جوانى از مؤمنان به موسى بن عمران و عامل به آیات حضرت حق، قلبش را از تعلق به امورى که او را از خدا بازمىداشت تخلیه کرده بود، و ارتباط خود را با مردمى که او را از فیوضات الهیه محروم مىنمودند بریده بود، و با همهى وجود در گردونهى عبادت و طاعت فعالیت مىکرد، و فرمان غیر حضرت حق را گوش نمىداد و اطاعت نمىنمود.
دو نفر از بزرگان و پیرمردهاى قومش براى برگرداندنش به زندگى اهل دنیا به نزد او آمدند و به او مىگفتند: اى کسى که خود را دچار کارهاى سخت و طاقتفرسا نمودهاى، فکر نمىکنیم بر آن طاقت آورى و بر کرسى صبر و استقامت اقامت کنى، جوان گفت قیامم به عبادت در پیشگاه حق با ارزشتر از این سخنهاست!
گفتند همهى خویشانت مشتاقند که تو را در میان خود با یک زندگى معمولى ولى همراه با عبادت ببینند، و عبادت تو در کنار آنان قطعاً عبادتى برتر و بهتر است، جوان گفت هر گاه خدا از من راضى باشد، هر نزدیک و دورى از من راضى خواهد بود، گفتند تو جوانى بىتجربهاى، و ما سرد و گرم روزگار را چشیدهایم، مىترسیم دچار عجب و خودبینى گردى! جوان پاسخ داد کسى خود و جایگاهش را در جهان هستى شناخته به خودبینى دچار نمىشود، تا ضرر آن را بچشد، یکى از آن دو پیرمرد به دیگرى نگاه کرد و گفت برگردیم که مسلماً این جوان بوى بهشت را استشمام کرده و به گفتهى ما توجّه نمىکند!