در سبزوار، همان روز اولى که وارد شدم، پرسیدم از نوادههاى مرحوم حاج ملا هادى سبزوارى، حکیم فیلسوف، عارف، عابد و انسان با عظمت قرن سیزدهم کسى در این شهر زندگى مىکند یا نه؟ گفتند: بله. ایشان نبیره دخترى دارد که فیلسوف و حکیم است و در سبزوار براى مردم تفسیر قرآن مىگفته است، اما اکنون به خاطر سنّ بالا کمتر مىتواند از خانه بیرون بیاید.
گفتم: به محضر ایشان بگویید: طلبهاى از تهران آمده، مىخواهد شما را ببیند.
ایشان خیلى بزرگوارى فرمودند و مرا پذیرفتند. آغوش اولیاى خدا محض سازندگى براى دیگران باز است. اخلاق پاکان عالم در برخورد این است. زندگى مادى معمولى دارند و اهل قناعت هستند.
زندگى اولیاى خدا در قناعت
امیرالمؤمنین علیه السلام درباره این افراد مىفرماید:
«خفیف المؤونة» در این دنیا بسیارکم هزینه هستند، خرج زیادى ندارند و در خرج خود اهل قناعت هستند.
به خدمت ایشان رفتم، عرض کردم: آقا! من به این خاطر خدمت شما آمدم که خود و جدّ بزرگوارتان- حاج ملاهادى- برنامه، خاطره و نکته پرفایدهاى دارید، براى من بگویید. ایشان فرمودند: مىگویم. جزوهاى که خودشان از نکات با ارزش زندگى جدّشان نوشته بودند، آوردند و به من دادند که من آن را به عنوان شىء قیمتى نگهداشتم. همچنین قطعهاى که از جدّشان گفتند که با این مبحث بىارتباط نیست.
اهل ایمان هر روز حسابگر خود هستند که شب و روز بر من چگونه گذشت و چگونه باید بگذرد. برخوردى که امروز داشتم، حق بود، یا باطل؟ مناسب بود، یا نامناسب؟
ایشان فرمودند: حاج ملا هادى از درآمد شخصى خود کشاورزى داشت و علاقه داشت که خودش دانه را بپاشد و آبیارى کند. با آن کثرت کار تدریس، شاگرد پرورى و عبادت سنگینش که مىگفت: نماز مغرب و عشاى ایشان نزدیک به دو ساعت طول مىکشید.
وقتى که گندمها را درو مىکرد، تمام گندمها را وزن مىکرد و زکاتش را خارج مىکرد و همان اول مىپرداخت و بعد گندمها را چند روز مىگذاشت روى زمین باشد که پرندهها سهم زمستانى خود را ببرند، بعد بقیه را به خانه مىآورد.
حس کردند واجب الحج شدند، به همسر خود گفتند: از فروش محصولات کشاورزى قدرى پول نزدم هست که شما را هم مىتوانم به مکه ببرم. همسرش واجب الحج نبود، اما مىگفت: این زن در خانه من خیلى زحمت کشیده است، سر سفره معنوى و مادى، همه را خودم نباید بخورم، او نیز باید مانند من سهم ببرد.
کارهاى مقدماتى حج را کردند و رفتند. در مسیر برگشت از مکّه، همسرش از دنیا رفت.
خادمى حاج ملاهادى در مدرسه کرمان
با بار و بنه وارد کرمان شد. پرسید: مدرسه طلبهها کجاست؟ آمد وارد مدرسه شد. حاجى، عمامهاش را به صورت روحانیون نمىبست، بلکه به صورت روستایىهاى سبزوار مىبست؛ یعنى نمىشد تشخیص داد که او زیر این لباس معمولى مانند یک جهان است، یک دنیا علم، حکمت، عبادت و گنج. گنج همیشه در ویرانه است. کسى که با لباس مىخواهد خودش را بنمایاند، اندازه همان لباس مىارزد و خودش چیزى ارزش ندارد.
به خادم گفت: آیا به من اتاق مىدهى؟ گفت: اینجا وقف طلاب است. یعنى چهره تو نشان مىدهد که طلبه نیستى. ولى چون دیگر ممکن است جا پیدا نکنى و غریب هستى، این چند روز مىخواهى اینجا باشى، براى این که خلاف وقف عمل نشود، در کارها به من کمک من؛ حیاط را جارو کن، دستشویى را بشوى و اگر طلبهاى کارى داشت، انجام دهى.
