نجات از دام من که او را از خود بیرحمانه رانده بودم حال چگونه این خبر ناگوار را به او می دادم .سودابه و شراره از این اتفاق اظهار خوشحالی می کردند و بی توجه به من که زجر می کشیدم، از اینکه از تنها مسئله ای که باعث پیوند دوباره من و بهروز می شدخلاص شده اند خوشنود بودند. بالأخره من برخلاف خواست خودم از بیمارستان مرخص شدم و دیگر هیچ دلخوشی و هیچ انگیزه ای برای زنده بودن نداشتم چند روز دیگر به این منوال گذشت و من اصلاً حق نداشتم با بهروز حرف بزنم تا اینکه یک روز نزدیک ظهر زنگ خانه خواهرم به صدا درآمد، همه فکر کردیم باز هم یک دسته از بهائیان برای انتقال خبر به دیگران آمده اند، اما دیدیم که دو نفر همراه بهروز جلوی خانه هستند به مسعود گفتند: ما مهمان شما هستیم و می خواهیم با رهاخانم صحبت کنیم. آن دو نفر مردان محترمی بودند که فقط به خاطر رضای خدا به یاری بهروز آمده بودند. از بقیه خواهش کردند که تنها با من صحبت کنند. قبل از اینکه همراه آنها به یک اتاق دیگر بروم سلیم و مسعود به من نزدیک شدند و گفتند: هر چه گفتند قبول نکن. سعی کن حرفهایشان را نشنوی. ما چهار نفر تنها شدیم آن آقایان سعی کردند به من بفهمانند که مورد ظلم واقع شده و فریب تشکیلات را خورده ام. حالا فرصت دارم خودم را نجات دهم وگرنه در وضعیت بدتری قرار می گیرم. اما من به دستور تشکیلات بهائیت سعی می کردم حرفهایشان را نشنیده بگیرم. به گمان خود، خودم را به خدا سپرده بودم. به راهی رفته بودم که راه برگشت نداشت مگر معجزه ای رخ می داد. بهروز مرتب می گفت: بیا همراه ما برویم و من که سخت سکوت کرده بودم گفتم: اما من می ترسم تو که می دانی؟!!! بهروز گفت: منظورت آن نامه است؟ و به آن آقایان گفت که: از آن نامه ای که نوشته می ترسد. آنها گفتند: اصلاً دلیل ندارد بترسی همه می دانند که آن نامه را تو ننوشته ای بلکه دیکته تشکیلات بوده. اما من فکر کردم این غیر ممکن است. به هر حال من آن نامه را نوشتم و همه جرم متوجه من است و باز ترسیدم و قبول نکردم. بهروز خیلی اصرار کرد و من به توصیه شدید خانواده ام که مهره های مستقیم تشکیلات بودند نپذیرفتم. بهروز وقتی می خواست مرا ترک کند از من پرسید چرا اینقدر رنگت پریده حالت خوب نیست؟گریه ام گرفت و درحالی که دیگر هیچ چیز برایم مهم نبودبا گریه و دلی آکنده از درد گفتم بچه سقط شد بهروز به اندازه ای ناراحت شد که گوئی تمام عشق و امید زندگی اش را از دست داده از شدت ناراحتی لبهای خود را می گزیدو با هر دو دست دو طرف گیجگاهش رامی فشرد.لحظاتی بعد با عصبانیت گفت من از دست خانواده ات شکایت می کنم شما عمدا بچه مرا از بین برده اید. آن دو نفر که با او آمده بودند او را آرام کردند وسپس برای آخرین بار به من نگاهی کردند و با ناامیدی آنجا را ترک کردند. خانواده وقتی دیدند که من مقاومت کرده و با آنها نرفتم خیلی خوشحال شدند و دیگر به من اعتماد کرده و بدترین ناسزا ها را به مسلمانها نسبت می دادند. پدر و مادر مسعود و سودابه به اماکن متبرکه مسلمین مثل مکه و مشهد و قم و غیره بی حرمتی هائی می کردند. همه باز هم به تمسخر مسلمانها پرداخته بودند، غافل از اینکه من از این حرفها زجر می کشیدم و آنها می گفتند مسلمانها دروغگو هستند خودشان را به هزار مرض و فلج و نقص عضو می زنند و به مشهد می روند و بعد می گویند امام رضا(ع) شفا داد. این چیزها را می گفتند و می خندیدند. سودابه به من گفت: بهتر شد که این بچه را از بین بردیم و همه گفتند: این بچه باید از بین می رفت چرا که او هرچه باشد یک مسلمان زاده است مشغول این حرفها بودیم که باز صدای درب منزل آمد وقتی در باز شد چند نفر با نشان دادن حکم تفتیش خانه وارد منزل شدند و دو ماشین نظامی هم جلوی خانه پارک بودند پس از وارسی خانه کپی نامه ای را که نوشته بودم از داخل کمد پیدا کردند و با خود بردند من نگران این قضیه شدم اما از طرف تشکیلات دستور رسید که آنها هیچ کاری نمی توانند بکنند ما قهار ترین وکلا راداریم و در ضمن سازمان حقوق بشر هم از ما حمایت می کند. من در تهران اقوام زیادی داشتم در ضمن بهائیان دیگری هم بودند که از این جریان مطلع بودند. به اعضای تشکیلات گفتم: مرا پنهان کنید تا زمانی که از ایران خارج شوم برایم مشکلی پیش نیاید. اما آنها گفتند: به پنهان کردن نیازی نیست در همان جا بمان و ساعاتی بعد چند نظامی آمدند و حکم جلب مسعود را نشان دادند و او را به همراه خود بردند. وقتی مسعود گرفتار شد همه فامیل مرا مقصر می دانستند و دیگر هیچ اجر و احترامی نداشتم و با عصبانیت می گفتند: اگر شما مسلمان نشده بودید این اتفاقات نمی افتاد. بالأخره آن روز گذشت و شب هیچکدام از شدت گرفتاری و ناراحتی مسعود نخوابیدیم.
