به تدریج از سرمای هوا کاسته می شد. در واقع بعد از آخرین برف سنگینی که بارید ، برف های بعدی بی رمق و کم جان بودند و زمین آنها را نگه نمی داشت. هوای بیرون غار سرد و مرطوب بود و به همین دلیل هنوز نمی توانستیم در بیرون غار و کنار دریاچه مستقر شویم. بخصوص شب ها سرمای هوا غیر قابل تحمل می شد و گرمای غار برای ما یک نعمت بزرگ به شمار می آمد.
خدامراد داخل غار هم بیکار نبود. او توانسته بود با دست خالی برای خودش تبر و چکش و تیروکمان بسازد. همینطور برای شکار ماهی یک جور سبد جالب ساخته بود که ماهی ها از سوراخی بالای سبد وارد تونلی پیچ دار می شدند و بعد وقتی می خواستند خارج شوند به دلیل پیچ دار بودن دالان نمی توانستند از آن خارج شوند. او هر روز مقداری طعمه داخل سبد می ریخت و آن را کنار دریاچه داخل آب می گذاشت و روز بعد سبدراکه تعدادی ماهی در آن گیر افتاده بودند را از آب بیرون می کشید.
یک روز صبح که هوای بیرون خیلی سرد بود خدامراد را دیدم که کنار آتش نشسته است و با چوب حوصله روی زمین نقشه ساخت چیزی را روی خاک می کشد. خودم را به کنار آتش رساندم و با کنجکاوی پرسیدم:"می خواهید ساختمان بسازید؟"
خدامراد با تبسم گفت:"چیزی شبیه آن؟ دقت کرده ای ما یخچال نداریم که گوشت تازه را در آن نگه داریم؟"
به شوخی گفتم : " اگر هم یخچالی می داشتیم برقی نداشتیم که یخچال را روشن کنیم."
خدامراد بی تفاوت به شوخی من گفت:" ولی آب به اندازه کافی داریم. در واقع در راهروی پشت این غار یک چشمه جوشان آب شیرین است که دائم فعال است و آب آن از لابلای سنگ ها به بیرون غار می رود واز نهر پشت این تپه سنگی نهایتا داخل جنگل می ریزد. ما می توانیم از آب این چشمه استفاده کنیم!"
با تعجب گفتم: "منظورتان این است که از آب برق درست کنیم!؟"
او اینبار نتوانست خنده خود را نگه دارد.با لبخند گفت:" هنوز هم تکرار می کنم که ما یخچالی نداریم که بخواهیم برای آن برق درست کنیم؟"
روی زمین نشستم و به نقشه ترسیمی خدامراد روی زمین دقت کردم. چیزی دستگیرم نشد. به همین خاطر دوباره سوالم را تکرار کردم:" می خواهید ساختمانی بسازید؟"
خدامراد سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: "چیزی شبیه آن برای نگه داری گوشت به صورت تازه!"
دوباره به سرنقطه اول برگشتیم. به دیوار کنار غار تکیه دادم و گذاشتم خدامراد به نقشه ترسیمی خودش روی خاک زل بزند و وقتی حوصله اش از اینکار سررفت با من حرف بزند.
انگار حدس من درست بود. چون نیم ساعت بعد خدامراد یک لیوان جوشانده گیاهی داغ را برایم ریخت و روبرویم نشست و شروع به صحبت کرد. او گفت:" برای رسیدن به هرخواسته و آرزویی که در دل داری باید یاد بگیری که دائم بین اول و آخر آرزو رفت و آمد کنی!"
ساکت ماندم و گذاشتم حرفش را ادامه دهد. راستش چیزی برای گفتن نداشتم. او هم ادامه داد:" اول آرزو در ابتدا معلوم است. اما آخر آرزو هر بار عوض می شود. یعنی هر دفعه که از اول آرزو به سمت انتهای آن قدم می زنیم متوجه می شویم که از حالت تصور و خیال به صورت یک ماهیت مادی در حال شکل گرفتن است. استخوان بندی و اسکلت پیدا می کند و کم کم روی این استخوان و اسکلت گوشت و آجر می نشیند و بعد از چند بار آمد و رفت از این سمت به آن سمت نهایتا چیزی که آرزو کرده ایم به صورت جسمی استخواندار و محکم و قابل افتخار مقابل ما ظاهر می شود."
