نجوا با رسول اسلام (ص) پس از یک هفته خانواده بهروز را دعوت کردیم و با ترس و واهمه از اینکه اتفاق غیرمنتظره ای بیفتد و باعث رنجش و کدورت شود موضوع مسلمان شدن خود را برای آنها گفتیم. پدر و مادر بهروز از شدت ناراحتی و فشار عصبی و ترس از تشکیلات هرکدام به گوشه ای افتاده و دست شان را روی قلبشان گرفته و مرتب می گفتند جواب تشکیلات را چه بدهیم و ما که دیگر از تشکیلات هراسی نداشتیم می گفتیم تشکیلات هیچ غلطی نمی تواند بکند. ما انسانیم و مختاریم هر راهی را که دوست داریم انتخاب کنیم. اما آنها ناراحت شده و با عصبانیت ما را ترک کردند و اجازه ندادند که ما حرف دلمان را برای آنها بزنیم. بلافاصله با خانواده من تماس گرفته و همه چیز را به آنها گفته بودند. چند روز بعد پدر و مادرم وبهمن و سلیم و سودابه برای اطلاع یافتن از صحت و سقم این خبر به همدان آمدند. به آنها هم گفتیم که مسلمان شده ایم و برای مسلمان شدنمان دلیل داریم. وقتی خواستیم دلائلی را که داشتیم برایشان بازگو کنیم سودابه با عصبانیت گفت: شما این حرفها را از کتاب های ردیه فرا گرفته اید و ما ردیه را قبول نداریم و نمی خواهیم این دلائل را برای ما نقل کنید. گفتیم به هر حال این دلائل حقایقی هستند که در این کتابها درج شده اما سلیم و سودابه گفتند ما ردیه را قبول نداریم و به این بهانه اجازه ندادند ما حرفی بزنیم. پدرو مادرم که مرا خیلی قبول داشتند سری برای من تکان دادند و از من گله مندانه علت را جویا شدند. گفتم: پدر جان شما مرد با سوادی هستید به ما اجازه بدهید دلائل و براهین خود را برایتان بازگو کنیم، پدرم که انسان منطقی و بزرگی بود پذیرفت اما سلیم و سودابه مانع از حرف زدن ما شدند و خیلی زود آنها هم ما را ترک کرده و رفتند. ما دیگر منتظر عکس العمل تشکیلات بودیم.
بالأخره خطبه عقد جاری شد و من کمترین مهریه را انتخاب کردم، چهارده عدد سکه به احترام چهارده معصوم و یک شاخه گل و یک جلد کلام الله مجید. یکی از برادرها گفت: برای اینکه خانواده این خانم محترم در این مجلس نیستند من به عنوان برادر ایشان یک زیارت مکه هم به آن اضافه می کنم، از خوشحالی سر از پا نمی شناختیم و گوئی برای اولین بار ازدواج می کردیم هیجان بخصوصی داشتیم. از آن روز به بعد ما شب و روز به مطالعه پرداختیم تا بتوانیم از اسلام دفاع کنیم و بتوانیم با دلیل و برهان ثابت کنیم که بهائیت دینی ساختگی است.
