عصبانیت در محفل احساس امنیت فوق العاده ای کردم و از اینکه از خانواده و تشکیلات دور بودم و می توانستم به راحتی نماز بخوانم احساس بسیار خوبی داشتم به بازجو گفتم: می خواهم نماز بخوانم، راهنمائی کرده و پس از وضو در همان اتاق که موکت شده بود به نماز ایستادم. حالت عجیبی در نماز داشتم احساس می کردم خداوند ناظر می داند که چگونه مورد ظلم واقع شده و عذاب می کشم. دلم برای بهروز تنگ شده بود از خدا خواستم او راحت و آرام باشد و بداند که من از او جدا نمی شوم و دوباره به کنارش بر می گردم. وقتی نماز تمام شد درب اتاقم را زدند و یکباره متوجه شدم بهروز به دیدنم آمده است. خوشحال شدم و بعد از سلام واحوال پرسی به او گفتم من از تو خجالت می کشم نمی توانم نگاهت کنم و او گفت عیبی ندارد هر چه بود گذشت حالا فهمیدی آنها چه انسانهای بی رحم و بی عاطفه ای هستند. گفتم: از اول فهمیده بودم اما اولاً در عمل انجام شده قرار گرفتم و بعد از اینکه تو مرا از آنها جدا کرده و دیگر پشتیبانی نداشته باشم می ترسیدم و نمی دانم چرا نمی توانستم دوباره نظرم را عوض کنم و با تو برگردم می خواستم تا آخرش بروم و باز سرنوشتم را به خدا بسپارم. گفت: سرنوشت خود را به دست تشکیلات سپرده بودی اما خدا به تو رحم کرد و با شکایتی که من از خانواده ات کردم تو را به همدان بازگرداندند. آن شب اجازه دادند بهروز در کنار من بماند.
حرفهای آن مرد محترم کاملاً واقعی بود. برای تشکیلات اصلاً اهمیت نداشت چه بلائی بر سر من بیاید و در ضمن خودم بارها شاهد بودم که بهائیان مسلمان شده را اذیت می کردند و به گردن جمهوری اسلامی می انداختند و در زمان خود بهاء و عبد البهاء نیز بسیاری را ترور می کردند و می گفتند خودشان از شدت عشق به بهاء خود کشی کرده اند!! آنها با بی رحمی تمام بچه مرا از بین بردند. آنها هیچ رحم و مروتی نداشتند.
من و بهروز تا صبح باهم حرف زدیم و از اتفاقاتی که برایمان افتاده بود درس عبرت گرفتیم و از تجربیات تلخی که کسب کرده بودیم شناختمان نسبت به تشکیلات بیشتر شد. این مرحله سخت زندگی را هم پشت سر گذاشتیم و به هم قول دادیم در حد توان در راه اسلام قدم برداریم و هرگز افتخار این نام از ما سلب نشود. فردای آن شب به دنبال ما آمدند و ما را به دادگاه بردند همه ماجرا را برای قاضی تعریف کردم و سپس همه مسائل را اعتراف کردم و به کمک وکیل تسخیری که داشتم از حضور دادگاه عذر خواهی کرده و تعهد دادم که دیگر مورد فریب تشکیلات واقع نشوم. قاضی هم حکم آزادی مرا صادر کرد. من و بهروز به خانه برگشتیم و من قلب پاک و بی کینه بهروز را می ستودم و از همه چیز شرمنده بودم و سعی می کردم همه اشتباهاتم را جبران کنم. چند روز بعد شنیدم که مسعود همه چیز را اعتراف کرده و از اولین روز که از طرف تشکیلات مأموریت بازگرداندن مرا داشته به همه چیز بدون کم و کاست اقرار نموده است. اعترافات او باعث شد که حکم جلب سلیم و شراره را هم دادند و هرکدام از آنها به علت داشتن شاکی خصوصی وثابت شدن جرمشان و همچنین به جرم دیکته یک نامه کذائی علیه نظام و همکاری با دشمنان جمهوری اسلامی در خارج از کشور مدت کوتاهی در بازداشت به سر می بردند. من و بهروز از آن پس بدون سایه شوم تشکیلات زندگی خوبی را باهم آغاز کردیم مدتی بعد باز هم خانواده به دیدنم آمدند و گفتند ما می دانیم که تو اجباری دوباره مسلمان شدی و من هر قدر که سعی می کردم به آنها بقبولانم که از صمیم قلب عاشق اسلام هستم و از بهائیت نفرت دارم نمی پذیرفتند. با این حال مادرم دیگر مثل سابق به من محبت نداشت و پدرم با نگاهش از پشت عینک برای اینکه دوباره مسلمان شده بودم اظهار تأسف می کرد، سلیم و سودابه و پدرو مادرم فقط یک شب در خانه ما ماندند و آنها به قول خودشان باز هم از طرف تشکیلات مأموریت داشتند تا نظر نهائی مرا بدانند. آن شب گذشت و روابط ما کاملاً بدون کمترین محبت و عواطف خانوادگی شده بود. آنها وقتی جواب مرا شنیدند مأیوس شدند و رفتند، مدتی بعد یکی از برادرهای بهروز که همراه خانواده برای تفریح به شمال رفته بودند در دریا غرق شد و ما در مراسم سوگواری او در کنار بهائیان قرارگرفتیم. همه در آن مراسم سعی می کردند به اذیت ما بپردازند و با چهره ای حق به جانب و مغرور به تحقیر مسلمانان بپردازند. خانواده من هم از سنندج آمده بودند. تشکیلات