هُوَ الْأوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظاهِرُ و الْباطِنُ وَهُوَ بِکُلِّ شَىْءٍ عَلیمٌ» «1»
اوست اول و آخر و ظاهر و باطن و او به همه چیز داناست.
لفظ اوّل و آخر در این دعاى عظیم که همچون دریایى موّاج است، از قرآن مجید گرفته شده است.
قرآن مجید که هر آیهاش، ظاهرى و باطنى دارد و هر بطنى داراى هفت بطن دیگر است «2» با تمام معانى و حقایق و مفاهیم آسمانى و ملکوتیش بر خزانه بى نمونه حضرت حقّ، یعنى قلب پاک و دریاى بى ساحل دلِ پیامبر تجلّى کرد و به همان صورت و سیرت به دوازده امام معصوم: منتقل شد که در این زمینه در دعاى چهل و دوم «صحیفه سجادیه» به خواست حضرت دوست شرحى خواهد آمد.
ائمّه طاهرین علیهم السلام که جامع علوم الهى اوّلین و آخرین و واجد تمام کمالات انسانى و هر یک دریایى موّاج از علوم ملکوتى و ملکى بودند، با دعاها و روایات و اخلاق و اعمال و اطوار قدسیّه خود به شرح و تفسیر آیات کتاب برخاستند و مدرسهاى کامل و جامع که در هر عصرى پاسخگوى نیازهاى دنیایى و آخرتى مردم باشد، از خود بجاى گذاشتند.
در سوره مبارکه حدید که مفاهیم آیاتش اعجابانگیز و تکمیل کننده نفس، روشنگر قلب و جلا دهنده روح و آباد کننده دنیا و آخرت انسان است، مىخوانیم:
هُوَ الْأوَّلُ وَالْآخِرُ وَالظَّاهِرُ و الْباطِنُ وَهُوَ بِکُلِّ شَىْءٍ عَلیمٌ» «3»
اوست اول و آخر و ظاهر و باطن و او به همه چیز داناست.
در توضیح کلمه اوّل و آخر، نتیجه و محصولى از آیات قرآن و دعاها و روایات و مباحث ارزنده حکماى بزرگ الهى و بیداران راه حقّ و عاشقان حضرت محبوب را در اختیار مىگذارم، باشد که از این رهگذر بر نور معرفت ما و روشنى قلب و جانمان اضافه شود.
قبلًا باید دو مسأله زمان و مکان را در توجّه به جناب او، از ذهن پاک خود خالى کنید؛ زیرا:
زمان، پدیدهاى است که همراه با اوّلین مخلوق ظهور کرده و چیزى جز حرکت قوّه به فعل و تبدیل واقعیّتى به واقعیّت برتر و امتدادى که داراى غایت و نهایت است نیست و این حرکت و امتداد، در پیشگاه حضرت او راه نداشته و ندارد.
و مکان عبارت است از جا و ظرف که تمام عناصر در آن جاى گرفته یا از آن جا به جا مىشوند. و این دو کلمه مبارکه از این دو حیثیّت خارج است؛ زیرا مفهوم هر دو بالاتر و برتر و جداى از هر چیزى است.
اوّل و آخر همانند ظاهر و باطن و همانند تمام اسما و صفات، دلالت بر ذات دارند؛ ذاتى که مستجمع جمیع صفات کمال است و در حقیقت صفاتى که عین ذات است؛ چرا که در آن جا ذات همراه با صفات نیست؛ صفت همان ذات و ذات همان صفت است. این همه سخن براى باز شدن گل معرفت و نزدیک کردن حقیقت به ذهن است که گفتهاند: «که در وحدت، دوئى عین ضلال است.»
وصف هر شیئى غیر از وصف دیگر اوست، مثلًا صفت علم در عالم یا صفت قدرت یا عدالت یا کرامت در همان شخص با یکدیگر متفاوت است، امّا در آن پیشگاه مبارک، جز وحدت حقّه حقیقیه چیز دیگرى نیست، به قول بزرگترین عارف خانه خلقت بعد از پیامبر صلى الله علیه و آله، یعنى على علیه السلام:
وَکَمالُ الْإخلاصِ لَهُ نَفْىُ الصِّفاتِ عَنْهُ. «4»
و کمال اخلاص براى او منفى دانستن صفاتِ زاید بر ذات از اوست.
