خشم محفل دیگر هرگز آن لحظات جان افزا را فراموش نکردم و هیچ لذتی نتوانست جایگزین آن خلوت و آن عیش و ابراز عشق شود.
همچنان ناله می کردم و با رسول خدا(ص) و با امام رضا(ع) نجوا سرداده بودم تا هنگامی که حس می کردم در حضور مهربان امام بزرگواری نشسته ام، خواسته هایم تمامی نداشت و در آن خلوت دلچسب و غیر قابل وصف با او راز و نیاز سر داده بودم. وقتی چادر از روی صورتم برداشتم ازدحام جمعیت مرا به خود آورد و فهمیدم که به روی زمینم و دقایقی چند روح از کالبد بی جان خارج شده و خود را در حضور رسول خدا و امامانم حس کرده بودم.
اوقات خوش آن بود که با دوست به سر رفت
باقی همه بی حاصلی و بی خبری بود
ایام لذتبخش که در مشهد بودیم با شرکت در مجالس عزا، هیئت ها و حسینیه ها، ایام بسیار پربار و پرثمری بود. در آن ایام مسئولان فرهنگی آستان قدس رضوی بطور اتفاقی از وجود ما که بهائی مسلمان شده و نو ایمان بودیم مطلع شدند و از ما خواستند خاطره مسلمان شدنمان را تعریف کنیم و بعد در صورت تمایل با مجله زائر که مربوط به حرم مقدس امام رضا(ع) بود مصاحبه ای داشته باشیم. ما هم پذیرفتیم از ما عکس گرفتند و پس از مدتی که ما به شهر خود برگشته بودیم مجله به دستمان رسید.
از کتابخانه آستان قدس رضوی کتابهای زیادی به ما هدیه شد که بعد از برگشتن ما به خانه به وسیله پست برای ما فرستادند. این هدایا همان گنجینه ای بود که در خواب دیده بودم. من با مطالعه آنها به هر آنچه می خواستم می رسیدم. در مجالس عزا عاشقانه می گریستم و برسینه می زدم و می دانستم هر قطره اشک برای زنده نگه داشتن نام امامان فلسفه ای دارد که فقط خدا از آن آگاه است و اجرش را فقط خدا خواهد داد.
ما که تازه از قید تشکیلات بهائیت رهاشده و در دامن دین اسلام زندگی شیرینی را تجربه می کردیم با پیدایش سایه اختاپوسی تشکیلات بهائیت در حیات مجردمان ایام خوش ما زیاد طول نکشید و بالأخره سر وکله تشکیلات پیدا شد.
خشم محفل
یک روز شراره و مسعود از تهران به دیدن ما آمدند و همین که من در را برای آنها باز کردم شراره خود را در آغوش من انداخت و با صدای بلند به گریه پرداخت گوئی برای از دست رفتن عزیزی این چنین می گریست. بالأخره ساکت شد و بعد از پذیرائی مختصری من و بهروز از اینکه بعد از مدتی اقوامی به دیدن ما آمده اظهار خوشحالی کردیم، هر چهار نفر ما در اتاق پذیرائی روی مبلها نشسته بودیم. مسعود گفت: ما از طرف تشکیلات تهران دستور داریم که علت مسلمان شدن شما را جویا شویم و شما را دوباره به بهائیت فرا بخوانیم. من و بهروز گفتیم دیگر چنین چیزی امکان ندارد و ما هرگز با پیدا کردن حقیقت دست از آن نخواهیم کشید. مسعود گفت: علت مسلمان شدن شما چه بود؟ ما دلائل خود را گفتیم و او یک ساعتی اصلاً حرف نزد و اجازه داد ماهمه حرفهایمان را بزنیم بعد هر چه که ما گفتیم تقریباً پذیرفت و به رفع نتیجه گیری ما پرداخت و گفت: همه این چیزها که شما می گوئید کاملاً درست است اما اینها دلیل نمی شود که شما از بهائیت خارج شوید. این سؤالات قابل بررسی و این مسائل قابل حل هستند. گفتم: اگر باب ادعای پیامبری و بعد نائب امام زمانی و بعد ادعای قائمیت کرد پس چطور بهاء هم همان ادعا را داشت؟ گفت: به علت اینکه مسلمین منتظر دو ظهورند و اینها همان دو ظهور بودند، گفتم: باب توبه نامه نوشت و توبه نامه اش هنوز هم هست و فکر می کردم بهائیان به هیچ وجه این مسئله را نخواهند پذیرفت اما مسعود با کمال خونسردی و درنهایت سیاست گفت: بله توبه نامه نوشت چون به حکم تقیه در اسلام عمل کرده و در واقع توبه نکرده بود اما توبه نامه ای نوشت تا از کشتن او صرف نظر کنند و او بتواند مردم را هدایت کند. گفتم: اما او هر چه که ادعا کرده بود همه را رد کرد و به خودش بد و بیراه گفت و به شاه التماس کرد که او را نکشند یک امام نباید این همه دروغ بگوید و به یک سلطان التماس نماید. مسعود گفت: او از طرف خدا اجازه چنین کاری به حکم تقیه داشت برای اینکه کشته نشود، گفتم: اما با نوشتن آن توبه نامه هم که او را کشتند و شریعتی که او آورده بود بیش از نه سال طول نکشید. گفت: نباید هم بیش ازنه سال طول می کشید این شریعت بها است که تا هزار سال طول خواهد کشید بالأخره بحث و گفتگوی ما به طول انجامید و گفت: حال که ما با آرامش به حرفهای شما گوش کردیم شما هم یک روز به تهران بیایید و با اعضای محفل صحبت کنید تا به همه مجهولات ذهنی تان پاسخ دهند. من که دوست داشتم برای خیلی از سؤالات پاسخی بشنوم قبول کردم اما بهروز از روبه رو شدن با اعضای محفل تهران امتناع کرد. به بهروز گفتم دلیلی ندارد ما خودمان را از آنها پنهان کنیم ما که حرف زیادی برای گفتن داریم برویم و با آنها مناظره کنیم مطمئناً پیروز می شویم، اما بهروز احساس خطر می کرد و به هیچ وجه راضی به این ملاقات نبود. من به مسعود و شراره گفتم شما بروید من او را راضی می کنم و به تهران می آورم شما هم به اعضای تشکیلات بگوئید منتظر ما باشند. حدود سه ماه از مسلمان شدن ما می گذشت و ما تمام این مدت را به مطالعه گذرانده بودیم.
من شدیدا دلم برای اعضای خانواده ام بخصوص پدر و مادرم تنگ شده بود. دلم می خواست مثل گذشته می توانستم در جمع آنها حاضر شوم و از محبتشان بهره مند گردم، شراره گفت: مامان از دوری تو و از اینکه از بهائیت خارج شده ای شب و روز گریه می کند و من که طاقت یک قطره اشک مادرم را نداشتم دیگر آرام و قرارم نبود، دلم می خواست هر چه زود تر به او می رسیدم و او را دلداری می دادم. غافل از اینکه مادرم مرا با بهائی بودنم دوست داشت و اگر از بهائیت خارج می شدم از من متنفر می شد و دیگر به من محبت نمی کرد. از وقتی مسلمان شده بودم خوابهای خیلی خوبی می دیدم. در خواب به من الهاماتی می شد و من از دیدن آن خوابها که نوید بخش و شیرین بودند لذت می بردم. اما شبی در خواب دیدم که در یک بیابان هستم اطرافم پر از تپه هائی است که روی هرکدام از تپه ها یک حیوان وحشی اما بسیار بزرگتر از حد معمول مثلاً به اندازه خود همان تپه ایستاده است، حیوانات درنده مثل شیر و پلنگ و گرگ و کفتار. به هر طرف که نگاه می کردم یکی از آن حیوانات رو به رویم بود. راه فراری نداشتم در وضعیت بدی قرار گرفته بودم و آن حیوانات وحشی به طرز وحشتناکی دورم را احاطه کرده بودند. از ترس از خواب پریدم و به کتاب تعبیر خواب که مراجعه