شوهری چند ماه در بیمارستان بسترى وبیشتر وقتها در کما بود ودر تمام این مدّت همسرش در کنارش بود.
یک روز از همسرش خواست که نزدیکتر بیاید و در حالى که اشک در چشمانش حلقه زده بود به آهستگى گفت:
«تو در تمام لحظات بد زندگى در کنارم بودهاى. وقتى که از کارم اخراج شدم تو کنار من نشسته بودى. وقتى که کسب و کارم را از دست دادم تو در کنارم بودى. وقتى خانهمان را از دست دادیم، باز هم تو پیشم بودى. الان هم که سلامتیم به خطر افتاده باز تو همیشه در کنارم هستى. مىدونى چى میخوام بگم؟»
همسردر حالى که لبخندى بر لب داشت گفت: «چى مىخواى بگى عزیزم؟»
شوهرگفت: «فکر مىکنم وجود تو براى من بدشانسى میاره!»