و به عبارت فارسى: صفات حضرت او همانند صفات موجودات که با موصوف خود ترکّب دارند نیست که صفت چیزى و موصوف چیز دیگر باشد. ذات او اوّل است، آخر است، علیم و حکیم و سمیع و بصیر و شاهد و خالق و رازق و ... است و این همه همان حقیقت حقّه واحد است.
«نفى الصفات عنه» به این معنى است که: آن ذات مقدّس را چیزى و صفاتش را چیز دیگر ندانید که آن جا ترکیبى از موصوف و صفت نیست، بلکه ذات بسیط و هستى بى قید و شرط و نور بى نهایت در بى نهایت است و هر وصفى خود اوست نه صفتى عارض بر ذات.
اوّل است نه اوّلى که ما فرض مىکنیم، آخر است نه آخرى که ما تصوّر مىنماییم. این اوّلیّت و آخریّت هیچ ارتباطى به زمان و مکان و سایر مسائل و برنامههایى که در رابطه با موجودات است ندارد.
اوّل است، یعنى مبدأ تمام آثار ظاهرى و باطنى است. و آخر است، یعنى مرجع و منتهاى همه آثار ظاهرى و باطنى است، در حالى که اوّلى است ازلى و آخرى است سرمدى؛ نه اوّلى که مسبوق به مبدئى باشد و نه آخرى که متّصل به پایانى!
به قول حضرت صادق علیه السلام در جواب کسى که معناى آیه شریفه هُوَ الْأوَّلُ والْآخِرُ» «5» را از آن منبع فیض پرسید:
الأوَّلُ لا عَنْ أوَّلٍ قَبْلَهُ، وَلا عَنْ بَدْءٍ سَبَقَهُ و آخِرٌ لا عَنْ نِهایَةٍ کَما یُعْقَلُ مِنْ صِفاتِ الْمَخْلُوقینَ، وَلکِنْ قدیمٌ أوَّلٌ و آخِرٌ لَمْ یَزَلْ و لایَزالُ بِلا بَدْءٍ وَلا نِهایَةٍ، لا یَقَعُ عَلَیْهِ الْحُدُوثُ، و لایَحُولُ مِنْ حالٍ إلى حالٍ، خالِقُ کُلِّ شَىْءٍ. «6»
اوّل است نه از اوّلى قبل از خود ونه از مبتدایى پیش از وجودش و آخر است نه از منتهایى، چنانکه درباره مخلوفات فرض مىشود، بدون مبدأ و منتها ازلًا و ابداً اوّل و آخر است، جایى براى حوادث و تحوّل از حالى به حالى در آن جا نیست؛ وجود مقدّسش آفریننده هر چیزى است.
رسول الهى به پیشگاهش عرضه مىداشت:
اللّهُمَّ أنْتَ الْأوَّلُ فَلَیْسَ قَبْلَکَ شَىْءٌ، وَأنْتَ الْآخِرُ فَلَیْسَ بَعْدَکَ شَىْءٌ. «7»
بار پروردگارا! تو اوّلى هستى که قبل از تو چیزى نیست و آخرى هستى که بعد از تو چیزى وجود ندارد.
مولاى عارفان و مؤمنان فرمود:
لَیْسَ لِاوَّلِیَّتِهِ ابْتِداءٌ وَلا لِأزَلِیَّتِهِ انْقِضاءٌ، هُوَ الْأوَّلُ لَمْ یَزَلْ، وَالْباقى بِلإ؛ أجَلٍ. «8»
براى اوّلیت آن ذات مقدّس ابتدایى نیست و براى ازلیّت آن جناب پایانى نمىباشد، اوّلى است که همواره بوده و وجودى دائمى است که انتها ندارد.
امام مجتبى علیه السلام مىفرماید:
الْحَمْدُ لِلّهِ الَّذى لَمْ یَکُنْ لَهُ أوَّلٌ مَعْلُومٌ، وَلا آخِرٌ مُتَناهٍ. «9»
سپاس آن ذاتى را که سرآغاز معلومى ندارد و وجودى را که براى او پایانى نیست. [بوده و خواهد بود].