با سر اشاره ای به نقشه ترسیمی روی خاک کردم و گفتم: " یعنی شما نیم ساعت پیش داشتید از اول تا آخر یک آرزو قدم می زدید؟"
خدامراد به طور جدی و بدون هیچ مکثی سرش را تکان داد و گفت:" دقیقا! من می خواستم با روشی گوشت همیشه تازه در دسترمان باشد. حتی وقتی هوا سرد است و حوصله ماهی گیری نداریم و یا حتی بدتر از آن وقتی ماهی ها حال و حوصله صید شدن ندارند! به همین خاطر نقشه ساخت یک حوضچه ماهی کنار چشمه را داشتم می کشیدم. اگرآب چشمه را به چند تا حوضچه کوچک منتقل کنیم بدون اینکه مانع جریان آب چشمه شویم همیشه می توانیم ماهی تازه در اختیار داشته باشیم."
با اعتراض گفتم: " اما ما غیر از خاک و آتش چیزی نداریم؟"
خدامراد با تبسم همیشگی اش گفت:" این ها کم چیزی نیستند. اما ما برای ساخت حوضچه شاید حتی نیازی به اینها هم نداشته باشیم. برای همین چندبار از اول تا آخر نقشه را زیرورو کردم تا ببینم چه امکاناتی برایمان فراهم است و چه راه حل هایی می تواند ما را به آرزویمان برساند. باید دائم از این سمت آرزو به آن سمت اش یعنی لحظه آماده شدن حوضچه جابجا شویم تا راه حل ها توسط خالق هستی و کاینات مقابلمان آشکار شود."
در سکوت لیوان داغ جوشیدنی را نوشیدم و به سخنان خدامراد با دقت گوش دادم او ادامه داد:" مثالی می زنم. یک دانش آموز را در نظر بگیر که خودش را برای یک امتحان سخت آماده می کند. مثلا در نظر بگیر که او ده روز بیشتر برای آماده شدن وقت ندارد. تو به جای او بودی چگونه درس می خواندی؟"
با احتیاط گفتم: " بستگی به این دارد که این دانش آموز قبلا سرکلاس ، موضوع درس را فهمیده یا نه؟ اگر در تمام ساعات کلاس حضور داشته و تمام مطالب درسی را فهمیده ، خوب از اول کتاب شروع می کردم و به سمت انتهای آن پیش می رفتم وبقیه اش هم که معلوم است اجایی که وقت دارم به پیش می روم ."
خدامراد سرش را تکان داد و گفت:" به این ترتیب تمام این ده روز را برای همین امتحان باید وقت بگذاری و هیچ تضمینی هم وجود ندارد که کل کتاب را بفهمی و درک کنی و دریابی.
من اگر جای تو بودم به این شکل عمل می کردم.
ابتدا به سرعت تمام کتاب ها و جزواتی که دارم را از اول تا آخر ورق می زدم. فهرست مطالبی که باید مطالعه کنم را از همان ابتدا مشخص می کردم و مطالب به هم مرتبط و مستقل را از هم جدا می کردم و از همه مهم تر مفاهیم سخت و آسان را نیز تفکیک می کردم. این خیلی مهم است که در حین سفر از آغاز کار تا انتهای آن دیدی کلی و تصویری بزرگ از کاری که قرار است انجام شود درذهنمان ایجاد شود. مهم نیست که این تصویر بزرگ جاهای خالی زیادی داشته باشد. باید هم داشته باشد چون ما هنوز در ابتدای کار هستیم. اما در هر حال باید تا انتهای کار یعنی لحظه برآورده شدن کامل آرزو یکبار قبل از اینکه اصلا اتفاقی بیافتد حرکت کنیم و مدتی را در آن انتها در سکوت درونی خود ساکن شویم و به نقطه شروع یعنی جایی که الان هستیم خیره شویم."
با اعتراض گفتم: " اما این اتفاقات همه توهمی و ذهنی است. ما فقط به یک اسکلت شل و ژلاتینی از طرح کلی کاری که باید انجام دهیم می رسیم و این در حالی است که بخشی از زمان را برای اینکار ازدست داده ایم."
