عبداللَّه مبارک مىگوید:
به مکّه مىرفتم، کودکى را بین هفت تا هشت سال دیدم که سبک بال و سبک بار، به سوى حرم روان است. پیش خود گفتم: طفلى خردسال این بیابانها را تا مکّه چگونه سپرى مىکند. به نزدش شتافتم و بدو گفتم: از کجا مىآیى؟ جواب داد: از نزد خدا. گفتم: کجا مىروى؟ گفت: به سوى خدا. گفتم: این بیابان مخوف را با چه کسى طى کردى؟ گفت: با خداى نیکوکار. گفتم: راحلهات کو؟ گفت: زادم تقوى، راحلهام قدم و قصدم حضرت مولاست. گفتم: از چه طایفهاى؟ گفت:
مطّلبى. گفتم: فرزند که هستى؟ گفت: هاشمىام. گفتم: واضحتر بگو. گفت: علوى فاطمىام. گفتم: شعر سرودهاى؟ گفت: آرى، گفتم: بخوان. اشعارى به مضمون زیر خواند:
«ماییم که واردان بر چشمه کوثریم؛ تشنگان لایق را از آن آب سیراب کرده و درصحراى محشر از آنان حمایت مىکنیم؛ هیچ کس جز از طریق ما به رستگارى نرسیده؛ و آن کس که زادش رابطه با ماست بیچاره و بدبخت نشد؛ آن که با ایمان و عملش ما را خوشحال کرد، از جانب ما مسرور مىشود و هر کس با ما به دشمنى و مخالفت برخاست، در اصل و ریشهاش خلل است و آن کس که حقّ مسلّم ما را غصب کرد، در قیامت سر و کارش با حضرت ربّ العزّه است»!!
او پس از خواندن آن اشعار از نظرم ناپدید شد. به مکّه رفتم، حجّم را بجا آوردم.
در بازگشت، جمعى را در بیابان دیدم دایرهوار نشستهاند. سرکشیدم ناگهان آن چهره پاک و با عظمت را دیدم. پرسیدم: این شخصیّت والا کیست؟
گفتند: علىّ بن الحسین.