بازرگانى بود که شش دختر داشت. روزى مىخواست به سفر برود. هر یک از دخترها از او چیزى خواست. دختر کوچکتر از پدر خود خواست که براى او یک دسته گل بیاورد. بازرگان به سفر رفت. هنگام بازگشت، نزدیک منزل به یادش آمد دسته گلى را که دختر کوچک او خواسته بود، فراموش کرده است بیاورد. ناراحت شد و از ته دل آه کشید. در همین موقع مردى کوتاهقد حاضر شد و گفت: من آه هستم. بگو چه مىخواهی؟ مرد بازرگان ماجراى خود را گفت. آه گفت: بهشرطى دسته گل را برایت مىآورم که وقتى دختر بیست ساله شد او را به من بدهی. بازرگان پذیرفت. آه یک دسته گل به او داد. سالها گذشت و دختر بیست ساله شد.
یک روز وقتى بازرگان در کوچهاى مىرفت آه را دید. آه دختر را از او خواست. بازرگان گفت: براى اینکه دختر از دست من نارحت نشود بهتر است او را بدزدی. پس از سه روز دختر را دزدید و به قصرى بزرگ برد.دختر شروع کرد به گریه کردن. ولى فایدهاى نداشت. روزها دو کنیز مىآمدند و به او خدمت مىکردند.شب هم آه مىآمد، یک استکان چاى به او مىداد و دختر بلافاصله به خواب مىرفت.
یک روز دختر تصمیم گرفت چاى را نخورد و خود را به خواب بزند تا بفهمد در آن قصر چه مىگذرد. شب، از فرصتى استفاده کرد و چاى را از پنجره بیرون ریخت. انگشت پاى خود را هم برید و روى آن نمک ریخت و خود را به خواب زد. نیمههاى شب دید جوانى تنومند و بسیار زیبا وارد اتاق شد و کنار او نشست و شروع کرد به سخن گفتن با او. دختر چشمان خود را باز کرد. و به این ترتیب راز مرد جوان که ارباب آه بود برملا شد. آنها فرداى آن شب با یکدیگر عروسى کردند و براى گردش به دشتى رفتند که پر از درخت سیب بود. پسر سیب مىچید. دختر دید برگ سیبى روى شانهد پسر افتاده با دست به شانه? پسر زد تا برگ بیفتد. ناگهان سر جوان از تنیش جدا شد و گوشهاى افتاد. دختر گریه و زارى کرد و آه کشید. آه ظاهر شد و به او گفت باید بگردى و چسبى پیدا کنى که بشود با آن سر جوان را به تنش چسباند.
دختر رفت و رفت تا به شهرى رسید. در آن شهر کلفت بازرگانى شد. دید همه? آنها عزادار هستند. پرس و جو کرد و فهمیدکه پسر بازرگان چند روزى است که گم شده. دختر از غصه? شوهر خود شبها خوابش نمىبرد. یک شب صدائى شنید. نگاه کرد دید یکى از کلفتها کلیدى برداشت و بیرون رفت. دختر بهدنبال کلفت راه افتاد و فهمید که او پسر بازرگان را زندانى کرده تا مجبورش کند با او عروسى کند. راز کلفت را بر ملا کرد. بازرگان پسر خود را پیدا کرد و از دختر خواست تا با پسر او عروسى کند.دختر نپذیرفت و از خانه? بازرگان رفت تا چسب را پیدا کند.
دختر پیش آسیابانى مشغول کار شد.اژدهائى بو که همیشه به ده حمله مىکرد و مردم را اذیت مىکرد.مردم بسیار ناراحت بودند اما نمىدانستند چه کند. روزى دختر گفت: من مىتوانمن اژدها را بکشم. از مردم خواست تا چالهاى کندند و درون آن را پر از خار کردند و دوروبرش را هیزم گذاشتند. دختر رفت و به اژدها گفت: من ناهار امروز شما هستم. اژدها به او حمله کرد، دختر خود را درون چاله انداخت. ازژدها هم داخل چاله رفت خارها به بدن او فرو رفت. دختر بیرون آمد و دستور داد هیزمها را آتشبزنند. آتش زدند. اژدها آتش گرفت و مرد. مردم بسیار خوشحال شدند و از دختر خواستند آنجا بماند و با آسیابان ازدواج کند. دختر قبول نکرد و از آنجا رفت. رفت و رفت تا به شهر دیگرى رسید. در خانه? مرد ثروتمندى کلفت شد. زن این مرد هر شب سر شوهرش را مىبرید و بعد مىرفت با دزدان دریائى به عیش و نوش مىپرداخت و نزدیکىهاى سحر برمىگشت و چسبى سر مرد را به تن او مىچسباند. دختر پى به راز زن برد و همه چیز را براى مرد گفت. یک شب وقتى زن سر شوهر خود را برید و خارج شد.. دختر سر مرد را به تن او چسباند و با کمک مرد به دزدان دریائى حمله کرد. زن را هم دستگیر کردند. مرد ثروتمند از دختر خواست زن او بشود. دختر قبول نکرد. چسب را از او گرفت و رفت به جائى که شوهر او افتاده بود. سر شوهر خود را به تن او چسباند. مرد دوباره زنده شد و آنها سالها بهخوبى و خوشى زندگى کردند.