خدامراد ادامه داد:" عجله و شتاب وقتی نمی دانی کاستی ها و نداشته هایت چیست و فرشته آرزو باید اول کدام خانه ها را پر کند و به کدام حفره ها برسد ، چه فایده ای دارد. همین اسکلت شل و ژلاتینی که تو می گوئی بی ارزش است در رفت و آمد دوم محکم تر و قابل اعتماد تر می شود. فراموش نکن که تمام تلاش های بعدی تو روی این اسکلت سوار می شود. همینطور کاینات هم اگر بخواهد به تو کمک کند دقیقا می داند کجا به تو کمک برساند. یعنی در واقع کاینات به تو دقیقا می گوید که کجا دارد کمکت می کند تا تو احساس تنهایی نکنی. تو وقتی کمبودهایت را مشخص کردی و کاینات به طور نامریی آن کمبود را برطرف کرد می فهمی که دستی از غیب با تو همراهی می کند و تنها نیستی. وگرنه اگر سرت را پائین بیاندازی و کورکورانه به سمت جلو بروی به امید اینکه فرشته کاینات مسیر را برای تو باز می کند. نهایت کار اگر هم بالفرض به مقصد برسی ادعا خواهی کرد که همه کارها را خودت کردی و کاینات تو را در این میان تنها گذاشته است. اما وقتی دائم از ابتدای آرزو تا انتهای او در حال سیروسفر بودی آن موقع می فهمی که حتی وقتی خواب هستی هم دستانی نامریی در حال ساخت جاده هستند و جاهای خالی تصویر بزرگ تو را دارند پر می کنند."
دوباره به نقشه حوضچه خدامراد روی خاک اشاره کردم و گفتم:" شما احتمالا نیم ساعت پیش در لحظه آینده یعنی زمانی که حوضچه ساخته شده است زندگی می کردید و از آن زمان به من نگاه می کردید؟ درست است؟"
خدامراد دوباره لبخند زد و گفت:" دقیقا! با خودم گفتم که انتظار من از چنین حوضچه ای چیست؟ بعد خودم را دیدم که کنار چشمه نشستم ام و چند حوضچه در این سمت و آن سمت غار پر از ماهی هستند و آب چشمه به سمت این حوضچه ها هدایت می شوند و بعد از آن سمت حوضچه ها دوباره آب ها جمع می شوند و به نهر پشت تپه می ریزند. من ماهی ها را داخل حوضچه ها دیدم و حتی شنا کردن آنها را داخل آب حوض حس کردم. بوی ماهی تمام فضای دالان پشتی را فرا گرفته بود و خنکی چشمه ها حال و هوایی جالب به فضای دالان داده بود. کاشکی تو هم آنجا بودی و می دیدی که بدون داشتن یخچال و برق چه گوشت های تازه و سالمی در اختیار داشتیم!"
با چشمانی متعجب به خدامراد خیره شدم و با خنده گفتم:" ولی شما حتی یک سانتی متر از کنار آتش دور نشدید. چگونه همه این ها را احساس و مشاهده کردید؟"
و خدامراد گفت:" حوضچه ها حتما ساخته می شوند. من هم کسی هستم که این حوضچه را ساخته است. من حوضچه ساز هستم. نه به این خاطر که قرار است حوضچه را بسازم. بلکه به این خاطر که جرات کردم یکبار تا آخر مسیر بروم و آنجا ساکن شوم و از آن نقطه به لحظه آغاز بنگرم. چیزی که خیلی ها اینکار را نکرده اند و برای همین هم حوضچه ساز نیستند. "
سپس خدامراد به موضوع آن دانش آموزی که خودش را برای امتحان آماده می کرد پرداخت و گفت:" آن دانش آموز وقتی یکبار تا آخر درس ها را از روی جزوات و کتاب ها مرور کرد می فهمد که چه کم و کسری هایی دارد. مثلا می فهمد یک جلسه سرکلاس نبوده است. پس باید از یکی از دوستانش جزوه مربوط به آن درس را بگیرد وحتی نزد کسی برود و آن درس را دوباره گوش کند. حتی اگر لازم است معلم خصوصی برای اینکار بگیرد. همینطور می فهمد که کدام قسمت ها احتمال سوال آمدنشان زیاد است و کدام بخش ها نقش پشتیبان را به عهده دارند. می فهمد که باید چقدر برای هر قسمت وقت بگذارد. پس اینکارها را انجام می دهد و دوباره اگر گفتی چه می کند؟"
جرعه ای از نوشیدنی را سرکشیدم و نفسی عمیق کشیدم و گفتم:" دوباره سفر خود از ابتدا تا انتها را شروع می کند. سریع و با گام هایی بلند!"
