عشق خدائى که حاصل معرفت انسان به خدا و نتیجه شیرین هدایت ربانى است، غذاى حقیقى نفوس ناطقه و ارواح کامله است و ثابت کرده که در برابر نور جهانتاب این عشق نیروهاى دیگر حسّى و عقلى و روحى و حتى وجدان وظیفهشناسى و «فرمان بى برگشت» یا قطعى کانت جز سایه و نمودى ندارند.
کسى که در زندگى خود عشق خدائى را بر تخت سلطنت بنشاند، حسّ مسئولیت وظیفه یا وجدان اخلاقى یعنى آن فرمان درونى براى او خادم با وفا و بنده حلقه بگوش میگردد.
اگر حس وظیفه به ستاره میماند که راه تاریک زندگى را چند قدم روشن میسازد، عشق خدائى مانند آفتابى است که شب هاى تاریک هستى ما را مبدل به روز روشن مینماید.
توانائى عشق خدائى قابل مقایسه با قدرت حس وظیفه نیست، توانائى عشق خدائى برتر و بالاتر و فوق هر قدرتى است که از منبع فیض بى کران به نفس ناطقه انسانى عطا شده است، حس وظیفه از عشق زائیده است و نه برعکس، هیچ کس از روى حس وظیفه یا وجدان اخلاقى نمى تواند عاشق شود و عشق ورزد، لکن از روى عشق هرکس موظف میشود که همه چیز را براى خاطر عشق تحمل کند و فدا سازد.
حس وظیفه ما را فرمان به خدمت میدهد، ولى عشق ما را دستور به فداى جان مینماید، حس وظیفه تابع شرطها و قیدهاست، اما عشق، آزاد از هرگونه شرط و قید است، عشق خدائى شرطى و قیدى نمى شناسد چنان که آفتاب براى درخشیدن و پخش انوار خود شرطى نمى گذارد بلکه این کار خودِ ذات او و صفت فطرى اوست.
عشق فرمان رواى حسّ وظیفه و عقل و همه قوه هاى دیگر است، حس وظیفه تولید غیرت و کوشش و چالاکى میتواند نمود، ولى قدرت عشق بالاترین درجه شجاعت و مردانگى و فداکارى از خود میزاید.
حس وظیفه رنگ و بوى اجبار دارد، اما عشق وجود خود را هرگز زیربار جبر نمى گذارد زیرا که او زاده آزادى و شهریار کشور آزادى است، حس وظیفه اکثر اوقات با دلتنگى و خستگى همراه است لکن عشق خدائى پیوسته شادى و شوق و توانائى میافزاید.
حس وظیفه مانند پروانه از پیش شعله شمع فداى نفس میگریزد، اما عشق خدائى مانند شمع در مقام فداى نفس آنقدر پافشارى میکند تا سرا پاى هستى او بسوزد، حس وظیفه همیشه آغاز و انجامى دارد لکن عشق خدائى را نه بدایت و نه نهایت پیداست او نه آغاز دارد و نه انجام بلکه خود آغاز و انجام همه چیزهاست.
اگر حس وظیفه را به رودى تشبیه کنیم که پیوسته در جریان است، عشق خدائى دریائى است خروشان و بى پایان.
حس وظیفه نفس ما را با آب اطاعت و فرمان برى غسل میدهد اما عشق خدائى با آتش جان سپارى با ما معامله میکند چنان که خواجه فرموده:
بحرى است بحرعشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
اکنون یک دم بیندیشید و تصور کنید که اگر مادرى هیچ محبت نمیداشت و فرزندان خود را فقط از روى حس وظیفه شناسى پرورش میداد آن فرزندان چه حالى پیدا میکردند و زندگى آن خانواده چه شکلى به خود میگرفت و چه میوهاى میبخشید!