عاشقان گر به دل از دوست غبارى دارند |
گریه روز نما در شب تارى دارند |
|
آب حیوان ببر اى خضر که ارباب نیاز |
چشم امّید به فتراک سوارى دارند |
|
ره ارباب محبّت به فنا نزدیک است |
سوزنى در کف و در پا دو سه خارى دارند |
|
جان حقیر است مبر نام نثار اى محرم |
تو همین گوى که احباب، نثارى دارند |
|
بنده خلوتیان دل خاکم کایشان |
به شهیدان غمت قرب جوارى دارند |
|
هر که را مىنگرم سوخته یا مىسوزد |
شمع و پروانه از این بزم کنارى دارند |
|
عرفى از صیدگه اهل نظر دور مشو |
که گهى گوشه چشمى به شکارى دارند |
|
(عرفى شیرازى)
توحید در نهج البلاغه
امام على علیه السلام در خطبه اوّل «نهج البلاغه» مىفرماید:
اوَّلَ الدِّینِ مَعْرِفَتُهُ، وَ کَمالُ مَعْرِفَتِهِ التَّصْدیقُ بِهِ، وَ کَمالُ التَّصْدیقِ بِهِ تَوْحیدُهُ، وَ کَمالُ تَوْحیدِهِ الْاخْلاصُ لَهُ، وَ کَمالُ الْاخْلاصِ لَهُ نَفْىُ الصِّفاتِ عَنْهُ، لِشَهادَةِ کُلِّ صِفَةٍ انَّها غَیْرُ الْمَوصُوفِ، وَ شَهادَةِ کُلِّ مَوْصُوفٍ انَّهُ غَیْرُ الصِّفَةِ. فَمَنْ وَصَفَ اللَّهَ سُبْحانَهُ فَقَدْ قَرَنَهُ، وَ مَنْ قَرَنَهُ فَقَدْ ثَنّاهُ، وَ مَنْ ثَنّاهُ فَقَدْ جَزَّاهُ، وَ مَنْ جَزَّاهُ فَقَدْ جَهِلَهُ، وَ مَنْ جَهِلَهُ فَقَدْ اشارَ الَیْهِ، وَ مَنْ اشارَ الَیْهِ فَقَدْ حَدَّهُ، وَ مَنْ حَدَّهُ فَقَدْ عَدَّهُ.
آغاز دین شناخت اوست و کمال شناختنش باور کردن او و نهایت از باور کردنش یگانه دانستن او و غایت یگانه دانستنش اخلاص به او و حدّ اعلاى اخلاص به او نفى صفات (زاید بر ذات) از اوست، چه این که هر صفتى گواه این است که غیر موصوف است و هر موصوفى شاهد بر این است که غیر صفت است. پس هر کس خداى سبحان را با صفتى وصف کند او را با قرینى پیوند داده و هر که او را با قرینى پیوند دهد دوتایش انگاشته و هر که دوتایش انگارد داراى اجزایش دانسته و هر که او را داراى اجزاء بداند حقیقت او را نفهمیده و هر که حقیقت او را نفهمید برایش جهت اشاره پنداشته و هر که براى او جهت اشاره پندارد محدودش به حساب آورده و هر که محدودش بداند چون معدود به شمارهاش آورده.
من تصوّر نمىکنم که درک و فهم علمِ باطن که در رأس آن توحید و خداشناسى است بدون مقدّمات لازم چنانکه به دورنمایى از آن در سطور قبل اشاره رفت میسّر باشد. رسیدن به حقایق الهیّه، به خصوص فهمیدن عمق مفاهیم و معانى بلند ملکوتى و از همه مهمتر صفات و اسماى حضرت محبوب، لازمهاش آراسته شدن به مسائل و برنامه هایى است که سالکان این طریق در کتب و مقالات خود بیان کردهاند که این حقایق چشیدنى است و هر کس لذّت آن را بیابد از خود فانى مىشود و به بقاى دوست اتّصال پیدا مىکند و تا موانع و حجب از قلب و جان برداشته نشود و انسان با چشم دل به مشاهده جمال نایل نگردد، به آنچه و به آن که باید برسد، نمىرسد.
