاستم از شادی این رؤیای شیرین در پوست نمی گنجیدم من به آغوش جدبزرگوار خود برگشته بودم. من مسلمان شده بودم و اسلام را بیش از آن گنج و آن کادو ها دوست داشتم به اسلام عشق می ورزیدم چرا که هدیه ای الهی بود و من عاشقانه حاضر بودم هر مشکلی را در راه آن تحمل کنم تصمیم گرفتم دانسته ها و تمام احساسات و عواطفم را روی کاغذ آورم و بهروز را آگاه نمایم و به او بگویم که مسلمان شده ام و دلائل مسلمان شدنم را برایش بنویسم. گرچه می ترسیدم اما دل را به دریا زده و با توجه به استعدادی که در بهروز دیده بودم تصمیم خود را عملی کردم نامه ای را که برای بهروز نوشتم بیش از سی و پنج صفحه بود در آن نامه به تمام مسائلی که باعث شده بود پی به بطالت بهائیت ببرم اشاره کردم و دلائل و براهین قابل فهم و ساده ای را جهت رد این فرقه پوشالی نوشتم. در قسمتهایی از نامه این چنین با او صحبت کرده و او را به اسلام دعوت کرده بودم:
بهروز عزیزم، در اسلام نشانی از بی عفتی وبی عصمتی نیست و ما اگر مسلمان واقعی باشیم و اگر مثل بعضی از مسلمان نماها که نام اسلام را یدک می کشند و درواقع غرب زده و گمراهند نباشیم می توانیم زندگی سالمی داشته باشیم که دور از هر ناپاکی و آلود گی باشد. می توانیم خوشبخت شویم و خودمان تصمیم گیرنده مسائل بزرگ زندگیمان باشیم. می توانیم از چنبره زور گوئیهای تشکیلات رها شده و آزاد زندگی کنیم می توانیم به هویت واقعی خود پی برده و پوچ و بی هدف نباشیم. بهروز اسلام به ما عزت می دهد. اسلام ما را به حقیقت می رساند. ما با اسلام به خدا می رسیم چرا که این تنها راه رسیدن به خداست.
عصر همان روز وقتی بهروز به خانه برگشت نامه را با استرس و هیجان زیاد به دستش دادم و گفتم در خواندنش عجله نکن و سعی کن خوب به حرفهایم فکر کنی.
وقتی او نامه را می خواند من دعا می کردم بپذیرد و هر دو باهم مسلمان شویم در آن لحظه نفسم در سینه حبس شده بود و می ترسیدم اگر راهی را که من انتخاب کرده ام نپذیرد، راهمان از هم جدا می شود و چه سرنوشتی در انتظارمان خواهد بود؟
بعد از یک ربع ساعت نامه را به کناری گذاشت و گفت همه حرفهایت را کاملاً قبول دارم. از شادی فریاد کشیدم و به او تبریک گفتم. اتفاق قابل ملاحظه ای در زندگی ما رخ داده بود و ما در آن زمان لذتبخش ترین لحظات را می گذراندیم، مثل پیدا کردن یک گنج، مثل پیروزی، مثل رسیدن به همه آرزوهای نهان. کتابها را با یکدیگر مورد مطالعه قرار دادیم و از اینکه تا کنون آن کتابها را از ما دور نگه داشته و ما را از خواندن آنها محروم کرده بودند از تشکیلات به شدت عصبانی بودیم. بهائیت که شعار تحری حقیقت را سر می داد چرا اجازه نمی داد جوانان چنین کتابهائی را هم مطالعه کنند و بعد تحری حقیقت نمایند؟! در مطالعه کتابها آنچنان حرص و ولع داشتیم که گوئی در پی گنجی هستیم. ما همان کسانی بودیم که تا دو روز پیش می ترسیدیم اسم بهاء و عبدالبهاء را بدون پیشوند (حضرت) بر زبان آوریم اما امروز با اطمینان و قوت قلب او را که موجب گمراهی و بطالت عمر ما شده بود لعن ونفرین می کردیم. به بهروز گفتم دیگر در حسرت زیارت اماکن متبرکه نخواهیم بود، ماهم به مشهد می رویم و حرم امام رضا(ع) را زیارت می کنیم و از نزدیکی به خدا لذت می بریم. بهروز هم از این تغییر و تحول غرق شادی و سرور بود. تصمیم گرفتیم فردا صبح به همراه آقای یاوری به تبلیغات اسلامی برویم و اعلام کنیم که ما مسلمان شده ایم تا در اشنائی بیشتر اسلام به ما کمک نمایند. صبح روز بعد با آقای یاوری تماس گرفته و موضوع را به اطلاع ایشان رساندم. ایشان خیلی صمیمی به ما تبریک گفتند و قرار شد همراه او به تبلیغات اسلامی مراجعه و شهادتین را نزد ریاست محترم تبلیغات اسلامی قرائت نمائیم. به همراه آقای یاوری نزد حاج آقا طاهری رفته و نزد ایشان شهادتین را بر زبان آوردیم و اسلام را با فخر و مباهاتی وصف ناپذیر پذیرفتیم و مسلمان شدیم. به ما گفتند عقدی که در بین شما جاری شده عقد صحیحی نبوده و باید به عقد اسلامی یکدیگر در آیید. فردای آن روز مراجعه کردیم تا خطبه عقد را قرائت کنند تا دیگر مشکلی از لحاظ شرعی نبودن عقدمان نداشته باشیم. وقتی وارد اداره شدیم از مااستقبال پر شوری شد. عده ای خانم و آقا ما را به اتاقی که از قبل آماده کرده بودند هدایت کردند. در آن اتاق روی یک میز میوه و شیرینی زیادی گذاشته بودند و روی یک پرچم بزرگ با اشاره به اسامی ما نوشته بودند پیوند اسلامی تان مبارک. خواهر ها یک چادر نماز سفید به من دادند تا در هنگام عقد چادر سفید سرم باشد من هم هنگامی که می خواستم وارد اتاق شوم یک کاسه آب را به یمن روشنائی و پاکی اش و یک گل رز صورتی را که داخل آن آب انداخته بودم به میمنت لطافت و شادابی اش در دست گرفته و وارد شدم. کاسه آب را روی میز گذاشتم و در کنار بهروز نشستم. چه احساس خوب و رضایت بخشی داشتم از اینکه در محیطی بودم که در آن ارتکاب گناه اجباری نبود بلکه مارااز هر معصیتی دور می کرد، در محیطی بودم که در آن از بی حجابی و رقص و آواز و لهوولعب خبری نبود، خوشحال بودم و از اینکه از آن جامعه خارج شده و به پاکیها پیوسته بودم احساس افتخار و عزت می کردم فیلم بردار از ما فیلم می گرفت و من و بهروز شدیداً تحت تأثیر آن همه لطف و محبت قرار گرفته بودیم