هدیه ای به نام زهرا
چندی بعد خداوند به ما دختری عنایت کرد و زندگیمان پر از شور و شعف شد. ما دوستان بسیار نزدیک و خیلی صمیمی و مهربانی داشتیم که در آن روزها که نیازمند کمک بودیم به یاری ما آمده و ما را از تنهائی خارج کردند. اما من هنوز نیاز عجیبی به مادرم داشتم و به شدت دلم برایش تنگ می شد. یک روز تصمیم گرفتم به او تلفن کرده و حالش را بپرسم می دانستم به من کم محلی خواهد کرد و منتظر بودم ملامتم کنداما وقتی به او تلفن کردم زن برادرم گوشی را برداشت و به محض اینکه متوجه شد منم گفت: مادرت با تو حرفی ندارد و گوشی را قطع کرد چند بار دیگر تماس گرفتم باز همان زن برادرم که همسر امیر بود با عصبانیت می گفت: مامان دیگر هیچ وقت با تو حرف نمی زند. گفتم: گوشی را بده خودش این را به من بگوید، از این کار امتناع کرد، خیلی دلم شکست بعد ازآن در اوقات مختلفی از شبانه روز حتی نیمه شب زنگ می زدم که دل مادرم به رحم آید و جوابم را بدهد، اما او از طرف تشکیلات دستور گرفته بود که حتی جواب سلام مرا هم ندهد. من هنوز از طرف بیت العدل طرد نشده بودم اما اعضای تشکیلات سنندج به خانواده ام دستور داده بودند که همگی به چند دلیل با من قطع رابطه نمایند، اول اینکه با طرد و دفع من از خود موجبات جذب مرا فراهم کنند، بدین طریق که از لحاظ روحی مورد شکنجه و عذاب قرار گیرم و بالأخره تاب و تحمل از دست داده و از شدت دل تنگی و تنهائی باز هم به بهائیت رجوع کنم، دوم اینکه وجود من در کنار جوانان و نوجوانان بهائی خطر آفرین بود و می توانستم با طرح چند سؤال ساده باعث آگاهی و هشیاری آنان شده و آن همه تبلیغات سوء را علیه اسلام خنثی نموده آنان را به اسلام دعوت نمایم و تأثیرات غیر قابل جبرانی بر آنها بگذارم و سوم اینکه با ایجاد چنین ضربات روحی و روانی کم کم زندگی مشترکم با بهروز دچار مخاطره و اختلال شود و افسردگی و سردی و کسالت در زندگی حکم فرما شده و این را به حساب همان خرافاتی بگذارم که از کودکی در گوش ما خوانده بودند مبنی بر اینکه هرکس از بهائیت خارج شود به بدترین بلایا و مصائب دچار خواهد شد و مشکلات زیادی گریبانگیر او خواهد بود و تشکیلات با اتخاذ چنین سیاستی ما را از دیدن خانواده محروم کرد.