بسیارى از مردم دنیا را مىبینید که دل به زخارف دنیا خوش کرده و جز شکم و شهوت و سرازیر و سر بالا رفتن و تمام وقت را صرف خانه و مغازه و مال و ثروت و خوردن و خوابیدن و شهوترانى کردن، اهتمام و کارى ندارند و این عمر گرانمایه را با برنامههایى معامله مىکنند که سودى چشمگیر براى آنها ندارد، و اگر داشته باشد باید به وقت مردن بگذارند و بروند؛ یا دنبال حقیقت نمىروند، یا اگر بروند چون حقیقت را نمىچشند و از آن لذّت نمىبرند، خسته مىشوند و به سرعت آن را رها کرده، به کارهاى مادّى باز مىگردند. این همه نیست مگر بر اثر حجابهاى خطرناکى که از امور محرّمه، چه مالى و چه اخلاقى و چه عملى، چهره قلب و باطن و جانشان را پوشانده و این معنى نه تنها در مردم عادى به چشم مىخورد، بلکه بعضى از طالبان علم و دانشجویان حوزههاى علمیّه هم به آن حجابها دچارند. به همین خاطر مىبینید که این گونه مردم به جایى نرسیدند و چون به مال و مسند و مقام دست یافتند ثروتمندشان قارون و حاکمشان فرعون، و عالم و فقیهشان بلعم باعورا شد.
عارف نامدار، ملّا مهدى نراقى، خطاب به ارواح و قلوبى که از چشیدن لذّت حقایق بازماندهاند، مىگوید:
چرا آخر اى مرغ قدسى مکان |
جدا ماندى از مجمع قدسیان |
|
چرا ماندهاى دور از اصل خویش |
چرا نیستى طالب وصل خویش |
|
چرا آخر اى بلبل خوش نوا |
به زاغان شدى همسر و هم صدا |
|
غریب از دیار حقیقت شدى |
گرفتار دام طبیعت شدى |
|
به قید طبیعت شدى پاى بست |
فراموش کردى تو عهد الست |
|
نبودى تو آن شاهباز جهان |
که در اوج وحدت بُدت آشیان |
|
نبودى تو آن طایر لا مکان |
که در صُقْع «10»، لاهوت بودت مکان |
|
تو را بود پرواز در اوج عرش |
مقیّد چرایى به زندان فرش |
|
(ملامهدى نراقى)
علم باطن
ملا نعیما طالقانى که از فلاسفه بزرگ اسلام است، در اواخر کتاب پرقیمت «اصل الاصول» مىگوید:
«تحصیل دانشِ باطن بر اساس استعداد هر مکلّف و طاقتش، واجب عینى است.
دانشِ باطن، محض آراسته شدن درون به فضایل و پیراسته شدنش از رذایل است. البتّه مقدّمه این حرکت باطنى، نورانیّت ظاهر به آداب و رسوم و اصول و فروع شریعت و پاک بودن تمام اعضا و حرکات و افعال انسان از محرّمات شرعیّه است».
مبنا و ریشه این دانش، تحصیل اخلاق و فضایل و ملکاتى است که از اخبار و احادیث امامان معصوم و روش و سیره آنان استفاده مىشود. گر چه عقل در تحصیل و حصول معارف و عمل و کوشش، و به عبارت دیگر: حکمت عملیّه مدخلیّت دارد، ولى راه عقل راه تمام و برنامه جامع نیست؛ براى رشد و کمال و رسیدن به واقعیّات علمیّه و عملیّه باید عقل را با چراغ وجود اهل بیت عصمت:
نور و حرارت داد که در آن منابع الهیّه در هیچ زمینهاى هیچ گونه خطا و اشتباهى نیست و در این جهت لازم است به باب ایمان و کفر کتاب با عظمت «کافى» مراجعه کرد که در آن جا ائمّه طاهرین علیهم السلام هر چه خیر مىباشد از هر چه شرّ است باز شناساندهاند.
مبنا و ریشه دیگر این علم، بر ریاضتهاى قانونى و خلوت شب و سحر و مجاهدات شرعیّه استوار است.
