دام تشکیلات
کم کم حرفهایشان روی من موثر افتاد و چون حدود چند ماه بود که پدرو مادر عزیزم را ندیده بودم و آنها هم در آن جمع حاضر نبودند و هنوز در حسرت دیدار آنها بودم و به یادشان که می افتادم اشکم سرازیر می شد کم کم رام آنها شدم. شراره و سلیم و سودابه توانستند از این مسئله بهره لازم را ببرند و دائم به من می گفتند مامان و بابا تو را از همه بچه ها بیشتر دوست دارند، تو در خانواده از همه عزیز تری و حالا با مسلمان شدنت یک چشمشان اشک است و یک چشمشان خون،در این آخر عمری داغی روی دل آنها گذاشته ای که نزدیک است دق کنند. اگر تو دوری آنها را بتوانی تحمل کنی آنها نمی توانند، تو ته تغاری آنها هستی و آنها در تمام این مدت که شنیده اند تو مسلمان شده ای از صمیم قلب نخندیده اند. اینطور جواب محبتهای آنها را می دهی؟ اینطور از تربیت وزحمت و خدمتی که برای تو داشتند قدردانی می کنی؟ من به گریه افتادم و گفتم من طاقت دوری آنها را ندارم و دلم نمی خواست موجبات غم و غصه آنها را فراهم کنم. گفتند پس هر چه ما می گوئیم گوش کن و من غافل از این بودم که تمام حرفها لحظه به لحظه توسط تلفن به اعضای محفل گزارش داده می شود و آنها دستورات لازم را به خانواده می دهند و درواقع قرار بود عملیات تخریب روانی روی من انجام پذیرد و به هر ترتیب و هر قیمت مرا برگردانندو بهائی کنند. یا به نحوی به زندگی ام پایان دهند. و گوئی این حرکت آنها بر خلاف شعار «تفتیش عقاید ممنوع» نبود درحالی که بسیار بد تر و ظالمانه تر از این بود. مسعود گفت: ما کاری با اعتقادات قلبی نداریم. اگر فقط یک کلام بگوئی که بهائی هستی و اسلام را قبول نداری کافی است که اعضای محفل تو را طرد نکنند در این صورت می توانی با خانواده ات رفت و آمد داشته باشی و همه و همه مثل سابق دوستت داشته باشند. من کمی فکر کردم و یاد حرف خود مسعود در همدان افتادم که گفت در اسلام حکم تقیه وجود دارد و در مواقع خیلی ضروری انسان می تواند تقیه کند و عقیده قلبی اش را کتمان نماید. با خود گفتم از این حکم استفاده کرده و عقیده قلبی ام را کتمان می کنم در اینصورت می توانم اولاً عقیده ام را داشته باشم ثانیاً خانواده ام را از دست ندهم و ثالثا کم کم سؤالاتی طرح کنم و آنها را به بطالت بهائیت آگاه سازم بدین نیت گفتم هر چه شما بگوئید انجام می دهم مسعود وسلیم گفتند: باید نامه ای را که محفل از قبل تدارک دیده با دست خط خودت باز نویسی کنی که با آن محفل امکانات خارج شدن تو را از ایران فراهم کند وتو بتوانی به خارج بروی و راحت در آنجا زندگی کنی. گفتم: چرا خارج؟ سلیم برای ترساندن من به دروغ گفت: آخر با این وضعیت دولت جمهوری اسلامی اگر مطلع شود که تو دوباره بهائی شدی تو را اعدام می کنند. اما با این نامه تو به راحتی به خارج از کشور می روی و با حمایت سازمان ملل می توانی در یک کشور اقامت گرفته و هر زمان بخواهی به ایران برگردی. گفتم: مگر نمی گوئید ممکن است مرا اعدام کنند پس چطور می توانم هر وقت خواستم به ایران برگردم؟ آنها گفتند به حمایت سازمان حقوق بشر. وقتی پشتیبانی آنها باشد ایران حق ندارد تو را کوچکترین آزاری برساند چه رسد به اعدام، سازمان ملل از حقوق ما دفاع می کند. من دیگر نمی دانستم چه می کنم فقط دانستم که در ورطه هولناکی افتاده ام. شراره گفت: نامه بر علیه جمهوری اسلامی ایران است، از تو حمایت می شود و مسعود اضافه کرد: هر چه من می گویم تو بنویس. چند برگ آچهار و یک برگ کاربن آورده و جلوی دست من گذاشتند. در همین چند ساعت چندین نفر از اعضای تشکیلات به دیدن من آمدند و توصیه هایی کردند و رفتند. بعد از نوشتن نامه که دیکته شد و من نوشتم مسعود به دستور تشکیلات کپی نوشته ها را نگه داشت و نوشته های اصلی را برای محفل فرستاد. سلیم مرا دلداری می داد و می گفت: خود من ده میلیون تومان برای تو کنار گذاشته ام و این مبلغ را می دهم که در هرکجای دنیا بودی راحت وآسوده باشی علاوه بر این تشکیلات تو را حمایت می کند و هیچ مشکلی برای تو پیش نخواهد آمد. ما تو را به خارج از کشور می فرستیم و تو در آنجا می توانی آزاد و راحت باشی. من به یاد بهروز افتادم و اینکه او با خیالی آسوده از همه چیز بی خبر است. دو سه ماهی بود که متوجه شده بودیم من باردارم، من و بهروز از این مسئله خیلی خوشحال بودیم ولی این خوشحالی دوام زیادی نداشت و امروز به دام تشکیلات افتاده و اتفاقات ناگواری در انتظارمان بود بهروز که به خانه برگشت به سمت او دویدم و او را به اتاقی برده و به او گفتم تو که نبودی اتفاقاتی افتاد. گفت: چه اتفاقی؟ گفتم: من تصمیم گرفتم به حکم تقیه عقیده ام را کتمان کنم تا طرد نشوم و بتوانم خانواده ام را هم داشته باشم. او گفت: اصلاً حکمی به این شکل نداریم، مسعود تو را فریب داده. گفتم: نه او از احکام اسلامی اطلاع کافی دارد. بالأخره به او گفتم که: نامه ای علیه جمهوری اسلامی نوشتم و قرار است ما را به خارج از کشور بفرستند و به ما کمک مالی هم می کنند و ما می توانیم بدهی ها و مشکلات مالی مان را هم حل کنیم. بهروز از شدت ناراحتی چشمانش گرد شد و پرسید تو واقعاً این کارها را کردی؟ آن نامه الان کجاست؟ گفتم اصل نامه در دست تشکیلات است و کپی اش داخل کمد است. گفت: فریب بزرگی خوردی رها. . . بیچاره شدیم. گفتم: چرا؟ مگر چه اتفاقی افتاده گفت: زود حاضر شو از اینجا برویم. گفتم: چرا دلیلی ندارد از اینجا برویم، ما تازه امروز آمده ایم. گفت: تو که متوجه نیستی تشکیلات دلش به حال تو نسوخته که بیاید و کلی هزینه در اختیار تو بگذارد تا تو از ایران خارج شوی. با این کار منافع تشکیلات تأمین می شود. گفتم: چه منافعی؟ گفت: منافع سیاسی. گفتم: من نمی دانم تشکیلات چه چیز را دنبال می کند این راهی که من انتخاب کردم راه خوبی است هم دینم را دارم هم خانواده ام را، تو هم بیا کاری را که من کردم انجام بده تا باهم از ایران خارج شویم. با عصبانیت گفت: زود حاضر شو از اینجا برویم، گفتم سرم داد نکش، تو می خواهی من تنها باشم، کسی را نداشته باشم، من حاضر نیستم تن به این تنهایی و بی کسی بدهم. او آرام شد و گفت: من از دست تو عصبانی نیستم از دست تشکیلات عصبانی ام آنها من و تو را از هم جدا می کنند مگر قبلاً ندیدی چه بلائی سرمان آوردند؟ بیا از اینجا برویم. گفتم: دیگر نمی توانم کاری بکنم تصمیم خودم را گرفتم و به تو هم پیشنهاد می کنم برای اینکه از هم جدا نشویم راه مرا پیش بگیر. بهروز گفت: فقط همین؟! آن همه خوشبختی و عشق و محبت الهی که به ما هدیه شد به این زودی فراموش کردی؟ رها، خدا به ما بچه عنایت کرده چرا به همه چیز پشت پا می زنی؟گفتم من هرگز از اسلام خارج نمی شوم و دینم را دوست دارم. اما اجباراً مدتی باید عقیده ام را کتمان کنم این که گناه نیست من نمی توانم بدون حمایت و پشتیبانی خانواده زندگی کنم، اگر آنها را از دست بدهم و تو هم مرا رها کنی جائی را ندارم که بروم. به چه امیدی خانواده ام را از دست بدهم؟ بهروز به التماس افتاد و گفت رها من در آرزوی آمدن این بچه شب و روز لحظه شماری می کنم، خواهش می کنم کاری نکن که ما را از هم جدا کنند. گفتم: دلیل ندارد از هم جدا شویم، تو هم کاری را که من کردم انجام بده تا اتفاقی نیفتد. گفت: این کار یعنی خود کشی، چرا نمی فهمی؟ با مصاحبه ای که در مجله زائر داشتیم و اعتقادی که به اسلام پیدا کردیم آنها هرگز فریب حرف ما را نمی خورند. گذشته از این تا کی می خواهی فیلم بازی کنی؟ آنها به همین کفایت نمی کنند و نقشه های پی درپی برای ما خواهند کشید. به هر حال من زیر بار نرفتم. بالأخره کنار جمع آمدیم، همه اعضای خانواده و فامیل مثل گرگهائی که دور شکار حلقه زده باشند دور بهروز را گرفتند، به او زل زده و آماده حمله شدند. سلیم که قبلاً در شکست دادن بهروز ناکام مانده بود فرصت خوبی برای تکمیل پروژه اش یافته بود. او بدون مقدمه به بهروز گفت: رها دوباره بهائی شد حالا تو هم باید تصمیم خود را بگیری بهروز گفت: کسی که مسلمان شده دیگر هیچ وقت نمی تواند ازاسلام بر گردد مگر اینکه دروغ بگوید. سلیم گفت: اتفاقاً کسی که می خواهد بهائی شود اول باید اسلام را قبول کند و بعد بهائی شود. بحث در گرفت و بهروز یک تنه در مقابل چندین نفر که با سفسطه بافی و مغلطه کاریها می خواستند او را محکوم کنند مقابله می کرد. من دلم به حالش می سوخت و دوست داشتم کمکش کنم اما دیگر نمی توانستم و راهی به جز سکوت نداشتم، به همین سادگی فریب تشکیلات را خورده و دوباره گرفتار و اسیر دام آنها گشتم. بهروز از شدت عصبانیت و فشار عصبی سرخ شده بود و به خوبی هم می توانست از عهده پاسخ ایرادهای غیر منطقی حاضرین برآید. بهروز حقیقت درون مرا به آنها گفت اما آنها کوچکترین توجهی نکردند. بالأخره بهروز رو به من کرد و گفت: حاضر شو برویم تو واقعاً گول خوردی. قبل از اینکه من چیزی بگویم سلیم گفت: رها دیگر با تو نمی آید. دوباره بهروز گفت: رها پاشو از اینجا برویم باز قبل از اینکه من جواب دهم مسعود و شراره گفتند: رها به این بد بختی تن نخواهد داد و سودابه گفت: تو اگر رها را دوست داری بمان، راهی را که او رفت تو هم برو، بهروز بد جوری گیر افتاده بود. به من گفت: بیچاره تشکیلات تو را به همین سادگی رها نمی کند که تو عقیده ات را در دلت حفظ کنی. اگر به زبان بهائی شدی باید فردا هر دستوری از طرف تشکیلات را اطاعت کنی. چرا ندانسته خودت را به دام اینها انداختی؟ این را که گفت همه به او حمله ور شدند و گفتند: دست از سر رها بردار ما اصلاً نمی گذاریم که او با تو برگردد. خودت هم زودتر زحمت را کم کن.