زهرا اسم دختر کوچک ما بود. او بدون مهر و محبت اقوام نزدیک بزرگ می شد و هیچ بهره ای از وجود پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها، عمه و عمو و خاله و دائی نمی برد. زهرا شیرینی زندگی ما شد. او زیبا و با هوش و بازیگوش بود و تمام خلأ زندگیمان را با وجود او پرکردیم. زهرا هدیه ای بود که از حضرت فاطمه زهرا گرفته بودیم، او به طور معجزه آسائی در یکی از مراسم های روح پرور شهادت بانوی دو عالم، آن وجود مقدس و مطهر، از جانب خدا به ما ارزانی شد و به زندگیمان رنگ دیگری داد و ما را به اندازه ای به خود وابسته کرد که عدم وجود خانواده در کنارمان را حس نمی کردیم. من شب و روز در اندیشه تعلیم و تربیت او و سلامت روح و جسم او بودم چرا که نمی خواستم تنهائی و بی کسی ما کوچکترین تأثیری در رشد و تعالی او داشته باشد. همه کتاب داستانهایش را برایش بازبان کودکانه و آهنگین خوانده و ضبط کرده بودم تا در لحظات تنهائی با گوش دادن به آنها و نگاه کردن به عکس کتابها علی رغم سرگرم کردن او به رشد ذهنی اش کمک کنم. در آن روزها من هم آرایشگاهی دست و پا کرده و مشغول کار بودم، تمام امکانات رفاهی و رشد و تربیت زهرا را برای او مهیاکرده بودم. ضبط کوچکی داشت که دائماً نوارهای مورد علاقه اش را گوش می کرد بعد از مدتی متوجه شدم با زبان کودکانه و شیرین همه آن قصه ها و شعر ها و ضرب المثل ها را حفظ کرده، طوری که هر شنونده ای را به خود جذب می کرد و او را به تحسین وا می داشت .وقتی سه ساله بود حروف الفبا را به او فرا دادم و چهار سالش تمام شده بود که کاملاً می توانست تیتر های درشت روز نامه را بخواند. هوش و استعداد این هدیه الهی و این فرشته زیبائی که خداوند به ما عنایت کرده بود باعث شد که افراد تحصیل کرده با اشتیاق زیادی با ما رفت و آمد کنند تا بچه هایشان از همنشینی با زهرا تأثیرات مثبتی بگیرند و ما هم که با علاقه در پی کسب علم و معرفت و مسائل مذهبی و فلسفی بودیم با بزرگان و علمای شهر و با اساتید دانشگاه رابطه بر قرار کرده و توفیق حضور در کنار آنها را داشتیم. من محبت خدا را به عینه می دیدم و لطف و رحمت او را در تمام مراحل زندگی ام احساس می کردم و به امید روزی بودم که آن منجی عالم بشریت، صاحب عصر و الزمان ظهور نماید و پرده از چهره روبه صفتان و کافران بردارد و دنیا از مزاحمت و ظلم و ستم این از خدا بی خبران پاک شود.
زهرا چهار ساله بود که یک روز خاله تماس گرفت وگفت: پدر حالش خوب نیست حتماً با بهروز به سنندج بروید .خیلی نگران شدم یعنی فهمیدم که قضیه بیماری نیست. آنها که با ما رفت و آمدی نداشتند و بعد از چند سال دوری چنین خبری را به خاله داده و از او خواسته بودند که ما به سنندج برویم حاکی از این بود که پدرم از دنیا رفته است. هیچ خبری تا این حد نمی توانست برایم دردناک باشد. بعد از مدتها دوری دلم می خواست می توانستم به کنارش بروم و از وجود گرم ومهربان ومظلوم او عاشقانه لذت ببرم. حدود یک ماه بود که خوابهائی در همین رابطه می دیدم یک شب خواب دیدم پدرم مسلمان شده و به همه غذا می دهد. چقدر آرزو داشتم پدر مسلمان می شد. با صدای بلند گریه می کردم و پدرم را صدا می زدم می دانستم روح او نظاره گر قلب تنها و زخمی من است. خیلی زود به سمت سنندج حرکت کردیم دعا می کردم وقتی رسیدم او را در بستر بیماری ببینم اما وقتی به سنندج رسیدیم فامیلها را می دیدم که با لباسهای سیاه به سمت خانه ما می روند. دیگر مطمئن شدم که پدر رفته است. خانه سرسبز و با صفای ما بدون پدر روحی نداشت لطفی نداشت و هیچ رنگ و بوئی نداشت. پدرم رفته بود. برای همیشه. دلم از درد پر بود نمی خواستم باورکنم که او مرده است. نمی توانستم باور کنم که دیگر نیست. حالا مادر عزیزم را با داغ از دست رفتن پدر چگونه می دیدم؟ او که عاشقانه مثل پروانه ای به گرد شمع پدر می چرخید چگونه مرگ او را باور خواهد کرد؟ چگونه دوری اش را تحمل خواهد کرد؟