گفت: چشم، همه اینها را انجام مىدهم. چون وقتى خادم به او گفت: تو باید مانند من خادمى کنى، در درون خودش، فقط گذشت که من؟ حاج ملاهادى سبزوارى؟ باید جاروکشى کنم؟ بعد در درونش گفت: آرى، باید جاروکشى کنى، از همین مقدارى که بر درونت گذشت، معلوم مىشود هنوز ناقص هستى و منیّت دارى. خودش را محاسبه کرد. بعد به نفسش گفت: حال که وضع خوبى ندارى، باید اینجا بمانى، مانند خادم و نوکر با تو رفتار کنند تا از این حال بیفتى. من یعنى چه؟
خادم گفت: بقچهات را بگذار و بیا در اتاق من شام بخور و همانجا بخواب. فردا به بعد، جارو کشید و دستشویىها را شست، براى طلبهها نان و غذا خرید. ایشان فرمودند: جدّم سه سال، در آن مدرسه کرمان براى تأدیب خودش خادمى کرد.
مبارزه با نفس حاج ملاهادى
روزى خادم به او گفت: تو زن و بچه ندارى؟ گفت: زنى داشتم، زن خوبى بود، اما مرد. گفت: بیا دختر مرا بگیر. از بىریختى و زشتى کسى او را به همسرى انتخاب نکرده است، به سنّ تو مىخورد. گفت: باشد. عقد کردند.
مبارزه با هواى نفس این است. خدا از این زن به او چهار فرزند داد، دو پسر که هر دو در علم و دانش مانند خودش شدند و دو دختر به نامهاى حوریه و نوریه، که دو دانشمند بسیار فوق العادهاى شدند.
ایشان مىگفت: بعد از مدتى، روزى از کنار کلاس درس رد مىشد، دید آیت الله سیدجواد کرمانى دارد کتاب «منظومه حکمت» او را براى حدود دویست طلبه درس مىدهد. گوشه دیوار تکیه داد ببیند این عالم کتاب او را چگونه درس مىدهد؟
گوش داد، جایى از درس دید استاد اشتباه کرد. فهم کتاب سخت بود، حکمت، فلسفه و عرفان است. دید او اشتباه کرد. سکوت کرد. درس تمام شد.
آمد به خادم مدرسه گفت: من دیگر زمانم تمام شده است، مىخواهم همسرم را بردارم و به شهر خود ببرم.
طلبه خوش ذهنى را دید و به او گفت: اگر خدمت آیت الله سیدجواد رسیدى
بگو: این مطلبى که در کتاب منظومه حاج ملاهادى مىفرمودید، اگر این گونه مىفرمودید بهتر بود و رفت.
طلبه حاج سید جواد را دید و گفت: این خادم مدرسه به من این گونه گفت. او گفت: خادم مدرسه؟ من با این آیت اللهى در این کتاب ماندم، چگونه خادم مدرسه جواب را گفته است؟ به مدرسه برویم تا از او بپرسم. آمدند، به خادم گفتند: آن شریک شما کجاست؟ گفت: چند ساعت قبل رفت. گفت: او چه کسى بود؟ گفت: نمىدانم.
عرفان و خلوص حاج ملاهادى
چند سال گذشت. دو طلبه کرمانى که در کرمان فارغ التحصیل شده بودند، با هم قرار مىگذارند که به سبزوار و درس حاج ملاهادى بروند. دو نفرى به سبزوار مىروند، روز اول درس وقتى وارد مدرسه مىشوند، مىبینند حاجى دارد درس مىدهد.
ایشان سر درس دادن از دنیا رفت، بحث توحید بود و مست خدا شد، کتاب را بست، سه بار فریاد «لا اله الا الله» کشید و از دنیا رفت.
این دو طلبه استاد را نگاه کردند. یکى به آن دیگرى گفت: این شخص همان کسى نبود که سه سال خادم مدرسه ما بود؟ گفت: والله نمىدانم، خواب مىبینم یا بیدار هستم؟ بگذار درس تمام شود و برویم از خودش بپرسیم.
درس تمام شد و همه رفتند. این دو طلبه کرمانى آمدند و گفتند: آقا شما سه سال در کرمان نبودید؟ حاجى نگاهى به آنها کرد و فرمود: تا اینجا که گفتید، حق داشتید، اما از اینجا به بعد حق من است که به شما بگویم: تا من زنده هستم، راضى نیستم که در این رابطه به کسى اشارهاى کنید.