هو المقصود
سلام…
عمر بگذشت به بی حاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام میم ده که به پیری برسی
چه شکرهاست در این شهر که قانع شده اند
شاهبازان طریقت به مقام مگسی
دوش در خیل غلامان درش می رفتم
گفت ای عاشق بیچاره تو باری چه کسی
با دل خون شده چون نافه خوشش باید بود
که مشکین جهان گشت به مشکین نفسی
لمع البرق من الطّور و آنَست به
فلعلّی لک آت بشهاب قبس
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بیخبر از غلغل چندین جرسی
بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن
حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی
تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم
جان نهادیم بر آتش ز پی خوش نفسی
چند پوید به هوای تو ز هر سو حافظ
یسر الله طریقاً بک یا ملتمسی
"حضرت حافظ"
یا علی مددی