قطعه زیبا در کتاب «کامل ابن اثیر» است، خیلى مسأله مهمى است. از بس که بار معنوى این قطعه سنگین است، کوه، تحمل آن را ندارد.
شخصى شجاعِ شمشیرزنِ پرقدرتِ قویى به نام «عبیدالله بن حرّ جعفى» در سایه حکومت امیرالمؤمنین علیه السلام- ایامى که حضرت در کوفه زندگى مىکردند- بود، و از همه مواهب حکومت امیرالمؤمنین علیه السلام بهرهمند بود. جنگ صفین برپا شد. این شخص خود را غرق اسلحه کرد و به معاویه پیوست و سه ماه تمام با امیرالمؤمنین علیه السلام جنگید. بعد که جنگ تمام شد و امیرالمؤمنین علیه السلام به کوفه برگشتند، این شخص با معاویه به شام برگشت، چون مىترسید که به کوفه برود.
معاویه در آنجا سفرهاش را خیلى چرب کرد که دیگر هوس کوفه نکند و همانجا بماند. او نیز جوان بود و زن جوانى داشت که با همه وجود عاشق همسر خود بود.
در کوفه شایعه کردند که «عبیدالله بن حرّ جعفى» در جنگ کشته شده است. این شایعه یقینى شد و همسر او بعد از چهار ماه و ده روز رفت شوهر کرد.
خبر ازدواج کردن او به شام و به شوهرش رسید. البته کار اشتباهى نکرده بود، چون یقینى بود و براى او مسلم شده بود که کشته شده است و لذا رفت و شوهر کرد.
«عبیدالله بن حرّ جعفى» به معاویه گفت: من مىخواهم به کوفه بروم، معاویه گفت: براى چه؟ گفت بروم و خود را نشان دهم که من زندهام تا همسرم را پس بگیرم. گفت: بیچاره! اگر پاى تو به کوفه برسد، مأموران على بن ابىطالب علیه السلام تو را بگیرند، تکه تکه مىکنند. اینجا بمان! من زیباترین دختران را از شامیان براى تو مىگیرم.
گفت: من فقط همسر خودم را مىخواهم. گفت: تو چگونه مىتوانى همسر خود را پس بگیرى؟ گفت: بهترین راه براى پس گرفتن آن، حضرت على علیه السلام است.
یعنى هر انسان الهى در این حدّ است که دشمن به خیرِ او صد در صد امیدوار است. معاویه گفت: من نمىدانم تو چه مىگویى، مىخواهى بروى، برو، ولى تکه تکهات مىکنند.
به کوفه آمد. محلّ حکومت امیرالمؤمنین علیه السلام در مسجد است. به مسجد رفت، دید رجال سیاسى، کشورى و لشگرى آمدهاند، امیرالمؤمنین علیه السلام نیز به نوبت به مشکلات مردم رسیدگى مىکنند. وقتى خلوت شد، آمد رو به روى امیرالمؤمنین علیه السلام نشست. خیلى مهم است که از ایشان نترسند؛ یعنى انسان به گونهاى زندگى کند که از او نترسند.
تا چشم امیرالمؤمنین علیه السلام به عبیدالله افتاد، همین یک جمله را فرمودند: آیا کار درستى بود که در حکومت من زندگى کنى و بعد غرق در اسلحه بروى و همراه معاویه علیه من بجنگى؟ گفت: على جان! من نیامدهام که مرا محاکمه کنى، من گرفتارم، آمدهام تا مشکل مرا حل کنى. حضرت فرمودند: مشکل خود را بگو.
در یک کلمه، شیعه یعنى کانون محبت، عشق، علاقه، جذب، مگر این که طرف مقابل قابلیت جذب را نداشته باشد و مجذوب نشود، البته شما باید سر جاذبه و محبت خود باشید.
در زندگى مورچگان خیلى کتاب نوشته شده است. دانشمندانى عمر خود را خرج کردند تا زندگى مورچه را بررسى کنند که چگونه است. گروهى مورچه در لانه مورچگان هستند که دانشمندان اسم آنها را مورچه پرخور گذاشتهاند که چند برابر مورچههاى دیگر مىخورند، البته فقط ماده شیرین مىخورند.
اینها مىخورند و مىخورند تا خود را به خمره شیره تبدیل کنند. این مواد خورده شده را هضم نمىکنند، فقط به اندازه ذخیره بدن خود هضم مىکنند و بقیه را نگه مىدارند. بعد در لانه خود را برعکس آویزان مىکنند، یعنى خلقتى دارند که مىتوانند به طاق بچسبند و آویزان شوند. مورچهها در پاییز و زمستان از لانه بیرون مىروند و آذوقه گیر نمىآورند، درست هم هستند، مفت خور نیستند، مىروند براى خوردن پیدا نمىکنند، رو به روى اینها مىآیند و دهان خود را باز مىکنند
و شاخکها را تکان مىدهند، یعنى گرسنهایم، آنها نیز دهان خود را باز مىکنند و به اندازهاى که اینها سیر شوند، از آن شیرینى و شیره خود در دهان مورچه گرسنه مىریزند.