با این شرایط که نتیجه و ثمرهاش پاکى باطن و ظاهر است، براى عارف سالک در سبیل حقّ، ترقّى به معارج ملأ اعلى و رهایى از مدارج ادنى حاصل مىشود. در چنینن وضعى است که سالک آگاه، انس با معنویّت و قرب به مقرّبان پیدا مىکند؛ اراده و همّتش از زینت حیات دنیا به عالم ملکوت رخ مىکشد و عقلش به جاى مصرف شدن در زخارف مادى به گرفتن فیوضات اخروى برمىخیزد.
خواستههایش از اتّصال به علایق پست، قطع مىگردد و خاطرش از تعلّق به امور دنیویّه آسوده مىشود.
حالات دنیایى و مادّى حواسّ و قوایش ضعیف و براى گرفتن فیوضات ربّانیّه قوى مىگردد.
با ریاضت و مجاهدت، شرّ نفس امّارهاى که او را به سوى خیالات واهیه مىکشید از سر او برداشته مىشود، تمام همّتش متوجّه عالم قدس و تمام شراشر وجود به جهان روح و انس متوجّه مىگردد.
با خضوع و زارى، از حضرت ذوالجود و الفضل و واهب متعال درخواست مىکند که تمام درهاى رحمت را به روى دلش باز کند و قلب و سینهاش را به نور هدایت خاصّ که حضرتش به عنوان مزد ریاضت و جهاد وعده داده، روشن نماید، تا به مشاهده اسرار ملکوت و آثار جبروت نایل آید و در باطنش حقایق عینیّه و دقایق فیضیّه به صورت کشف و شهود تجلّى نماید.
چون بعد از آن مقدّمات به این کشف پر فیض برسد، از عنایت و رحمت او به مقام انکشاف قوّه عاقله و سپس کشف قلبى، و آنگاه کشف روحى واصل شود». «11» و در این مقام است که آراسته به مفاهیم اسما و صفات حضرت محبوب شده و به درک لذّت آن حقایق رسیده و با چشم دل به تماشاى جمال موفّق شده است. در این وقت است که قرآن و روایات و معارف را آن چنانکه باید مىفهمد و مصادیق آیات و روایات و معارف را آن طور که باید مىبیند و به عین الیقینى که مطلوب همه عاشقان و عارفان بوده، مىرسد.
در آخر این مقال دست نیاز به درگاه بى نیاز برداشته و به پیشگاه مقدّسش مناجات عرفى را زمزمه مىکنم:
اى تو به آمرزش و آلوده ما |
وى تو به غم خوارى و آسوده ما |
|
رحمت تو کعبه طاعت نواز |
عدل تو مشّاطه عصیان طراز |
|
لطف تو دلّالِ متاع گناه |
حلم تو بنشانده غضب را پناه |
|
منفعلیم از عمل ناسزا |
گر همه نیک است بپوشان ز ما |
|
عرفى از این نغمه زنى شرم دار |
عهد طلب بشکن و دل گرمدار |
|
مصلحت کار چه دانیم ما |
بذر تمنّا چه فشانیم ما |
|
(عرفى شیرازى)
[ «2» الَّذِی قَصُرَتْ عَنْ رُؤْیَتِهِ أَبْصَارُ النَّاظِرِینَ و عَجَزَتْ عَنْ نَعْتِهِ أَوْهَامُ الْوَاصِفِینَ]
دیده بینندگان از دیدنش ناتوان، و گمان وصف کنندگان از ستودنش عاجز است.
دیده قاصر و فهم عاجز
مىدانیم که رؤیت، رو به رو شدن چشم با شىء است، آنهم با شرایطى معیّن.
آنچه قابل رؤیت است، جسم و عنصر محدود به زمان و مکان و آراسته به دیگر شرایط مادّى است. در صورت فقد شرایط، مشروط هم که عبارت از رؤیت باشد ازدایره تحقّق بیرون خواهد بود.
از طرفى این معنا بر همه کس روشن است که اعضا و جوارح ما در افعال و حرکات، مقیّد به قیود و محدود به حدودند. قدرت بدن یا قوّت روح یا مسأله زبان ویا نیروى شنوایى و یا بینایى و نیز قوّت فکر و قدرت عقل، همه و همه محدود و داراى اندازه معیّن و خلاصه داراى آغاز و انجام و عرصه خاصّى است.
