گناهش این بود که خدا را در او دید.
گناهش این بود که خدا را معشوق، و در معشوق دید: «من خدا را در او دیدم». او همه حرفش از عشق بود،
و گناهش این بود که با همه علم ندانست که درچنان وانفسایی، معشوق که خود عاشق نباشد، قدر این عشق به جا نتواند آورد.
عشق چیره بر وجود عاشق است و نه الزاما بر معشوق.
تفریق میان معشوق و عشق و عاشق شدنی است، اما میان عاشق و عشق محال است.
معشوق می تواند عاشق باشد یا نباشد، می تواند حتی خبری اش از عاشق نباشد، اما نه در این عشق.
گناهش این بود که ندانست خدا معشوق نمی تواند بود. ندانست که منزلت عاشق بسی برتر از معشوق است و لذت عاشقی بسی بیش تر.
بسا معشوق ها که چون در سودای عشق نبودند، رنج ها دادند و هم کشیدند. لیک، این حال، هرگز بر هیچ عاشق نرفت.
خدا خود عشق است.
کدامین معشوق می تواند گفت «صد بار اگر توبه شکستی بازآ»؛ و مگر نه این فقط حرف عشق است و عاشقی که حسرت آن معشوق دارد که خود را در خورد چنین عاشقی بیاراسته است و راه را بر خود هموار کرده است؟
زنهار اما، که او مکار عاشقی ست از معشوق چهره می پوشاند تا بیازمایدش؛ آزمایشی سخت و تعقیبی بی امان.
خام بود آن که بازی عشق را ساده انگاشت. ابراهیم باید بود تا مکر وی تو را کارگر نیفتد. خاک بیابان های طلب را همه عمر در توبره می باید کرد تا مگر چشم - در واپسین لحظات – از جمال دوست منور شود. آن گاه است که تو به راستی عاشقی. آن جاست که تو عاشقی و او معشوق، و همانا تو معشوق و او عاشق.
زمین و زمان در هم می توفند تا تو و او در هم شوید و نعره برآوری که من اویم و او من.
لحظه وصل، لحظه وحدت عشق و عاشق و معشوق است.
اناالحق می گویی، مستانه بر سر دار می شوی و نه سر آن داری تا بدانی که آن دیگران در چه کارند. راه پربلایی است راه منصور، منصور باید بود. منصور باید شد. آرزویی محال نیست. یکی شدن در بستر عشق را با غلاف جان در زهدان مادر پیشکشمان کردند؛ کدامینِ ما، اما هدیه ای مستور در جان را دریافته است و به ابراهیم و منصور در آمده است؟
آیا این غفلت نیست که نمی بینیم و نه در می یابیم که او همه نور است و ما همه نور؟
همتی باید تا حجاب های چرکین از میان برداشته شوند و نورها در هم آمیزند.