هوالصبور
سلام...
در روزگاران کهن پیرمردروستازادهای بودکه یک پسرویک اسب داشت
آمدندوگفتندعجب شانس بدی داری
اینبارهمه همسایگان برایتبریک به خانهاش آمدندوگفتند:عجب اقبال بلندی داشتی
ویرمرداین بارگفت:ازکجامیدانیدکه این ازخوش شانسی منه؟
فردای آن روزپسرپیرمردهنگام سواری درمییان اسبهای وحشی زمین خوردوپایش شکست
دوباره همسایگان برای دلداری به خانهاش آمدندوگفتندعجب شانس بدی داری
این بارهم پیرمردگفت:ازکجامیدانیدکه اینبدشانسیه؟من ناراحت نیستم
چندتاازهمسایه هاباعصبانیت گفتند:توهمین یک پسرراداشتی پیرمرداحمق کودن
چندروزبعدنیروهای دولتی برای سربازگیری به روستاآمدندوهمهجوانان سالم راباخود
بردندبه سرزمینی دوربرای جنگ
اینبارهمه همسایگان برایتبریک به خانهاش آمدندوگفتند:....واین بارهم
پیرمردگفت:...و
خداجزنیکی برای ماچیزی نمیخواهدپس چرادرمقابل رویدادهاغمگین میشویم و
شکایت میکنیم؟
در هر حال خدا را شکر کنیم وحتی درسخت ترین مشکلات خداراشاکرباشیم
یاحق