ماجرا از یکی از بیلبوردهای تبلیغاتی شروع شد. بیلبوردی در یکی از محلههای مرفه نشین تهران که روی آن عکس یک کیف و کفش زنانه دیده میشد و یک شماره تلفن قرار داشت، نصب بود.نه از آدرس خبری بود و نه از نشان دیگری که شما را به صورت دقیقتری به محل دسترسی به آن ببرند.شاید همین عوامل برای تحریک حس کنجکاوی آنها که به دنبال مارکهای خاصی از پوشاک میگردند کافی باشد بنابراین چارهای نیست جز تماس تلفنی...
صدایی جوان با لحنی کاملاً مودبانه شما را به دیدن گالری [ ... ] دعوت میکند. آدرس، یکی از خیابانهای فرعی پاسداران و جنب یکی از رستورانهای معروف شهر است. او تاکید دارد که این بازدید حتماً با وقت قبلی صورت بگیرد و با اصرار میخواهد که راس ساعت مقرر برای دیدن گالری مراجعه کنیم تا با وقت مشتریان دیگر تداخلی پیش نیاید.آدرس سرراست است اما از پاساژ یا مغازه و یا حتی به تعبیر آنها گالری خبری نیست. جوانکی از داخل پارکینگ بیرون میپرد با احترام ما را از ماشین خارج میکند بعد سوئیچ ماشین را تحویل میگیرد تا آن را در گوشهء امنی از پارکینگ قرار دهد. او به در آهنی یک ساختمان چهار یا پنج طبقه اشاره میکند یعنی بفرمایید آنجا...
آیفون تصویری است میپرسند آ«وقت قبلی دارید؟آ» به مزاح جواب میدهیم که آ«بله، اما اگر آقای دکتر بین مریض ما را ببینند بهتر استآ»کسی نمیخندد.آ«طبقهء چهارم تشریف بیاورید درب را هم پشت سرتان ببندید.آ»
جلوی در طبقه چهارم جوان خوشسیمای کروات زدهای از ما استقبال میکند.
چند نفر دیگر هم به همین سبک و سیاق داخل ساختمان هستند تا سوالهایی که هنوز در ذهن مشتریان به وجود نیامده را با دقت و وسواس غیرقابل وصفی جواب دهند. نیم طبقهء کوچکی که با قفسههای شیشهای،مملو از اجناس شیک پرشده است و زرق و برق آن چشم هر بینندهای را میزند.تا اینجای داستان فقط کمی غیرمعمولی است. این حساسیتها برای آمد و رفتها و گرفتن وقت قبلی آن هم برای تماشای لباس و کیف و کفش را هم میتوان به پای آ«کلاسآ» گذاشتنهای معمول شرکتهای شمال شهر گذاشت که از وقتی شنیدهاند پزشکها از چنین روشی نتیجه گرفتهاند حالا بدشان نمیآید داستان منشیهایی که آقا یا خانم دکترشان تا شش ماه آینده وقت ندارد را در زمینهء پوشاک هم تجربه کنند اما با نزدیک شدن به اجسام و یا احتمالاً پرسیدن از قیت چند قلم از این اجناس علت این سیاست محافظهکارانه بیشتر خودش را نشان میهد. اولین مورد سوال کفشی با مارک گوچی است. آقای راهنما سری به برچسب قیمت آن میزند آ«320 یورو یعنی یک چیزی حدود 350 یا 360 هزار تومان اما جنساش فوقالعاده است.آ»
به گمان اینکه اتفاقات عجیبی در بازار یورو به وجود آمده از خیر آن میگذریم و سراغ یک کفش مردانه میرویم. باز هم همان آقا لبخند میزند و به حسن انتخاب ما تبریک میگوید:آ«قیمتش چیزی در حدود یکهزار و 500 یوروست.آ» تا بخواهیم ماشینحساب ذهنی را برای تبدیل رقم به کار بیندازیم خودش جملهاش را تکمیل میکندآ» یک میلیون و 700 هزار تومان.کار ایتالیاست. آخرین مدل است و در سالنهای مد هم به نمایش درآمد.آ»
آن طرفتر دختر و پسر جوانی مشغول چانهزنی بر سر یک پالتو زنانه هستند.دختر اصرار دارد که دوست ندارد پسر را به زحمت و خرج بیندازد اما پسر هم با سماجت از او میخواهد که تعارف را کنار بگذارد و اگر پالتو را پسندیده، بگوید. مکالمهها جالب است.آ«عزیزم. حالا که زمستون داره تموم میشه باشد برای سال بعدآ»
آ«نه، اصلاً ،هنوز دو ماه مونده. امسال جای خودش سال بعد هم جای خودشآ»
آ«آخه...آ»
آ«آخه بیآخه. اینهم که قیمتش مناسبه.آ»
آ«روش نوشته چهقدر؟آ»