مورچه گرسنه با این که خیلى از این غذا خوشش مىآید، اما فردا دوباره به سراغ این خمره زنده نمىآید، بلکه دوباره بیرون مىآید، اگر خود را سیر کرد، کرد، اگر نه، غروب برمىگردد، دوبار دهان را باز مىکند تا او شیره را در دهانش بریزد و او را سیر کند. گویا اینها:
«تَعاوَنُوا عَلَى الْبِرِّ وَ التَّقْوى»
را عمل مىکنند.
شیعه باید خمره شیرینى و عسل باشد. اگر پرخورى مىکند- نه پرخورى با دهان- پرخورى با دخل و درآمد؛ یعنى روزىِ اضافه به دستش آمد، واقعاً منتظر است ببیند که کدام انسان شیعه، سنى، بىدین، با دین، ضعیف الایمان، چه مشکلى دارند، برود و مشکل او را حل کند که آن بىدین بگوید: اگر دین این گونه است، پس من را نیز با این دین آشتى بده.
ادامه حکایت عبیدالله بن حرّ جعفى
فرمود: مشکل خود را بگو. اى على مرتضى! اى کارفرماى قضا! شما که با مردم این گونه رفتار کردید، شما که با دشمنى که با تو جنگیده این گونه رفتار کردید، بالاتر از این، وقتى در محضر مبارک حضرت رضا علیه السلام- بنا به نقل شیخ صدوق در کتاب «عیون اخبار الرضا» که نزدیک به زمان حضرت امیر علیه السلام بوده است، چون صدوق خیلى با ایشان فاصله نداشته است و روایاتش از سرچشمه است- صحبت از جنگ جمل شد، یک نفر با عصبانیت فریاد زد: خدا از اول تا آخر کسانى را که با على علیه السلام جنگیدید لعنت کند، امام هشتم علیه السلام فرمودند: جلوى دهانت را بگیر، بگو:
خدا لعنت کند کسانى که با على علیه السلام جنگیدند، الّا آنهایى که توبه کردند. گفت: یابن رسول الله! مگر جنگ با على علیه السلام توبه دارد؟ فرمود: بله. خدا از توبه کنندگان آن گذشت، تو چرا آنها را لعنت مىکنى؟
امام صادق علیه السلام مىفرماید:
«کُونُوا دُعاةً لِلنّاس بِغَیرِ السِنَتِکُم»
مردم را بدون زبان و حرف زدن، با عمل، رفتار و کردار خود، به خدا دعوت کنید. این کارها زیباترین جاى هزینه کردن عمر است.
حضرت على علیه السلام فرمودند:
مشکل خود را بگو. گفت: در کوفه شایعه کردهاند که من کشته شدهام، بعد شنیدم که همسرم رفته و شوهر کرده است. اکنون من آمدهام و همسرم را مىخواهم. نزد شوهرِ همسرم رفتم، خیلى قوى و قلدر است، به او گفتم که من شوهر این خانم بودم، اما او گفت: اگر کلمه دیگرى حرف بزنى، تو را مىکشم. من چه کنم؟
حضرت به قنبر فرمودند: برو به این مرد قوىِ شجاع بگو که على علیه السلام تو را کار دارد. قنبر رفت، گفت: «یا رجل اجب امیرالمؤمنین» على علیه السلام با تو کار دارد. گفت:
چشم. به مسجد و محضر مبارک امیرالمؤمنین علیه السلام آمد. حضرت فرمودند: این ازدواجى که تو کردى درست است، چون یقین داشتى عبیدالله کشته شده است، اما هنوز زنده است. شما از این خانم چشم بپوش. گفت: على جان! از من حامله هست. فرمود: عیبى ندارد، شما چشم بپوش. گفت: چشم، على جان! امام علیه السلام به عبیدالله و شوهر این زن فرمود: بروید.
حضرت سؤال کردند: چه وقتى بچه به دنیا مىآید؟ گفتند: چهار ماه دیگر. به قنبر فرمودند: برو خانه خوبى براى آن زن با خرج من اجاره کن و خدمتکار نیز براى او بگذار. شوهر اول و شوهر دوم کاسب و پولدار هستند، اما حضرت مىگوید که دشمن من کرایه خانه و پول خدمتکار را ندهد، شوهر این زن نیز ضرر نکند، پول اجاره را من مىدهم.
بچه که به دنیا آمد، اگر پدر بچه دوست دارد بچه را ببرد و به دایه بدهد، دوست ندارد، همین خانم او را شیر بدهد، از شیر که گرفتند، بیاید و بچه را ببرد.
به عبیدالله فرمود: بچه که به دنیا آمد، شما مىتوانید دست همسرت را بگیرى و ببرى. داستان خاتمه یافت. عبیدالله نیز بىترس و لرز از حضرت على علیه السلام خداحافظى کرد و رفت. این کار یعنى عبادت خدا.