به هرزحمتی بود خود را به بیمارستان رساندم و در ورودی سالن انتظار از شدت درد بیهوش شدم و بعد موقعی که از بیهوشی خارج شدم فهمیدم که بچه را از دست داده ام. ناامیدی به اندازه ای بر من مستولی شده بود که دلم نمی خواست یک لحظه دیگر زنده باشم فقط مرگ می خواستم و فراموش کردن هر آنچه برسر من آمده بود. به بهروز چه باید می گفتم؟
روز بعد خبر رسید که تشکیلات در پی آزادی مسعود است و سعی دارد بی گناهی او را ثابت نماید و در دادگاهی که برای او تشکیل می شود حاضر شده و علت گرفتاری مسعود را جویا شود و چون مدرکی دال بر اینکه او جرمی مرتکب شده وجود ندارد، خود آنها را محکوم خواهد کرد. با این خبر دلگرم و راضی شدیم.
اما برخلاف انتظار ما ساعاتی بعد باز عده ای آمدند و این بار حکم جلب مرا آوردند و من با دیدن حکم قاضی چادرم را پوشیدم و با آنها همراه شدم. آقایانی که برای بردن من آمده بودند بسیار با احترام با من رفتار می کردند. شراره و برادر کوچکتر مسعود هم همراه ما آمدند. ما را به دادگستری بردند و حدود نیم ساعت بعد به شراره و برادر شوهرش گفتند: شما بروید این خانم بازداشت است و باید راهی زندان شود. آنها با من خداحافظی کرده و رفتند. آقایان مرا سوار یک پژو سیاه کرده و با خود بردند پس از سپری کردن مدت زمانی اندک روبه روی زندان قصر تهران بودیم. دقایقی منتظر شدیم و بعد دیدم که مسعود را همراه خود آورده و او را هم در کنار من نشاندند و حرکت کردیم. ما نپرسیدیم ما را کجا می برید و آنها هم چیزی نگفتند اما از شهر خارج شده و به سمت جاده همدان راهی شدیم ساعاتی بعد به همدان رسیدیم و وارد دادگاه انقلاب همدان شده و بعد ما را از هم جدا کرده و هرکدام را به سمتی بردند وارد یک ساختمان اداری شدیم و بعد به من گفتند که روی صندلی بنشینم چند دقیقه بعد برایم غذا آوردند غذا را که خوردم یک حوله و یک مسواک، یک جفت دمپائی و یک دست لباس به من دادند من با دیدن آن چیزها مطمئن شدم که برای مدتی طولانی بازداشت هستم. بالأخره مرد محترمی روبه روی من نشست و گفت: بهروز از مسعود و برادر وخواهرت شکایت کرده که همسرش را به اجبار از او جدا کرده و موجب از بین رفتن فرزندش شده اند شما هم به جرم همکاری با دشمنان نظام جمهوری اسلامی و نوشتن یک نامه علیه دولت ایران بازداشت شده اید. اما می دانیم که شما مورد اغفال واقع شده و در یک عملیات سیاسی گرفتار شده اید. شما برای ما خیلی قابل احترام هستید اولاً بخاطر اینکه از سلاله رسول الله(ص) هستید و ثانیاً به دلیل اینکه به اسلام روی آورده و مسلمان شده اید اگر می گذاشتیم در آنجا بمانید ممکن بود بلائی سر شما بیاورند چرا که نمونه این مسائل را زیاد دیده ایم آنها به دوباره بهائی شدن شما اعتماد نمی کنند و می دانند که هیچ وقت نمی توانند در گوش شما از آن اراجیف پرکنند از این رو ممکن بود شما را از بین ببرند و به گردن جمهوری اسلامی بیندازند. خانواده شما مهره ای بیش نیستند و آنها فریب خورده اند و نمی دانند که آب را در آسیاب چه کسی می ریزند. آنها دقیقاً مثل رباط عمل می کنند ما تصمیم گرفتیم به بهانه اینکه شما علیه جمهوری اسلامی نامه نوشته اید شما را دستگیر کرده از آن خانه بیرون بکشیم و بعد اجازه بدهیم با آرامش فکر کنید و تصمیم بگیرید. حالا تا زمانی که تصمیم خود را بگیرید مهمان ما هستید و بعد می توانید در دادگاه از خود دفاع کرده و آزاد شوید. او گفت: قبل از اینکه ما تصمیمی در باره شما بگیریم یک فرد ناشناس فتو کپی نامه شما را برای ما فرستاده بود. بعد تلفنی خبر دادند که فردی به اسم رها، علیه جمهوری اسلامی مطالبی نوشته و قصد دارد از ایران خارج شده و در آنجا هم تبلیغات سوئی علیه نظام داشته باشد. او دوباره بهائی شده و به اسلام اهانت می کند ما پی گیری کردیم و متوجه شدیم آن شخص از خود تشکیلات گمارده شده تا بدین وسیله شما را به دام دولت انداخته و به خیال خام خود شما رادر مقابل دولت جمهوری اسلامی قرار دهند و در دنیا به تبلیغات علیه نظام بپردازند و برای پیروان خود داستان سرائی کنند اما ما به خاطر اینکه شما فریب خوردید بیش از یک شب شما را نگه نمی داریم و ان شأ ا. . . فردا در دادگاه مسئله فیصله یافته و شما به نزد همسر خود باز می گردید. من خوشحال شدم و از ایشان تشکر نمودم و گفتم: آیا می توانم بهروز را ببینم گفت: بله، حتماً.