«هارون الرشید روزى به یکى از خدمتکاران خود گفت که چون شب درآید به فلان حجره رو و در بگشا و آن کس که در آن جا یابى بگیر و به فلان صحرا رو و در فلان موضع قرار بگیر که آن جا چاهى است آماده، او را زنده در آن چاه افکن و چاه را به خاک انباشته کن و باید که فلان حاجب با تو باشد.
آن شخص به موجب فرمان، آن حجره بگشاد، در آن جا نوجوانى دید در غایت جمال و لیاقت و ظرافت و لطافت که آفتاب از نور روى او خجل شدى. او را بگرفت و به جبر هر چه تمامتر وى را به طرف محل مقصود حرکت داد. جوان گفت: از خداى بترس که من فرزند رسول خدایم، اللَّه اللَّه که فرداى قیامت جدّ مرا بینى و خون من در گردن تو باشد!
مأمور هارون سخن وى را هیچ التفات نکرد و آن جوان را کشان کشان در آن موضع برد که هارون دستور داده بود. جوان چون هلاک خود معاینه دید، از جان نومید گشت و گفت: اى فلان در هلاک من تعجیل مکن که هر گه که خواهى توانى، مرا چندان امان ده که دو رکعت نماز بگزارم، بعد از آن تو دانى بدانچه تو را فرمودهاند. برخاست و دو رکعت نماز بگزارد و آن موکّلان شنیدند که در نماز مىگفت:
یا خَفِىَّ اللُّطْفِ أعِنّى فى وَقْتى هذا، وَ الْطُفْ بى لُطْفَکَ الْخَفِىَّ.
اى آن که لطف پنهان دارى، مرا در این گاه یارى رسان و با لطف پنهان خویش مورد نوازشم قرار ده.
گفتند: دعا هنوز تمام نشده بود که بادى سخت برخاست و غبار تیره پدید آمد چنانکه یکدیگر را نتوانستیم دید و از صعوبت آن حال به روى درافتادیم و به خویشتن چنان مشغول شدیم که پرواى آن جوان نبود. بعد از آن غبار نشست و باد ساکن گشت، جوان را طلب کردیم، نیافتیم و آن بندها را دیدیم که در وى بود آن جا افتاده. با یکدیگر گفتیم نباید که امیر را گمان افتد که ما او را آزاد کردیم و اگر دروغ گوییم تواند بود که خبر آن جوان بعد از این به وى رسد و اگر راست گوییم باشد که باور ندارد و ما را هلاک کند.
بعد از این با یکدیگر گفتیم که دروغ ما را از بلا نخواهد رهانید، راستى بهتر خواهد بود. چون نزدیک هارون درآمدیم صورت حال را به راستى با وى حکایت کردیم. رشید گفت: خفىّ اللّطف او را از هلاک برهانید، بروید به سلامت و این سخن به هیچکس نگویید.»
در هر دو جهان غیر توأم یار نباشد |
جز عشق جمال تو مرا کار نباشد |
|
کردیم به عالم نظر از دیده تحقیق |
در دار جهان غیر تو دیّار نباشد |
|
اشیاى جهان جمله چو آیینه و در آن |
جز روى نکوى تو پدیدار نباشد |
|
بى پرده چو خورشید جمال تو بتابد |
خفّاش ولى لایق دیدار نباشد |
|
دشوار بود گر چه ره عشق ولیکن |
با بدرقه لطف تو دشوار نباشد |