به خانه که رسیدم صدای گریه هایم بلند شد. روی پله ها بهمن را دیدم و او را در آغوش کشیدم و هر دو گریه کردیم .مادرم را در حالیکه روسری سیاهی بر سر و لباس سیاه به تن کرده بود دیدم. هرگز دلم نمی خواست او را در این لباسهای تیره ببینم .او که به احترام سیادتش همیشه سبز می پوشید امروز در سوگ پدر رخت عزا به تن داشت. او را هم در آغوش کشیدم و مرتب می گفتم: مامان بگو بابا کجاست؟ مامان سعی می کرد آرامم کند. به طرف جائی که همیشه پدر در آنجا می نشست رفتم. بالش او را می بوئیدم و می بوسیدم و اشک می ریختم. همه اقوام ایستاده ومرا نگاه می کردند. خواهر بزرگم تعریف کرد که او چگونه در عرض یک دقیقه سکته قلبی کرده و از دنیا رفته است. دلم شکسته بود، دوست داشتم تسکین یابم اما صدای قرآنی در فضا پخش نبود. به مامان گفتم: اجازه بده در مسجد محل صوت قرآن پخش شود. مامان گفت: نه ما خودمان دعا و مناجات داریم و نیازی به قرآن نیست، اصرار کردم و با گریه گفتم: از طرف من، نه از طرف شما. بگذارید قرآن پخش شود اما مادرم اجازه نداد. دلم می خواست کاری برای پدر بکنم اما چه کاری از من ساخته بود؟ سلیم را دیدم اما با او دیده بوسی نکردم. مسعود وشراره از تهران رسیدند من نزدیک شراره شدم که یکباره شراره گفت: پدر از دست تو دق کرد و مرد از اینجا برو. بیشتر دلم شکست و احساس کردم ناخواسته در مرگ پدر مقصر بودم. کم کم متوجه شدم هیچ کس در آن شرایط سخت و دل گیر با من حرف نمی زند. کسی هم اگر از روی فراموشی می خواست با من حرف بزند سلیم اشاره می کرد که با او صحبت نکنید. هیچ کدام از اقوام به من تسلیت نمی گفتند و من در آن وضعیت سخت احساس تنهائی می کردم. پدر را در غسالخانه دیدم که ای کاش نمی دیدم و آن چهره از او، برای همیشه در خاطرم نمی ماند. بعد از خاکسپاری پدر دیدم جای من در آن خانه نیست کاملاً غریبه ام و گوئی کسی مرا نمی شناسد. همه برای پدر مناجاتهای مخصوص بهائیان را می خواندند و من فقط به تلاوت قرآن و فاتحه مشغول بودم. غروب که شد به پشت بام رفتم و در خرپشتی را بستم. جای پدرم خالی بود. او را روی آن کوهها به خاک سپرده بودند. شب اول قبرش بود و من با سوز دل می گریستم و ناله های جان خراشم تمام آن فضا را پر کرده بود. نماز شب اول قبر خواندم. زیارت اهل قبور و زیارت عاشورا خواندم و به ائمه التماس کردم که روح او را در کنف رحمت و عنایت خویش داشته و نظر لطفی به او کرده و شفاعتش کنند .صبح فردا به همدان برگشتیم. فضای خفقان آور خانه پدرم برایم غیر قابل تحمل شده بود. به خانه آمدم و خیلی زود جلسه روضه ای در خانه بر پا کردم. روضه من در روز هفتم فوت پدرم و روز اربعین امام حسین(ع) بود جمعیت زیادی به خانه ما آمدند و جلسه به حدی پرشور و حال شد که برایم غیر قابل تصور بود. این جلسه آرامشی به من داد و توانستم با تلاوت سوره الرحمن که توسط یک روحانی قرائت میشد آرام گیرم و با دردی که روز اربعین در سینه ام انباشته بود گریه ها معنی گرفت و روضه ها جان یافت.