از سید ثَقَلَیْن و سرور خافِقَیْن، محمدّ رسول اللَّه صلى الله علیه و آله چنین روایت کردهاند که وى فرمود:
از نوادر اخبار بنى اسرائیل و عجایب امم سالفه که به الهام ربّانى و وحى آسمانى بر آن مطلع بود این است که: سه شخص از بنى اسرائیل در راهى با یکدیگر رفیق بودند و به مراقبت و موافقت یکدیگر مستظهر و مفتخر و راهى سخت و مقصدى دور فراپیش گرفته بودند و به همکلامى و مکالمت یکدیگر سختى و مشقّت سفر را تخفیفى مىنمودند و فایده
«الْرَّفیقَ ثُمَّ الطَّریقَ»
را محقّق مىگردانیدند که ناگاه ابرى چون روز عاشقان، سیاه و بادى چون دم مفلسان، سرد برخاست.
سحاب چون دست کریمان، عالم را مستغرق احسان خود گردانید، اما جهان بر آن مسافران چون سینه لئیمان تنگ و تاریک گشت، پناه به غارى بردند تا از خطر باد ایشان را حمایت کند ولى نمىدانستند که به سبک پایى از قضا نمىتوان گریخت و با این ضعفى که در انسان است با قَدَر نمىتوان آویخت و پناه جز به درگاه خدا نباشد و مرد زیرک اگر از قضا گریز جوید خود را باژگونه خواسته باشد که:
«لا مَرَدَّ لِقَضاءِ اللَّهِ، وَ لا مَفَرَّ مِنْ قَدَرِهِ.»
هنوز در آن غار ننشسته بودند که قیامت برخاست و هنوز از حرکت ساکن نشده بودند و از باران ایمن نگشته که کوه ثابت قدم از زلزله چون دل خائنان در اضطراب آمد. سنگى بزرگ همراه سیلاب باران در حرکت آمد و بر در غار نشست، آن چنانکه دهانه غار بسته شد و ایشان همچون مردگان در گور تاریکى غار به حبس دچار شدند.
جز به فضل حق دست آویزى و جز به رحمت ایزدى جاى گریزى نداشتند، گفتند: این آن ساعت است که جز اخلاص و دعا موجب خلاص نشود و جز صدق نیّت و خلوص عقیدت و طویّت، از این ورطه نرهاند، بیایید تا هر یک از ما خداى را به تضرّع و استکانت و خضوع و خشوع بخوانیم و فاضلترین طاعت و با اخلاصترین عملى که در مدت عمر بر آن اقدام نمودهایم وسیله استجابت دعا با خود سازیم.
پس یکى گفت که خداوندا، تو مىدانى که مرا دخت عمویى بود در غایت زیبایى و ملاحت و نهایت لطافت و ظرافت و مدتها عاشق جمال و شیفته حسن و کمال او بودم و بارها در طلب او به لطایف حیل و مکارم عمل، ریاضتها مىکشیدم و مجاهدهها مىنمودم، تا بعد از آن که مال بسیار بر آن کار صرف نمودم و روزگار دراز در آن مشقت بودم، روزى بر مراد خود قادر گشتم و او را تنها در موضعى بى زحمت اغیار بیافتم، خواستم که از آن گنج روان بهرهاى برگیرم و از آن چشمه حیوان که شکرستان لبش معدن نبات بود شربتى نوش کنم و مرادى که در چنان حالى مطلوب و از چنان محبوبى مرغوب باشد حاصل گردانم، آن دختر گفت:
اتَّقِ اللَّهَ یَابْنَ عَمِّ وَ لا تَنْقُضِ الْخاتَمَ.
اى پسر عم، تقواى خدا پیشه کن و دامن عفت و عصمت مرا به سرپنجه شهوت حیوانى آلوده مکن.
چون گفت از خداى بترس، از سر آن مراد برخاستم و پاى بر هواى نفس نهادم و دست از آن معصیت کوتاه گردانیدم. خدایا! اگر مىدانى که ترک آن معصیت محض جلب خشنودى و رضایت تو بود، ما را از این درماندگى فرج و از این ورطه سخت نجات ارزانى دار. هنوز این سخن در دهان داشت که ثلثى ازآن سنگ بیفتاد و منفذى در آن سنگ پدید آمد.
شخص دوم گفت: خداوندا، علم شامل تو بدین محیط است که مادرى و پدرى داشتم بسیار مسن، آن چنانکه پیرى قامت چون تیر ایشان را کمان گردانیده و مُشک عارضشان به کافور بدل شده بود، طراوت و شباب آنان را رها کرده و آثار خزان عمر بر سر و صورتشان دیده مىشد، از کسب بازمانده و از حرکت عاجز بودند، من به امتثال امر:
وَ بِالْوالِدَیْنِ إحْساناً وَ ذِى الْقُرْبَى وَ الْیَتمَى وَ الْمَسکِینِ»
و به پدر و مادر و خویشان ویتیمان ومستمندان نیکى کنید.
شب و روز به خدمت ایشان مشغول بودم و دائماً از آن خائف که مباد از برکات وجود ایشان محروم شوم.
شبى در تهیّه غذا وظیفه خود به انجام رساندم، چون به محضر آنان رفتم هر دو را در خواب ناز دیدم. بر بیدار کردن آنان جرأت نکردم که مبادا عیش خواب و لذت نیام بر آنان حرام گردد، دلم راضى نشد برگردم، چرا که ترسیدم از خواب برخیزند و طلب غذا کنند و من در خدمت آنان حاضر نباشم، آن شب را تا صبح در کنار بستر آنان بیدار ماندم. خداوندا، تو مىدانى که این خدمت خاص محض خشنودى تو انجام گرفت، اگر راست مىگویم درِ بسته بر ما گشاده گردان. در آن حال ثلثى دیگر از آن سنگ بیفتاد.
شخص سوم گفت: الهى! تو داناى اسرار و عالِم بر امور پنهانى و از سرایر و ضمایر کاینات مطّلعى و مىدانى که من در وقتى اجیرى داشتم، چون مدت آن سپرى شد اجرت بدو رساندم، گفت: اجرت کار من بیش از این است و آنچه مىدادم قبول نکرد، گفت: میان من و تو روزى خواهد بود که حق مظلوم از ظالم بستانند. از نزد من قهر کرد و آن اجرت به من گذاشت.
من از آن سخن سخت متأثر شدم و از تو که خداوند منى بترسیدم و به آن اجرت گوسپند خریدم و رعایت و محافظت بجاى آوردم تا در اندک مدت بسیار شد و بعد از زمانى آن اجیر بازآمد و گفت: از خداى بترس و آن حق من به من رسان. اشارت بدان گله گوسپند کردم و گفتم: حق تو این است، برو بردار. آن مرد سخن مرا مسخره و استهزا پنداشت، گفت: حقّم را نمىدهى کفایت نیست، مرا هم مسخره مىکنى؟
گفتم: گمان بد مبر که این گوسپندان تمام ملک توست و این همه از رعایت اجرت تو و محافظت مزدت پدید آمده.
الهى! اگر این سخن من بر صدق و راستى است ما را از این شدتْ فرجى و از این مشقتْ مَخرجى عنایت فرما. در حال تمامت آن سنگ از در غار کنار رفت و ایشان از آن ورطه هلاکت به دعا و خضوع و خشوع و عمل خالص نجات یافتند.