طبق تحقیقى که انجام یافته است، عایشه هر شأن و فضیلتى را براى خود، پدر و دوستدارانش ـ از نزدیکان و خویشان ـ مى خواست. هر گاه مى دید که پیامبر صلى اللّه علیه وآله مورد محبّت یکى از همسرانش قرار مى گرفت و آن حضرت نزد او مى ماند، بر او مى شورید; همان گونه که با زینب دختر جحش این گونه رفتار کرد. آن گاه با حفصه تبانى کردند که هر گاه پیامبر صلى اللّه علیه وآله نزد هر کدام از آن ها وارد شود بگوید: من از شما بوى مغافیر ]نوعى صمغ [استشمام مى کنم تا ایشان از ماندن و عسل خوردن نزد زینب امتناع ورزد]![1
هر گاه عایشه مى دید که پیامبر خدا صلى اللّه علیه وآله از حضرت خدیجه علیها السلام به خوبى یاد کرده و او را مى ستاید با جسارت مى گفت: چه قدر از این پیرزن بى دندان یاد مى کنى؟! خداوند عزّ وجلّ بهتر از او را به تو داده است...]![2
آن گاه که متوجّه مى شد که پیامبر خدا صلى اللّه علیه وآله در حال اقدام براى ازدواج با زنى است، با دروغ و خیانت مانع آن مى شد!
به عنوان نمونه نقل کرده اند که روزى پیامبر خدا صلى اللّه علیه وآله زنى را از قوم کلب خواستگارى کرده بود، از این رو عایشه را براى کسب اطلاعاتى نزد خانواده او فرستاد. پیامبر به عایشه فرمود: او را چگونه دیدى؟
پاسخ داد: چیز قابل ذکرى ندیدم!
پیامبر صلى اللّه علیه وآله فرمود: تو چیز قابل ذکرى دیدى! تو خالى روى گونه او دیدى که تک تک موهاى تو بر تنت راست شد.
عایشه گفت: اى رسول خدا! هیچ رازى از شما پنهان نیست.3
عایشه حتّى به صرف توهّم این که پیامبر مى خواهد ازدواج کند این گونه رفتار مى کرد. به عنوان نمونه گوید: روزى عثمان هنگام ظهر نزد پیامبر آمد. من فکر کردم که او براى گفت و گو درباره زنان نزد پیامبر آمده است. از این رو غیرت و رشک زنانگى مرا وادار کرد که استراق سمع کنم]![4
موضع گیرى او در مورد کسانى که از آن ها بدش مى آمد، سراپا جنگ و ستیز بود. به عنوان نمونه یکى از موضع گیرى هاى او در برابر امیر مؤمنان على علیه السلام این گونه بیان شده است:
روزى مردى در حضور عایشه از على و عمّار رضى اللّه عنهما بدگویى کرد.
عایشه گفت: من درباره على چیزى ندارم که به تو بگویم; ولى درباره عمّار، همانا از رسول خدا صلى اللّه علیه وآله شنیدم که مى فرمود: «هر گاه عمّار بین دو امر مخیّر شود، راه یافته ترین و کامل ترین آن دو را انتخاب مى کند».5
فراتر این که عایشه به خاطر تأیید و تقویت دشمنان على علیه السلام حدیث جعل مى کرد. نعمان بن بشیر گوید: روزى معاویه توسّط من براى عایشه نامه اى فرستاد. من نزد عایشه رفتم و نامه معاویه را به او دادم.
عایشه به من گفت: فرزندم! آیا مطلبى را که از رسول خدا صلى اللّه علیه وآله شنیده ام به تو بگویم؟
گفتم: آرى.
گفت: روزى از روزها من و حفصه نزد رسول خدا صلى اللّه علیه وآله بودیم. فرمود: اى کاش نزد ما مردى بود که با ما گفت و گو مى کرد.
عرض کردم: اى رسول خدا! آیا کسى را در پى ابوبکر بفرستم؟
او ساکت ماند. پیامبر دوباره همان سخن را تکرار فرمود.
حفصه عرض کرد: آیا کسى را در پى عمر بفرستم؟
او ساکت ماند. سپس فرمود: نه.
آن گاه مردى را صدا زد و با او درِ گوشى سخن گفت. چیزى نگذشت که عثمان آمد. او به عثمان رو کرد و با او سخن گفت. شنیدم که به او سه مرتبه فرمود: اى عثمان! شاید خداوند عزّ وجلّ پیراهنى را بر تنت بپوشاند. پس اگر از تو خواستند که آن را درآورى، تو آن را بیرون نیاور.
گفتم: اى امّ المؤمنین! پس پیش از این، این حدیث کجا بود؟
گفت: فرزندم! به خدا سوگند! این حدیث را از یادم برده بودند به گونه اى که گمان نمى کردم که آن را شنیده ام]![6
نعمان بن بشیر گوید: من این حدیث را به معاویة بن ابى سُفیان رساندم. او به گزارش من راضى نشد و آن را باور نکرد، تا این که خود طى نامه اى به امّ المؤمنین نوشت که براى من درباره آن حدیث بنویس.