کردم نوشته بود حیوانات درنده و وحشی دشمن هستند، من خوابم را فراموش کردم و دیگر به آن فکر نکردم. چند روز بعد بهروز را مجاب کردم که همراه من به تهران بیاید و قبلاً به تهران خبر دادم که ما در فلان روز به تهران می آئیم. فراموش کرده بودم که با یک تشکیلات سیاسی مواجه هستم و خانواده من نوکران حلقه به گوش تشکیلاتند. وقتی به خانه شراره رسیدیم دیدیم همه اعضای خانواده و فامیل در آنجا جمع هستند و با ورود ما به جمع صدای گریه و هق هق بعضی از آنها به گوش می رسید درست مثل اینکه از مرده ای استقبال می کنند. من که نشستم اصرار کردند که روسری ام را بردارم و تا توانستند چادرم را مسخره کردند. من گفتم: اینجا پراز نا محرم است. پسر عموها سر به سرم می گذاشتند و می گفتند: حالادیگر ما نامحرم شدیم و با شوخی سعی می کردند روسری مرا بردارند. بالأخره جمع مجلس ما جدی شد و مسعود گفت امروز قرار است اعضای محفل بیایند و با شما حرف بزنند و دلائل مسلمان شدن شما را بشنوند. من قبول کردم اما بهروز نپذیرفت و من از فرار کردن او ناراحت شدم و به او گفتم تو قصد داری از برادران من انتقام بگیری و دوست داری رابطه من و خانواده ام تیره شود تا من تنها باشم و نتوانم به تو کوچکترین اعتراضی بکنم و جائی برای برگشتن نداشته باشم و این چیزها القائاتی بود که خانواده در همان ساعات اول در فکر و ذهن من فرو کردند. بهروز گفت: من می دانم با چه کسانی طرفم، اینها خطر ناکند بیا از اینجا برویم. من نپذیرفتم و گفتم: اجازه بده با تشکیلات رو به و شویم و ببینیم با ما چکار دارند وگرنه خانواده مرا برای همیشه ترک می کنند و من طاقت دوری آنها را ندارم و طاقت این همه تنهائی را ندارم. بهروز به دنبال کارش رفت. او از بازار تهران عینک می خرید و رفته بود که سفارش کار دهد، در این فرصت همه اعضای خانواده و فامیل به من حمله ور شدند و گفتند چقدر اشتباه کردی مسلمان شدی مگر بهائیت چه بدی داشت چرا خودت را بد بخت کردی؟ هیچکدام از این حرفها روی من تأثیر نداشت تا اینکه سلیم گفت: می دانی که اگر اعضای تشکیلات با تو حرف بزنند و توهمچنان روی حرفت باشی طرد می شوی؟ گفتم: من قبلاً می دانستم کسی که مسلمان شود طرد می شود. گفت: یعنی تحمل دوری پدر ومادرو خانواده را برای همیشه داری؟ گفتم: بله دارم. فکر می کنم به خارج رفته ام مثل داداش ها. گفت: کسی که به خارج می رود می تواند تلفنی با عزیزانش حرف بزند و امیدوار است که یک روز بر می گردد و آنها را می بیند اما تواگر مسلمان بمانی و بهائی نشوی از محبت خانواده برای همیشه محروم می شوی. گفتم: دوست ندارم از شماها جدا شوم من همه شمارا دوست دارم خصوصاً پدر و مادرم را اما من دیگر بهائیت را قبول ندارم. سودابه و شراره و مسعود و برادران مسعود و بقیه هرکدام حرفی می زدند و بالأخره به من گفتند تو اگر مسلمان بمانی تنها می شوی، تنهای تنها و بهروز می تواند به راحتی تو را رها کند و به رفیق بازی بپردازد و حتی می تواند زن بگیرد و تو را طلاق دهد و تو که دیگر طرد شده ای کسی را نداری، به امید چه کسی می خواهی زندگی کنی؟ به سرنوشت زنان خیابانی دچار می شوی و آواره و بی پناه می گردی.