روزهای رنج خدای من در آن لحظه احساس کسی را داشت که یکباره در تصادف وحشتناک همسر و فرزندش را از دست داده باشد. نه، بدتر از این، غرور و حیثیت و اعتقاد و غیرت مذهبی اش لکه دار شده بود. او مورد ظلم ناجوانمردانه ای قرار گرفته و هیچ راهی برای نجات از این ظلم نبود. از جا برخاست و گفت: رها بیا برویم، خواهش می کنم. من در وضعیت بسیار بدی قرار گرفته بودم پشیمان بودم اما دیگر راهی نداشتم نامه را محفل برده بود و من ندانسته به عنوان مجرم خود را از جانب دولت ایران در معرض خطر می دیدم. اصلاً خجالت می کشیدم که در عرض چند ساعت دوباره خط و مشی عوض کنم و همراه بهروز بروم. گذشته از اینکه می ترسیدم همه خانواده را یکباره از دست بدهم. به بهروز گفتم: هما نطور که برای تو از دست دادن من و بچه ات سخت است، برای من هم از دست دادن خانواده ام سخت است. تو اگر مرا دوست داری بمان و با من همراه شو. او به من التماس می کرد، گفت: رها خواهش می کنم بیا برویم کمی فکر کنیم کمی باهم تنها باشیم. سلیم دستپاچه شد و گفت: نه رها چنین کاری نمی کند. تومی خواهی او را به همدان ببری. بهروز گفت: تا زمانی که خودش نخواهد که نمی توانم به زور او را به همدان ببرم. اجازه بدهید برای چند دقیقه باهم تنها باشیم. پدر و مادر سودابه و سایرین همگی باهم مخالفت کردند. او دیگر به گریه افتاد و با بغضی که به شدت گلویش را می فشرد رو به من کرد و گفت: رها تو خودت مرا مسلمان کردی، حالا چرا تنهایم می گذاری؟! من هم به گریه افتادم و از او فاصله گرفتم و به یکی از اتاقها رفتم. نفرات حاضر در خانه جملگی آدمهای تشکیلات بودند، او را ظالمانه و با چشمی اشکبار از خانه بیرون کردند. بعد از دقایقی از بیرون تماس گرفت و گفت گوشی را به رها بدهید. سلیم مخالفت کرد و گفت: رها حرفهایش را زده و تصمیم خودش را گرفته، بهتر است او را به حال خودش بگذاری. او با ناامیدی گوشی را قطع کرد. من ناخواسته خود را در معرض دندان درندگان بی رحمی مثل عناصر تشکیلاتی انداخته بودم یکباره خوابم به خاطرم رسید. آن حیوانات درنده و گرفتاری من در آن بیابان، نداشتن راه فرار و آن وضعیت ناهنجار. خوابم تعبیر شده بود و خانواده ام برای من حکایت دوستی خاله خرسه را تداعی می کردند. بهروز رفت و من لحظه ای چشمانم از اشک خالی نشد. گوئی مذاب داغ روی دلم ریخته بودند زجری که در آن ساعات می کشیدم قابل وصف نیست. او مرا با افتخار به میهمانی آورده بود تا به یاری هم باعث تبلیغ اسلام شویم و صله رحم به جا آورده و اقوام را ببینیم و حال می دید که تنها مانده و هیچ یاوری در کنارش نیست، از شدت پشیمانی به خود می پیچیدم. من اصلاً آخر این قضیه را نخوانده بودم و هرگز فکر نمی کردم که چنین اتفاقی می افتد و من و بهروز دوباره از هم جدا می شویم. فکر می کردم او هم از این امکاناتی که تشکیلات در اختیار ما گذاشته استفاده خواهد کرد. اشک بی امان از چشمانم فرو می چکید و عمیق ترین دردهای بشری را با تمام وجود احساس می کردم. چهره بهروز یک لحظه از نظرم محو نمی شد. او طوری مورد ظلم واقع شده بود که اگر برای گرفتن انتقام به کشتن همه عناصر تشکیلاتی مبادرت می کرد حق به جانبش بود و من فکر می کردم اگر مورد فریب واقع شدم تقصیر زیادی متوجه ام نبود چرا که او بعد از مسلمان شدن سخت گیریهای شدیدی می کرد و چون حس می کرد اسلام قلعه ای است که مرا از معرض آسیب ها و دخالتهای بی جای تشکیلات دور نگه می دارد، سعی می کرد مرا تحت فشار قرار داده و در پناه اسلام حفظ کند. مرتب نمازهای مرا چک می کرد و دائماً از بهائیان خصوصاً عملکرد خانواده من خرده می گرفت. من می ترسیدم او مرا از خانواده جدا کند و پناهگاه امنی برایم باقی نگذارد و دریغ از این که خودش برایم پناهگاهی بود که امروز به دستور تشکیلات از من گرفته شد و تنها فرزندم نیز به امر همین منادیان صلح و صفا سقط گردید. بهائیان با شنیدن داستان تلخ ما دسته دسته به منزل خواهرم می آمدند و کسب اطلاع کرده و می رفتند. هرکدام از آنها تا مرا می دید وآن چشمان سرخ متورم را مشاهده می کرد مرا سرزنش می نمود و بهروز را لایق این گریه ها نمی دانستند و بدون توجه به خواسته قلبی من پشت سر بهروز حرف می زدند. یک نفر از من نمی پرسید چرا این همه گریه می کنی؟ و هیچکس از دردی که می کشیدم جویا نمی شد فکر می کردم این بیرحمی وشقاوت را خانواده ام بطور اتفاقی در حق بهروز روا داشتند اما شراره گفت: گریه نکن این خواست تشکیلات بود که بهروز از تو جدا شود. پرسیدم چرا؟ گفت: به خاطر اینکه آنها می دانند که او قلب پاکی ندارد و قابل برگشت نیست ما لحظه به لحظه با محفل در تماس بودیم آنها دستور فرمودند که بهروز اگر حتی زبانا دوباره بهائیت را پذیرفت از او نپذیرید او قابل اعتماد نیست. وقتی این را شنیدم بیشتر زجر کشیدم چون خود تشکیلات دستور بازگشت به نزد او را به من داده بود؛ وقتی این را به شراره گفتم او گفت: آن دستور برای آن زمان بود و امروز دستور دیگری دادند این پاسخ توجیه درستی نبود، اما دیگر با او بحث نکردم. دقایقی بعد مسعود از طبقه بالا که منزل پدرش بود آمد و گفت: اعضای محفل ملی می خواهند رها را ببینند. همه به من تبریک گفتند و به من غبطه می خوردند. تا اینکه بالأخره قرار شد به دیدن اعضای محفل برویم با یکی از افراد تشکیلاتی در یکی از خیابانهای بالای شهر تهران داخل یک کوچه قرار گذاشتند، به زحمت به آنجا رسیدیم فکر می کردم این فرد که از طرف تشکیلات آمده می خواهد ما را به دیدن اعضای محفل ببرد. اما وقتی به آنجا رسیدیم آن مرد از داخل یک ماشین پیاده شد و مرا برای چند لحظه دید و گفت: اعضای محفل شما را نپذیرفتند و به من گفتند که پیامشان را به شما ابلاغ کنم. ایشان اطمینان دادند که مورد حمایت سازمان حقوق بشر هستید و هیچ نگرانی به خود راه ندهید. اگر هم گرفتار شدید مقاومت کنید ما بهترین و مجرب ترین وکلا را برای شما می فرستیم. این کارشان هم مثل همه کارهای دیگرشان مسخره و بی ارزش بود. من و سلیم و مسعود و شراره برای دیدن اعضای محفل تا آنجا رفته بودیم و این به دستور خود آنها بود. حدود چهار ساعت رفت و برگشت ما طول کشید اما بطور مسخره ای چنین جوابی به ما دادند و ما را راهی کردند. البته اینها همه از سیاستهای کذایی آنهاست که خودشان را خیلی به پیروان خود نزدیک نمی کنند تا غیر قابل دسترس و مجهول باشند، بدین وسیله می خواهند قدر و ارزش خود را در نزد عده ای بهائی فریب خورده بر تر از دیگران جلوه دهند و بزرگ نمائی کنند. مثل بعضی از شیوخ اهل تصوف که کسی معجزات آنها را ندیده اما همه فقط شنیده اند و به راحتی پذیرفته اند. وقتی برگشتیم گفتند که بهروز مرتب تماس گرفته و خواسته که با من حرف بزند و باور نمی کرده که در خانه نیستم. بهروز دوباره تماس گرفت و باز سلیم و بقیه گفتند صلاح نیست که با او حرف بزنی. آن شب تلخ گذشت و من تاصبح چشم روی هم نگذاشته، نمی دانستم بهروز کجاست و چه می کشد و بی اندازه عذاب وجدان داشتم. صبح که شد دوباره بهروز تماس گرفت وباز به او گفتندکه: رها اینجا نیست بالأخره من اصرار کردم که اجازه بدهید با او حرف بزنم شاید می خواهد برای همیشه خداحافظی کند. گوشی را که گرفتم او با لحن مهربانی گفت: سلام رها. . . گفتم: سلام. گفت: خیلی دارم زجر می کشم دیشب تا صبح نخوابیدم چرا جواب تلفنهای مرا نمی دادی؟ با گریه گفتم نمی دانم، سلیم و بقیه کسانی که آنجا بودند گفتند: زود با او خداحافظی کن و با او با مهربانی حرف نزن. او اگر این بار تو را به دست آورد برای همیشه اسیرت می کند. به او گفتم: سعی کن قبول کنی که دیگر نمی توانیم باهم زندگی کنیم. مگر اینکه تو به حرف من گوش کنی و همراه من به خارج از کشور بیایی. او گفت: پس بچه را چه می کنی؟ در جواب فقط گریه کردم سلیم تلفن را قطع کرد چند روز به همین شکل گذشت و من خواب و خوراک نداشتم شبها تا صبح در گوشه ای از اتاق می نشستم و گریه می کردم و روزها دسته دسته از بهائیان را که از روی کنجکاوی به دیدنم می آمدند ملاقات می کردم این همه فشار روحی و جسمی که بر من وارد شده بود مرا به شدت ضعیف کرده بود حالم رو به وخامت گذاشت و فهمیدم که جنین در حال سقط است درد به اندازه ای شدید بود که هر لحظه فکر می کردم که آخرین لحظه زندگی ام را می گذرانم. خوب به خاطر دارم که بدون اراده دقایق زیادی روی زانوانم می چرخیدم کمر درد توان ایستادن از من گرفته بود، نمی توانستم یک لحظه روی پا بایستم.
بهروز تنها مانده بود ونمی دانست چه باید بکند. من او را به اصرار به تهران آورده بودم و او به امید سفری خوش همراه من آمده بود. اما حالا می دید که با این کار سایه شوم تشکیلات دوباره روی زندگی اش افتاده و می دید که به اجبار زن و فرزندش را از او می گیرند. احساس خشم و نفرت را در چشمانش نسبت به تشکیلات می دیدم، رگهای سرخ متورم روی سفیدی چشمانش را گرفته بود. او با قلبی خنجر خورده و چشمی خونبار باید خاطرات تلخ گذشته را یک بار دیگر تجربه می کرد.