موسى عمران کلیم طور عشق |
آن چراغ پرفروغ نور عشق |
|
آنکه دائم با خدایش راز داشت |
راز با یزدان بىانباز داشت |
|
شد روان تا جانب سیناى عشق |
تا زعرش دل زند آواى عشق |
|
آید آنجا در رکوع و در سجود |
پر زند تا غیب از مرز شهود |
|
گردد از هر قبطى و سبطى جدا |
دست بردارد به درگاه خدا |
|
با مناجات و دعا، راز و نیاز |
خواند از اخلاص یار دلنواز |
|
راز گوید با خدایش زاشتیاق |
تا کند درمان مگر درد فراق |
|
در میان ره جوانى باادب |
گفت اى موسى بگو ازمن به ربّ |
|
من مقیمم در سراى احتیاج |
قصد آن دارم نمایم ازدواج |
|
با یکى دختر که همسو با من است |
کفو من، هم خُلْق و همخو با من است |
|
مهربان و باصفا و باوفاست |
درد تنهایى من را او شفاست |
|
مادرش سدّ ره این ماجراست |
حلّ مشکل موسیا لطف خداست |
|
گو که حق بر من عنایت آورد |
این مهمّم را کفایت آورد |
|
موسى از نزد جوان شد سوى طور |
با خلوص قلب سوى کوى نور |
|
دید در ره مستمندى دلغمین |
از پریشانى نشسته بر زمین |
|
زیر لب دارد مناجات و دعا |
گفت با حال فکارش موسیا |
|
گو به حق مردى فقیرم دردمند |
بىنوا ودل شکسته مستمند |
|
روزیم وسعت دهد ربّ ودود |
مالک الملک همه غیب و شهود |
|
گفت موسى من دعایت مىکنم |
زین غم و غصه رهایت مىکنم |
|
جانب حق شد به سوز و ساز عشق |
تا زجانان بشنود آواز عشق |
|
دید مرد دیگرى را در مسیر |
همچو او نادیده مسکین و فقیر |
|
از پریشانى رخش چون ارغوان |
در مثل همچون درختى در خزان |
|
دل فکار و خسته و زار و پریش |
دیدهاش پر اشک و سر دارد به پیش |
|
شعله بر جانش زفقر افروخته |
آتش فقرش سراپا سوخته |
|
ناى جانش پر زناله پر زدرد |
مىکشد از سینه خود آه سرد |
|
بىنوا و ناتوان و خسته است |
بر وجودش راه چاره بسته است |
|
گفت اى موسى کلیم طور عشق |
اى کمال اندر کمال و نور عشق |
|
اى به عالم بنده ربّ کریم |
بنده خاص خداوند رحیم |
|
گو به یزدان اى مرا پشت و پناه |
اى غفور و اى ودود و اى اله |
|
اى مرا محبوب قلب و نور جان |
من نخواهم جز لباسى در جهان |
|
من نخواهم بیش از این اى بىنیاز |
اى که آگاهى تو از هر سرّ و راز |
|
رفت موسى جانب کوى حبیب |
آنکه مىباشد به هر دردى طبیب |
|
رفت تا آرد دعا در کوى دوست |
جان کند خوشبو زعطر و بوى دوست |
|
رفت تا زارى کند از سوز جان |
گریه آرد ناله آرد در نهان |
|
چون به طور آمد خدا را یاد کرد |
خویش را از ماسوا آزاد کرد |
|
پس خطاب آمد زحق سوى کلیم |
اى مهین پرورده رب کریم |
|
در جواب آن جوان باصفا |
آن جوان با صفاى باوفا |
|
گو خداوند غفور و مهربان |
مشکلت را کرد آسان اى جوان |
|
مادر دختر لجوج است و عنود |
چارهاش مرگ است در بزم شهود |
|
عمر او پایان دهم این چند روز |
تا رها گردى زرنج و ساز و سوز |
|
از پس مرگش به دختر مىرسى |
راحت و شادان به دلبر مىرسى |
|
موسیا با آن فقیر دلغمین |
گو مباش اینگونه مهموم و حزین |
|
فقر تو با رحمتم جبران کنم |
آنچه خواهى از برایت آن کنم |
|
گو به آن مردى که بُد بىپیرهن |
ذکر من باشد چو قندش در دهن |
|
گو دلت از عشق من روشن بود |
باطنت از لطف من گلشن بود |
|
قلب تو باشد حریم کبریا |
خالص و پاک و رؤوف و بىریا |
|
عاشقى اما به شمع روى من |
سالکى اما به سوى کوى من |
|
مىنباشى غافل از یادم دمى |
عشق سوزان مرا تو همدمى |
|
مطلع الفجر کمالات منى |
گوئیا خاص رسالات منى |
|
بىتوقع باش و راه خود بگیر |
اى به عشق من گرفتار و اسیر |
|
پس مخواه از من لباس و پیرهن |
اى فرشتهخو رها گردان بدن |
|
چون که موسى بازگشت از کوه طور |
کوه طور و کوه عشق و کوه نور |
|
هر یکى را هر جوابى داشت داد |
شد دل هر یک زلطف دوست شاد |
|
آنکه بودى عاشق ذات حبیب |
جز غم جانان نمىبودش نصیب |
|
گفت اى موسى خدا را بندهام |
تا ابد از حضرتش شرمندهام |
|
گر به مقراضم جدا گردد بدن |
کى برم حاجت به نزد ذوالمنن؟ |
|
هان مرا عشق خدا سرمایه است |
این جهان و آن جهانم مایه است |
|
من که باشم بهرهمند از لطف دوست |
مغز را دارم چه مىخواهم زپوست |
|
مىنباید خواهشى دیگر کنم |
غیر جامهىْ عشق او در بر کنم |
|
گر بمانم زنده تا روز جزا |
مىنخواهم از خدا غیر از خدا |
|