آ«فکر کنم یک میلیون و هشتصد هزار تا...آ»
با تعجب و حیرت پالتویی که قیمتش از نظر آنها مناسب تشخیص داده شده و یک میلیون و هشتصد هزار تومان قیمت دارد را برانداز میکنم اما غیر از من یکی دیگر از راهنماهای شیکپوش فروشگاه هم این مکالمه را شنیده.او هم برای رفع سوءتفاهم خودش را وسط میاندازد:آ«ببخشید من جسارتاً یک توضیح بدهم قیمت این کار 18 میلیون تومان است نه یک میلیون و هشتصد، البته قابل شما را ندارد..)!(آ»
پسر باز هم خودش را از تنگ و تا نمیانداز و اصرار دارد که پولش برای او اهمیتی ندارد اما اینبار زودتر در برابر تعارفات دخترک تسلیم میشود و پالتو 18 میلیون تومانی به مکان اولیهاش روی یکی از قفسهها برمیگردد. کنجکاوی دیوانه کننده در مورد این پالتو که حداقل در ظاهر از سیستم خنک کننده یا گرمکننده برخوردار نیست نه ایربگ دارد و نه هوش مصنوعی که با این قیمت نجومی مسیر را به صاحبش نشان دهد، باعث شد در مورد آن سوال کنم;آ«یکی از جدیدترین کارهایی است که در اروپا مد شده، تمامش پوست طبیعی است و با ضمانتنامه فروخته میشود.
راهنما که متوجه علاقه و کنجکاوی من شده و احتمالاً به این دلیل که قدرت و توانایی کلام خود را برای جلب مشتری و دادن اطلاعات به آن به رخ مدیران فروشگاه بکشد ناخودآگاه باب گفتوگو را بازمیکند و هر چه که لازم است در مورد این مرکز فروش که به گفتهء خود آنها در تهران یا حتی ایران کمنظیر یا حتی بینظیر است روی دایره میریزد.جواب او در مورد اینکه چرا این فروشگاه در تبلیغاتش به هیچ آدرسی اشاره نمیکند و یا حتی تابلویی مقابل درب آن نصب نشده تا مشتریان گذری را جلب کند جواب قانع کنندهای است: آ«ما در جامعهای زندگی میکنیم که هنوز پذیرش و هضم برخی از ارقام و قیمتهای اجناس ما در آن ممکن نیست. ما دنبال مشتریهای خاص هستیم که آنها را هم داریم.آ» با تعجب میپرسم که آیا کسی هست که 18 میلیون تومان بابت یک پالتو بپردازد: آ«بله اگر نبود که ما اینها را نمیآوردیم. ما اینجا کت و شلوار با مارک میلیونری داریم که زمانی شاه ایران فقط از این مارک لباس میپوشید اما حالا ما برای چند تا از مشتریهایمان از این کت و شلوار و پالتوها سفارش میدهیم تا برایمان بفرستند.آ»
آنها حتی برای نحوهء عرضهء اجناس که در سالنی کوچک انجام میشود هم دلیل دارند: آ«اینجا شاید یک هزارم از اجناس ما در معرض دید قرار دارند. نحوهء کار ما با مشتریها به این شکل است که شما هر سبکی از کفش یا لباس را که بخواهید ما شما را به یکی از طبقات زیرین میبریم و آنجا انواع مدلها را به شما عرضه میکنیم. مثلاً من همین امروز یک مشتری برای کفش داشتم و چون ما دو طبقه کلاً کفش داریم کار ما از ساعت چهار بعدازظهر شروع شد و بالاخره ساعت هشت شب ایشان یکی از کفشهای ما را پسندید و خرید.آ»
از قرار معلوم و برخلاف تصور ما این تعداد مشتریها کم هم نیستند، کسانی که برای یک دست کت و شلوار از 700 هزار تومان تا پنج میلیون تومان هزینه میکنند.کفش یک و نیم میلیونی میپوشند و سنجاق کروات را با دکمهء سر آستین کت ست میکنند، چکمهء سه میلیونی سفارش میدهند، آدرس و شمارهء تلفن خود را به این فروشگاه دادهاند تا در صورت رویت هرگونه مد جدید هرچه سریعتر و قبل از دیگر رقبا آنها را در جریان بگذارند تا برای مهمانیهای آخر هفته بیشتر بتوانند فخرفروشی کنند.
این فروشگاه در شمال شهر تهران مدعی است که پوشاکی به تن شما میکند که فقط مردان و زنان سرشناس دنیا مثل هنرپیشهها یا ستارههای فوتبال میپوشند. لباسهایی که زمانی شاه ایران به تن میکرده است و حالا افراد زیادی در همین تهران در صف خرید آن هستند.