داستان جالبى از کتاب پر ارزش «کلیله و دمنه» براى شما بگویم. این کتاب قبل از اسلام در هند نوشته شده و بعد از اسلام، بوذرجمهر از هندى به ایرانى و عبدالله بن مقفّع از ایرانى به عربى و ملاحسین کاشفى از عربى به فارسى ترجمه کردند و نام «انوار سهیلى» نهادند.
مىنویسد: دو لک لک در مرغزارى با خوشى زندگى مىکردند. لاک پشتى در آن مرغزار با این دو لک لک رفیق شد. وقتى تابستان تمام شد، لک لکها مىخواستند پر کشیده و بروند و مهاجرت کنند. لاک پشت گفت: رفقا! کجا مىخواهید بروید؟ گفتند: اینجا که سرد، برف و باران مىشود، ما به گرمسیر مىرویم.
لاک پشت گفت: مرا نیز با خود ببرید. گفتند: ما حاضریم تو را ببریم، ولى باید با ما شرط بسیار محکمى کنى که در بین راه دهان خود را باز نکنى. گفت: دهان باز کردن که چیز مهمى نیست، باز نمىکنم. گفتند: نه، تو نمىدانى، دهان باز کردن خیلى مهم است، چون گاهى مساوى با نابودى است.
گاهى مساوى با بىدینى، پدید آمدن زنا، آدمکشى و طلاق است، همه این آتشها از گور زبان بلند مىشود. زبان است که وقتى به ناحق خرج زن شوهردار شد، یا شوهر را مىکُشد، یا از او طلاق مىگیرد و خانواده را تخریب و بچهها را بىمادر مىکند، براى این که در آغوش حرام کسى دیگر قرار بگیرد. زبان مقدّمه یشتر گناهان است.
گفتند: تو با ما شرط کن که دهان خود را باز نکنى. گفت: قول مىدهم که دهان خود را باز نکنم. مرا ببرید. این دو لک لک آمدند چوبى را کندند، به لاکپشت گفتند: با دهان وسط این چوب را بگیر، ما دو طرف چوب را بلند مىکنیم و تو را با خود مىبریم، اما فراموش نکنى. گفت: نه.
لاک پشت وسط چوب را با دهان خود گرفت. آن دو لک لک با قدرت چوب را بلند کردند و به پرواز درآمدند. در حال رفتن بودند که از بالاى روستایى رد مىشدند. هنگام عصر بود و روستایىها از زمین زراعت برمىگشتند که ناگهان چشم آنها به این دو لک لک و لاک پشت افتاد.
گفتند: بدبخت این لاکپشت که خود را در اختیار این دو لک لک قرار داده است، تو با این سنگى که به پشت و شکم دارى، خیلى بالاتر از این دو لک لک هستى، چرا خود را در اختیار این دو گذاشتى؟ آمد دهان خود را باز کند که به آنها بگوید: این کار من درست است، اما تا دهان خود را باز کرد، از آن بالا به پایین و روى سنگهاافتاد و از بین رفت. لک لکها نیز چوب را انداختند و راه خود را ادامه دادند و گفتند: «لعنت بر دهانى که بىموقع باز شود».