بگذارید نگاهى به تاریخ ترقى و تکامل بشر در روى زمین بیندازیم و از خود بپرسیم که آیا این توده خاک چه صورتى و چه حالى نشان میداد اگر پرتو عشق دل هاى موجودات آن را گرم و روشن نمى ساخت؟ اگر آفتاب عشق انوار زندگى بخش خود را به روى زادگان این خاک نمى پاشید و اگر پروردگان سینه عشق خدائى یعنى مردان دانا و توانا و بینا دل جان هاى خود را در راه عشق به نجات و تربیت بشر فدا نمى کردند زندگى نوع بشر در چه گرداب هولناک ظلمت و جهالت و اختلال میافتاد و غرق میشد.
حسّ وظیفه شناسى و اطاعت و فرمان برى از قانون و نظم «دیسیپلین» البته براى حُسن جریان امور و تأمین آسایش و امن و امان هر ملت و هر مملکتى از ضروریات و شرایط اساسى است، لکن این حسن وظیفه شناسى وقتى میوه شیرین و فیض و بهره میدهد که قوت خود را از قدرت عشق خدائى بگیرد، یعنى هرکارى را که انجام میدهد از روى عشق و به نور عشق و براى عشق بجا بیاورد.
آن دیسیپلین آهنین که زاده ترس میباشد افراد بشر را به حال عروسک هاى چوبین میاندازد و نفرت و خودخواهى و پستى و زبونى بار میآورد، لکن آن دیسیپلینى که براساس محبت و عشق باشد و خود را از قوّه این مائده آسمانى سیر سازد و همواره مردمان شیردل و با شرافت و قهرمانان فداکار میزاید و مایه خوشبختى و نیرومندى و کامیابى جاودانى جامعه گردد.
آیا غنچه هاى شادى در سینه افراد انسانى چگونه میتوانستند شکفته شوند اگر حرارت زندگى بخش عشق سرماى سخت عقل خود بین و یخ هاى هوس هاى نفس خودپرست را نمى گذاخت و زایل نمى کرد.
بر هر صاحبدلى مانند آفتاب روشن است که گلبن شادى تنها از پرتو نور عشق خدائى سرسبز میشود و شادى رونق و جمال به زندگانى میبخشد و بلکه شادى خود ریشه زندگى است، پس عشق خدائى است که زندگى را زنده نگاه میدارد و نهال آن را میوه شادى میبخشد و کام جان مخلوقات را با آن میوه شیرین میسازد بگفته لسان الغیب
به عشق زنده بود جان مرد صاحبدل
اگر تو عشق ندارى برو که معذورى
روح انسانى اقیانوسى است موج انگیز و بى کران و پر از گوهرها و صدف هاى درخشان و ماهیت ذاتى او عشق خدائى است.
قوه تفکر و تصور و اراده و وجدان و حس وظیفه و جز آنها همه به جاى موج هاى این اقیانوش عشقاند و در خطها و استقامت هاى مختلف در زمان هاى مختلف و با قوت هاى مختلف به حرکت میآیند، این قوه درونى اقیانون روح یعنى عشق خدائى است که آن موج هاى قوا را بر میانگیزاند، پس هیچ یک از این موج هاى قواى روحى، خود اقیانوس نیست بلکه تظاهر و نمایشى است از قدرت آن.
از این جهت کسانى که به یکى از این موجهاى اقیانوس روح اهمیت و اصلیت یگانه داده و آن را قوى ترین قوه محرک اراده و فعالیت نفس انسانى شمردهاند پاى بند جزء شده از حضرت کل بى خبر ماندهاند و چنان که در یک مثل اروپائى گفته شده: با دیدن درختان انبوه خود جنگل را فراموش کرده و وجود آن را نکار نمودهاند!!
و پذیرش این هدایت ویژه و شئون آن است که میدان زندگى را از ترس و حزن و ناامنى و اضطراب و افراط و تفریط، و جنایت و خیانت، وظلم و ستم، و کینه و نفاق، و غرور و مستى و کبر و خودپرستى و ... پاک میکند.
فَإِمَّا یَأْتِیَنَّکُمْ مِنِّی هُدىً فَمَنْ تَبِعَ هُدایَ فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَ لا هُمْ یَحْزَنُونَ.