از جهتى قدرت چشم و رؤیت آن بسیار محدود است، تا جایى که مىدانیم اکثر مخلوقات، حتّى بعضى از آنها که مادّى هستند از دسترس رؤیت و تماشاى او خارجند.
نفس، روح، جنّ، ملائکه، هوا، درد، نترون، الکترون، انواعى از میکربها و ویروسها و ... در عین این که موجودند و عقلاى تاریخ به وجود آنها یقین دارند، قابل رؤیت نیستند.
و از جهتى حضرت حقّ که شبیه چیزى در این دار وجود نیست و وجود مقدّسش در ذات و اسما و صفات بى نهایت در بىنهایت است، ما فوق همه چیز و خارج از شرایط رؤیت است.
بنابراین چشم از هر جهت محدود و وجود محبوب از هر حیث نامحدود، پس رؤیت او با دیده سر تا ابد غیر میسور است.
به چند روایت مهم در این زمینه دقّت کنید:
عاصم بن حمید مىگوید:
نظر حضرت صادق علیه السلام را درباره طایفهاى از اهل سنّت که قائل به رؤیت حضرت او، حدّاقل در فرداى قیامتند خواستم، حضرت فرمود:
خورشید (که حرارت خارجى اش تقریباً بیست میلیون درجه است و پارهاى از شعله هایش تا شانزده هزار کیلومتر ارتفاع دارد) جزئى از هفتاد جزء نور کرسى است و کرسى جزئى از هفتاد جزء نور عرش است و عرش جزئى از هفتاد جزء نور حجاب است و حجاب جزئى از هفتاد جزء نور پرده است؛ اگر این طایفه در گفتار خود راستگویند، بگو یک بار دیده خود را در حالى که ابر نباشد، از نور خورشید پر کنند!! «12» عبداللَّه بن سنان از امام صادق علیه السلام روایت مىکند:
خداوند، بزرگ و بلند مرتبه است؛ بندگان از وصفش عاجزند و راه به کنه عظمتش ندارند. دیدهها او را درک نمىکنند، ولى حضرت او مدرک دیدههاست. جنابش لطیف و خبیر است. به کیفیّت و مکان و زمان وصف نمىشود. چگونه به مسأله کیفیّت وصفش کنم که کیفیّت را او لباسى هستى پوشاند تا کیفیّت شد؛ کیف را به آنچه او کیفیّت داد شناختم! یا چگونه به محل توصیفش کنم و حال این که او خالق محلّ است تا محل، محل شد و من محل را به محلّیّت دادن او شناختم! یا به چه صورت حضرتش را به جهت وصف نمایم و به حیثیّت تعریف کنم، در حالى که حیث را او حیثیّت داد و من با حیثیّت بخشى به حیث از جانب او حیث را شناختم! او داخل هر مکان است و خارج از هر چیزى؛ دیدهها از دیدنش عاجزند و او دیدهها را مىبیند؛ خدایى جز او نیست که او علىّ و عظیم است و لطیف و خبیر. «13»
پی نوشت ها:
(1)- حدید (57): 3.
(2)- عوالى اللآلى: 4/ 107، حدیث 159؛ إنَّ لِلْقُرآنِ ظَهْراً وَ بَطْناً وَ لِبَطْنِهِ بَطْنٌ إِلى سَبْعَةِ أَبطُنٍ.
(3)- حدید (57): 3.
(4)- نهج البلاغه: خطبه 1.
(5)- حدید (57): 3.
(6)- بحار الأنوار: 4/ 182، باب 2، حدیث 8؛ معانى الأخبار: 12، حدیث 1.
(7)- بحار الأنوار: 90/ 317، باب 17؛ مکارم الأخلاق: 308.
(8)- نهج البلاغه: خطبه 162؛ بحار الأنوار: 74/ 308، باب 14، حدیث 11.
(9)- بحار الأنوار: 4/ 289، باب 4، حدیث 20؛ التوحید، شیخ صدوق: 45، باب 2، حدیث 5.
(10)- صُقع: کرانه، گوشه، کناره.
(11)- اصل الاصول: 175- 176.
(12)- التوحید، شیخ صدوق: 108، حدیث 3.
(13)- الکافى: 1/ 103، حدیث 12؛ التوحید، شیخ صدوق: 115، حدیث 14.