مدتی بعد بهروز گفت: من در بیمارستان نذری کرده بودم که اگر یک بار دیگر بتوانم روی پاهای خودم باشم و با آنها راه بروم پنج کیلومتر مانده به حرم امام رضا(ع) را پیاده طی کنم اما کلا فراموش کرده بودم چون اعتقادی به امام رضا(ع) نداشتم. اما حالا با عشق و علاقه به زیارت می روم و نذرم را ادا می کنم. چند روز بعد در روزهای آخر ماه صفر بود که به سمت مشهد حرکت کردیم درحالی که می دانستیم برای همیشه اعضای خانواده را از دست داده ایم می دانستیم برای همیشه دیگر نخواهیم توانست در کنار پدر و مادر بنشینیم و از وجود نازنین و مهربانشان لذت ببریم، من می دانستم که تنها شده ام و دیگر کسی را جز امام رضا(ع) ندارم تا به خانه اش بروم و از مهرو محبتش سرشار شوم، اما باورم نمی شد. این من بودم که بالأخره در درگاه ورودی صحن ایستاده و منتظر بودم که بهروز هم که قرار بود پنج کیلو متر راه را پیاده طی کند از راه برسد. بهروز هم رسید. در حالیکه کفشهایش پر از آب شده بود و صورتش از شدت سرما و بارندگی هوا سرخ شده بود. سلام و صلوات فرستادیم و تعظیم کنان وارد شدیم. چه سعادتمند بودم و چه آرام و دلگرم. جمعیت بی نهایت زیاد بود. اصلاً دست یابی به ضریح امکان پذیر نبود، فرقی هم نمی کرد من اکنون در خانه آقاو سرورم بودم، همین کافی بود. پس از خواندن زیارت نامه و دو رکعت نماز روبه روی ضریح نشستم چادرم را که روی صورتم انداختم بغض کهنه مثل زخم تازه ای سرباز کرد از روی آن پرده سیاهی که بر روی چهره داشتم سایه های سرگردانی را می دیدم که تمام غرور انسانی شان مبدل به دنیایی نیاز و التماس شده بود. همه در برابر آن بزرگوار ذره های یک فریاد بودند «یا سیدی ادرکنی» با امام گفتم: آقا جان به این می بالم که با تو نسبت دارم و از این سرشارم که برای به جا آوردن صله رحم دست لطف و رحمتی به سرم خواهی کشید من به خانه تو آمدم و می دانم که در بین این موج جمعیت مرا می بینی و صدایم را می شنوی. گریه امانم نمی داد اصلاً نمی دانستم چرا گریه می کنم اما مگر نه اینکه همه بعد از عمری دوری از یک عزیز، یک عضو خانواده یک آقای کریم و با محبت در لحظه وصال بی اراده اشک می ریزند؟ و اینک این من بودم که احساس می کردم تنها کسم اوست و تنها یاورو نگهبانم اوست. . . گریه به دردم تسکین نبود. سایه ها از برابر دیدگان پر از اشکم نا پدید شدند و صدا ها در صدای بلند گریه هایم محو گشتند، پرده چادر سیاهم خانه یار شد و حضور بی مثالش در آن خلوت دل سوخته ام مجسم گشت. دیگر فاصله ای حس نمی کردم، نزدیک تر از آنچه تصورش می شد او را حس می کردم. شاید به خانه قلبم آمده بود، نمی دانم اما هرگز این چنین حضور مجسم بزرگوار نازنینی را حس نکرده بودم. عقده ها و دردهایم را اگر در نزد آقای مهربانی چون او نمی گفتم چه کسی محرم بود؟ از سرخوردگیها از خواریها و جدائیها. از نابسامانیها و نا فرجامی ها، از سرنوشت عجیب و غیرقابل باورم، از همه چیز و همه جا برای آن امام بزرگوار درد دل کردم. رحلت رسول الله(ص) به خاطرم رسید. آن روز روز رحلت آن پیامبر عظیم الشأن بود و من برای خود می گریستم و بر خود ترحم می کردم. یا رسول الله(ص) فدایت شوم آن گاه که در صحرای داغ عربستان بدون پای افزار مشی می نمودی و سایه مهربانت را بر آن زمین نامهربان می گستردی، چه کسی سایه تو بود؟ چه تنها و یتیم و چه غریب و نجیب تحمل می کردی و به جای شکوه سپاس می گفتی. آن گاه که گرسنه در آن برهوت بی آب و علف گله را سیر می کردی کدام دست مهربان نان و آبت می داد؟ مگر نه اینکه ریشه گیاهان و شیر شتران سالیان سال غذایت بود. آن گاه که تیر تابش آفتاب چهره نورانیت را می سوزاند، آنگاه که همه چیز نامهربان بود، خشن و بی رحم بود، تو مهربانی را از که اموختی؟ تو رحم و شفقت را از که اموختی؟ مگر نه آنکه نا خوشی ها و کج خلقی های طبیعت و محیط عقده های انسان را بر می انگیزد و از او اعمال غیر انسانی سر می زند؟ مگر نه آنکه خشونت بیابان عربستان قوم عرب را مردمی تندخو و خشن کرده بود؟ چگونه با آن همه گرسنگی و زجر و شکنجه، انسان والائی چون تو پدید آمد که مستحق پیامبری خدا شد؟ چگونه وقتی از قبیله ات طرد شدی و آنهمه نامردی و بی مروتی دیدی از خدا نرنجیدی؟ چگونه آن سنگهای سیاه را که از دستان سیاه و قلبی سیاه تر به سویت پرتاب می شد تحمل می کردی؟ و چگونه در بین آن وحشی صفتان آدم نما زیستی و دم نزدی؟
یا رسول الله(ص) امروز فاطمه(س) و علی(ع) و حسن(ع) و حسین(ع) را چگونه یارای تحمل فراقت خواهد بود؟ تو به جان مرده زمین حیات دادی، تو آن سرزمین بلا خیز را مصفا کردی، تو قانون خدا، عدل و انصاف و مهر و وفا را به ارمغان آوردی، تو به جسم خاکی افلاک جان بخشیدی و تمدن و رسم و راه آموختی، توبه نیم نگاهی تیرگی ها را برچیدی و با ظلم و ظالم جنگیدی، تو آمدی به زمین روح دمیدی، روشنائی بخشیدی، تازگی دادی، آدمی را به آدمیت رساندی و کمال بخشیدی، حال نبودنت را دختر نازنینت، هم دم وهم نفست چگونه تحمل خواهد نمود و عجب نیست که از فراقت چند صباحی بیش دوام نیاورد و به تو پیوست. تا تو بودی دنیا برای یارانت با آن همه رنگ و نیرنگ، ستیز و جنگ، امن و امان بود، تا تو بودی آسایش ها، دلگرمی ها و نعمت فراوان بود. اما بعد از تو فاطمه ات سیلی خورد، پهلویش شکست و محسنش سقط شد، بعد تو ظالمین چهره واقعی شان را بروز دادند، غصه ها آغاز شد، دهان حسنت که همیشه از عطر بوسه هایت معطر بود با زهر کین مسموم شد، یا رسول الله(ص) رفتی و عالم از غم عاشورای حسینت تا ابد ماتم گرفت وای از آن روز که بی تو گذشت. تشنگی هایت در صحرا، ریزش خون از سر و روی مبارکت در کوچه ها، اسارتت در شعب و در خیمه ها، محرومیتت از آب و غذا، شهادت یارانت در حربها، پاره پاره شدن آن قلب نازنینت از فتنه ها و فساد ها تجدید شد، کربلا همان جائی که از پیش نامش را به یارانت گفته بودی دشت خون شد، سیل عصیان جاری گشت و بر لب عزیزانت صدها کویر روئید، فرات خشکید، خیمه ها شعله کشید، جان سنگ به درد آمد و خورشید گریست، ظهر آن روز خونین علی اکبر با تیر جفا از پا نشست، گلوی کوچک اصغر در آغوش پدر فواره خون شد، دستان ابوالفضل از بدن جدا گشت، کوزه ها در هم شکست، تشنگی بیداد کرد، آسمان رنگ بیرق های سرخ را بر خود گرفت، از سینه پاک و مالامال عشق دوستانت خون می جهید و قامت شجاعت و استقامت آن مظهر مظلومیت و کرامت، آن مشعل راه سعادت، از رخش به زیر آمد و سر مبارک از تن مقدسش جدا گشت آن قامت نور و کعبه دل پرواز کرد و قلب عالم نیمه جان شد. مرکب های رهوار از پاافتادند، شمشیرها بی سایه گشتند، زینب آن خواهر مصیبت دیده آه از دل کشید و الوداع گویان از دیده اش خون می جهید، وای از آن سوز جگر، وای از آن خون جگر، اهل بیتت به اسارت رفتند، رقیه سه ساله ات کتک خورد، او پدر را می خواست، عاقبت خاموش شد. یا رسول الله(ص) تسکینم بده، بغض دیگر بغض نیست، سنگ خارا در گلویم مانده است. اشک دیگر قطره نیست مذاب دل جوشان من است.