سراسر کوچه تنگ دهکده مان را
پوشانده بودند
زنان شوریده موی
و مردانی بی پای افزار
و کوچه غرق نور
بی تردید صدایی می آمد
که همه ضجه می زدند و می گریستند!
بی شک صدایی می آمد!
هر چند که گوش های سنگین من
هنوز فشار بالش را
بر خود حس می کرد
و هیچ نمی شنید
جمعیت آرام آرام می رفت
و نور باقی می گذاشت
گویا از سحر کمی گذشته بود
سپیده سر زده بود
و ته مانده های مه
آرام آرام
محو می شد و نور مطلق
جای آن را می گرفت
و قافله می رفت
نمی دانم به کدامین مقصد
و من هرچه خواهرم را و برادرم را خواندم
آن قدر دیر کردند
که من هم از قافله ماندم
انگار مسیح دوباره آمده بود