و خدامراد همصدا با من ادامه داد:" این بار دیگر اسکلت ژلاتینی نیست. او این دفعه مثل قبل مجبور نیست در یک دشت بی نشانی قدم بزند. بلکه جاده ای خاکی مقابلش هست که بعضی جاهایش نیاز به تغییر مسیر و اصلاح دارد اما به هر حال جاده است. او به سرعت مطالب را مرور می کند. آنها را دسته بندی می کند. روابط بین مطالب را مشخص می کند. نقاط کلیدی را معلوم ساخته و نشان گذاری می کند. سوالات را علامت گذاری می کند و سرانجام به لحظه ای می رسد که تمام کتاب ها و جزوات تمام می شوند. او یکبار دیگر در آن نقطه می تواند بنشیند و از آن انتها به ابتدای کار خیره شود. او تصویری بزرگ و شفاف تر از گذشته از کل روند مطالعه خود در اختیار دارد. اکنون او دیگر آن انسان قبلی نیست. می فهمد که باید برای پوشاندن ضعف هایش درس هایی را از سال گذشته بازخوانی کند. حتی معلوم می شود که سرکلاس بعضی مفاهیم را کلا اشتباه فهمیده چون حواسش در آن لحظه جای دیگری بوده است. او از دید یک معلم یعنی کسی که به همه درس اشراف دارد به کتاب نگاه می کند و در نتیجه ذهنش به ذهن طراح سوال نزدیک تر می شود. او یک درس خوانده است همانطوری که من الان یک حوضچه ساز هستم."
خدامراد آنگاه چوبی برداشت و دوباره روی زمین نقشه کلی حوضچه اش را با حوصله رسم کرد. آنقدر با دقت اینکار را انجام می داد که من هم به کار او علاقه مند شدم. درواقع احساس کردم که این حوضچه ها به هر قیمتی که هست باید ساخته شوند و حتما هم ساخته می شوند و می خواستم در اینکار مشارکت داشته باشم. خدامراد حوضچه ساز با رفتن و اقامت در انتهای کار ، باعث شده بود من به واقعی شدن و حتمی بودن ساخت پروژه یقین پیدا کنم. او با رفتن به آن سو باعث شده بود که همه عوامل و نیروها در این سو برای رسیدن به او بسیج شوند. مدتی که گذشت بی اختیار گفتم:" چه لزومی دارد که اصلا حوضچه ای ساخته شود؟ می توانیم آن را در دل سنگ حفر کنیم؟"
خدامراد نگاهی به من انداخت و گفت:"و چرا باید حفر کنیم می توانیم از حفره های آماده داخل سنگ ها به عنوان حوضچه استفاده کنیم. برای هدایت آب از چشمه تا حفره ها هم می توانیم از ناودان های چوبی استفاده کنیم.یعنی تنه درخت را نصف کنیم و داخل آن را خالی کنیم و یکسرش را کنار چشمه بگذاریم و سردیگرش را داخل حفره! کار به همین راحتی تمام شد!"
سپس از جا برخاستیم و مشعلی برداشتیم تا به دالان پشت غار سری بزنیم، خدامراد در همین حین گفت:" نه فقط برای حوض ساختن یا درس خواندن ، به طور کلی برای تمام آرزوهایی که در زندگی داریم باید به همین روش دائم بین این سو و آن سوی آرزو سفر کنیم و به طور پیوسته از دو پنجره مستقل به اتفاقی که آرزویش را داریم خیره شویم. نهایتا وقتی آرزو برآورده می شود ما همراه با آن بزرگ می شویم و رشد می کنیم. اطرافیان ما هم با هر آرزویی که ما به جواب می رسانیم نظرشان نسبت با ما متحول می شود. آن دانش آموز حتی زمانی که تمام بخش های درس را با دقت مطالعه کرد و دیگر برای همیشه در آن سمت آرزوی خود ساکن شد اکنون نباید گمان نکند که همه چیز به اتمام رسیده و او باید به تفریح و خوشگذرانی بپردازد. او در طول این رفت و آمدها موفق شده است روح آن درس را در خمیره وجود خود جاری سازد و در نتیجه بخشی از آنچه یادگرفته شده است. آینده زندگی او هم بر اساس همین چیزی که یاد گرفته تغییر شکل یافته است . یعنی در آینده زندگی او اتفاقاتی رخ خواهند داد که این درسی که فرا گرفته آنجا به دردش می خورد. پس او بلافاصله باید آرزویی دیگر را در دلش ایجاد کند و سفری جدید را آغاز نماید. سفری به آنسوی آرزوی جدید."
چند روز بعد من و خدامراد موفق شدیم حوضچه های نگهداری ماهی را در داخل غار ایجاد کنیم. از آن روز به بعد ما همیشه ماهی تازه برای خوردن در اختیار داشتیم. این درحالی بود که هیچ یخچال و برقی در اختیارمان نبود.