پیغمبر صلىاللهعلیهوآله گفتند: یک جوانى که هر روز نماز جماعت مىآمد، دارد مىمیرد. فرمود: عجله کنید! بالاى سرش برویم. آمدند و داخل اتاق نشستند، دیدند دارد مىمیرد، فرمود: جوان! من پیغمبر تو هستم.
گفت: فدایت شوم، فرمود: بگو «لا اله الا الله» زبانش بند آمد. جوان! الان ملک الموت مىرسد، بگو: «لا اله الا الله» مىخواست بگوید، ولى زبانش قفل مىشد.
پیغمبر صلىاللهعلیهوآله سریع فرمود: مادر دارد؟ گفتند: بله، فرمود: صدایش کنید.
آمدند و به مادر آن پسر گفتند: رسول خدا صلىاللهعلیهوآله تو را مىخواهد، عجله کن، بیا.
آمد، عرض کرد: یا رسول الله! چه مىخواهید؟ فرمود: از دست این پسر ناراحت هستى؟ گفت: با او قهر هستم. فرمود: زبانش بند آمده، گفت: به جهنم، بگذار بند بیاید. پیغمبر «رحمةٌ للعالمین» است، دارد مىسوزد که یکى دارد بىدین مىمیرد، فرمود: مادر! از او راضى شو.
گفت: نمىخواهم، چرا؟ گفت: دلم سوخته است. فرمود: عیبى ندارد، با تو کارى ندارم. به یارانشان رو کردند، فرمودند: سریع در این حیاط هیزم جمع کنید، مادر گفت: هیزم براى چه مىخواهید؟ فرمود: مىخواهم آتش درست کنم و تا نمرده او را داخل آتش بیاندازم. گفت: بچه من را؟ فرمود: بله، بچه تو را. گفت: مگر من مىگذارم. فرمود: آخر چون تو از او ناراضى هستى، دارد جهنم مىرود، من مىخواهم او را در دو هیزم بسوزانم، مىگویى نه، پس چطور راضى مىشوى که به جهنم برود؟ گفت: من غلط کردم، خدایا بچهام را ببخش.
خوش به حال آنهایى که پدر و مادرشان زنده هستند، من هر دو سه شب یک بار به پدر و مادرم مىگویم: موتور مىخواهد کند کار کند، سحر بلند مىشوید یک دستى بلند کنید، حل مىشود، تلفن مىکنم و مىگویم: جمعیت اضافه شده، مطلب بیشترى مىخواهم، سحر بلند مىشوید، دست بلند کنید، یک کتاب هزار صفحهاى را باید همهاش را نگاه کنم، پدر و مادرم که دعا مىکنند، تا باز مىکنم چیزى را که مىخواهم در همان کتاب و همان صفحه مىبینم، گشتن دیگر نمىخواهم.