عایشه درباره آن حدیث نامه اى براى معاویه نوشت.7
بنگر که چگونه عایشه در آن دوران، معاویه را بر خون خواهى دروغینش از عثمان تأیید مى کرد و چگونه بر تحریک مردم به قتل عثمان، عذر و بهانه مى آورد و از پنهان کردن نام مردى که پیامبر خدا صلى اللّه علیه وآله وى را صدا زد غافل نمى شود، پس از این که پیامبر صلى اللّه علیه وآله از فرستادن در پى ابوبکر و عمر خوددارى کرد!؟
آرى آن مرد جز امیر مؤمنان على علیه السلام نبود; ولى آن سان که ابن عبّاس گفته است، عایشه از على علیه السلام دل خوشى نداشت که ما در بخش هاى آینده در این زمینه سخنانى بیان خواهیم کرد.
بنا بر این هر گاه حال عایشه و وضعیّت روایات او در دوران عادى زندگیش این گونه بوده است، طبیعى است که این حال او در دوران و ساعات پایان زندگى رسول خدا صلى اللّه علیه وآله به بالاترین درجه رسیده باشد، و به طور طبیعى اخبار او پیرامون حالات پیامبر خدا صلى اللّه علیه وآله در آن شرایط، حسّاس تر باشد.
اکنون به نمونه هایى از سخنان او توجّه کنید. وى مى گوید:
هنگامى که حال رسول خدا صلى اللّه علیه وآله وخیم شد، به عبدالرحمان بن ابى بکر فرمود:
کتف8 یا لوحى به من بده تا براى ابوبکر نوشته اى بنویسم که با او مخالفت نشود]![
هنگامى که عبدالرحمان خواست بلند شود فرمود: خدا و مؤمنان ابا دارند از این که با تو ـ اى ابوبکر! ـ مخالفت شود]![9
وى در مورد دیگرى مى گوید:
هنگامى که حال رسول خدا صلى اللّه علیه وآله وخیم شد، بلال آمد تا او را از وقت نماز مطّلع سازد. او فرمود: به ابوبکر بگویید براى مردم نماز بخواند... .10
در جاى دیگرى مى گوید:
رسول خدا صلى اللّه علیه وآله وفات یافت در حالى که سر او بین سینه و گردن من بود]![11
این ها نمونه هایى از سخنان عایشه است.
از سوى دیگر هنگامى که پیامبر خدا صلى اللّه علیه وآله دستور داد که على علیه السلام به حضورش فرا خوانده شود، فرمان حضرتش اطاعت نشد; بلکه به آن بزرگوار پیشنهاد مى شود که ابوبکر و عمر فرا خوانده شوند!
ابن عبّاس در این زمینه مى گوید:
هنگامى که رسول خدا صلى اللّه علیه وآله بیمار شد، همان بیمارى که به سبب آن وفات یافت، آن حضرت در خانه عایشه بود. حضرتش فرمود: على را برایم صدا کنید.
عایشه گفت: برایتان ابوبکر را صدا بزنیم؟]![
فرمود: صدایش کنید.
حفصه گفت: اى رسول خدا! برایتان عمر را صدا بزنیم؟]![
فرمود: صدایش کنید.
اُمّ فضل گفت: اى رسول خدا! عبّاس را برایتان صدا بزنیم؟]![
فرمود: صدایش کنید.
هنگامى که همه آن ها جمع شدند، پیامبر خدا صلى اللّه علیه وآله سر مبارکش را بلند کرد و على علیه السلام را ندید در نتیجه ساکت ماند. در این هنگام عمر گفت: رسول خدا صلى اللّه علیه وآله را ترک کنید]![... .12
از سوى دیگر آن گاه که پیامبر خدا صلى اللّه علیه وآله، در حالى که به دو مرد تکیه کرده براى نماز از خانه بیرون مى رود، عایشه مى گوید: پیامبر در حالى از خانه خارج شد که بین دو مرد بود و به آن ها تکیه کرده بود که یکى از آن ها عبّاس بود.
عایشه از مرد دیگر نامى نمى برد.
ابن عبّاس در ادامه مى گوید:
آن مرد على علیه السلام بود; ولى عایشه نمى تواند از آن حضرت به نیکى یاد کند.13
1 . این قضیّه از قضایاى معروف است. به کتاب هاى حدیثى و تفسیرى در تفسیر سوره تحریم مراجعه کنید.
2 . مسند احمد: 7 / 170، حدیث عایشه، حدیث 24343.
3 . الطبقات الکبرى: 8 / 127، کنز العمّال: 12 / 188 ، کتاب فضایل، باب فضایل پیامبر صلى اللّه علیه وآله، حدیث 35455.
4 . مسند احمد: 7 / 165، حدیث عایشه، حدیث 24316.
5 . مسند احمد: 7 / 163، حدیث 24299.
6 . مسند احمد: 7 / 214 و 215، حدیث 26436.
7 . همان: 127، حدیث 24045.
8 . کِتْف: استخوان شانه اى که در زمان هاى قدیم روى آن مى نوشتند.
9 . مسند احمد: 7 / 71، حدیث 23679.
10 . همان: 319، حدیث 25348.
11 . همان: 175، حدیث 24384.
12 . مسند احمد: 1 / 588، مسند عبداللّه بن عباس، حدیث 3345.
13 . عمدة القارى: 5 / 192.