از این فرصت هم استفاده کرد و باز به عده ای مأموریت داده بود که آخرین تلاشهای خود را بکنند. اعضای خانواده من شب بعد از مراسم عزاداری به خانه ما آمدند. سلیم گفت: اعضای محفل می خواهند شما را طرد کنند اما به احترام ما هنوز این کار را نکرده اند. شما هم وقت دارید که اگر پشیمان شدید برگردید، من و بهروز عقیده خود را بدون کوچکترین تردیدی بیان کردیم. باز هم کمی با ما بحث کردند تا ببینند حقیقت درون ما چیست و اگر می توانند ما را به تردید انداخته و بازگردانند اما تلاششان بیهوده بود. از این رو به تهدید ما پرداختند و گفتند اگر طرد شوید دیگر نمی توانید با هیچ کدام از ما رفت و آمد کنید و باید تا آخر عمر تنها بمانید. من که به شدت از دست تشکیلات عصبانی بودم گفتم: اگر من جای دولت جمهوری اسلامی بودم همه اعضای محفل را تیر باران می کردم، آنها انسان نیستند بلکه حیواناتی به شکل انسانند، آنها بوئی از انسانیت و معرفت نبرده اند و بهائیت را هم قبول ندارم چرا که کاملاً به بطالت این فرقه پوشالی و سیاسی پی برده ام و حاضرم حتی به قیمت کشته شدن، در راه اسلام ایستادگی کرده و از حقیقت دست بر ندارم وقتی دیدند که از این راه هم هیچ سودی نخواهند برد به خرافات همیشگی متوسل شدند و برای اینکه ما را بترسانند گفتند: می دانید هرکس از بهائیت خارج شود به بد ترین و دردناک ترین بلاها و مصائب دچار می شود و مثالهای زیادی برای ما آوردند که از کودکی آنها را در گوش ما خوانده بودند. این حرفها کمترین حاصلی برای آنها نداشت. تا نزدیک صبح با ما حرف زدند و ما را تبلیغ کردند و صبح با ناراحتی خانه ما را ترک کرده و رفتند. دیگر احساس خطر می کردم. من به شدت به مادرم و خانواده ام وابسته بودم، بهترین و شاد ترین خاطرات زندگی ام را با آنها گذرانده بودم. فکر اینکه آنها را برای همیشه از دست بدهم آزارم می داد. مدتی به خاطر از دست رفتن برادر بهروز در خانه پدر شوهرم بودیم تا پدر و مادرش تنها نباشند و تسلی خاطری برای آنها باشیم. در آنجا هم وقتی بهائیان مرتب رفت و آمد می کردند و ما را می دیدند به ما توصیه می کردند از اسلام دست کشیده و دوباره بهائی شویم و ما هم آنها را تبلیغ می کردیم. خانواده بهروز هم مأمور توصیه های لازم به ما شده بودند. ما دیگر توبه کرده بودیم و امکان نداشت فریب حرفهای آنها را بخوریم. سمیرا خواهر کوچک بهروزبا اینکه دختر با محبتی بود به من گفت: رها جون شما را به خدا کاری کنید که طرد نشوید من شما و داداش بهروز را خیلی دوست دارم نمی توانم از شما برای همیشه جدا شوم. به او گفتم خب اگر طرد شدیم دوباره به خانه شما می آئیم و شما را می بینیم ما که از تشکیلات ترسی نداریم. ما که گوش به فرمان آنها نیستیم. سمیرا گفت: نه چنین چیزی امکان ندارد ما که گوش به فرمان هستیم اگر طرد شوید دیگر از شما متنفر می شویم و اگر شما را جلوی خانه ببینیم از طبقه بالا آب کثیفی روی سر شما می ریزیم تا بروید و دیگر هیچ وقت برنگردید. من آن روزها در حال نوشتن کتابی به اسم «چرا مسلمان شدم» بودم و به گوش بهائیان هم رسیده بود که من مشغول نوشتن کتابی هستم آنها برای عوض کردن نظر من همه تلاش خود را کردند، اما من بالأخره آن کتاب را نوشته و به چاپ رساندم تا اگر کسی هم در بین بهائیان مستعد مسلمان شدن است بی پروا به ما بپیوندد البته بسیاری از بهائیان قلباً به بطالت بهائیت پی برده بودند اما جرأت ابراز عقیده نداشتند، بسیاری هم از آن جامعه خارج شده و در روزنامه کناره گیری و برائت خود را از بهائیت اعلام می کردند و طرد می شدند، با نوشتن آن کتاب هم مسلمانان را از وجود چنین کرمهای خطر ناکی در کنارشان آگاه ساختم و هم به بهائیانی که مثل خانواده من و بهروز واقعاً فریب خورده و از سیاسی بودن این تشکیلات بی اطلاع هستند هشدار داده بودم که در روز حساب هیچ عذری از آنها پذیرفته نخواهد شد و همچنین به نقد احکام و دستورات بی اساس بهائیت پرداخته بودم. این کتاب که چاپ شد و به اطلاع تشکیلات رسید به خانواده ها دستور دادند که با ما قطع رابطه کرده و ما را از محبت خود محروم کنند. من در این چند ماهه به حدی غرق لذت عشق به ائمه اطهار بودم و آنچنان امیدی به محبت و رحمت این بزرگواران بسته بودم که به راحتی می توانستم این عشق الهی را به همه تعلقات دنیوی ترجیح دهم.