ازدواج کردیم و رفتیم سر خانه و زندگی مشترک. در آپارتمانمان دو نفر بودند که با ماشین کار میکردند و به اصطلاح مسافرکش بودند. یک روز دیدم یکی از اینها دارد با یک صندوق صدقات خالی، سر و کله میزند. رو به من گفت: "آقامحمد! شما که مدیر آپارتمانی از پول صندوق یه قفل بخر برای این صندوق، همین جا هم نصبش کنیم" پرسیدم: "ببخشید این صندوق رو از کجا آوردید؟" گفت: "این رو سر خط پیداش کردم، قفلش رو شکسته بودن، پولاشم برده بودن، من گفتم صندوق خالیش که به درد کسی نمیخوره" من گفتم: "آقای ...! این صندوق صدقات مال ما نیست! اگر نیاز باشد ما یک صندوق صدقات میخریم" با یک حالت خاص گفت: "برو بابا تو هم دلت خوشه! میلیارد میلیارد دارن میبرن، اونوقت تو به این گیر دادی!" گفتم: "در هر صورت من برای این صندوق هیچ هزینهای نمیکنم، نمیخوام مال شبههناک بیاد توی این آپارتمان" با لب و لوچهی آویزان و با بیمیلی گفت: "باشه هر چی شما بگی!". در این داستان به سلسله مراتب سرقت دقت کنید. یعنی یکی پول صندوق را میبرد و دیگری صندوق قفل شکسته را. مثل شیری که گورخری را شکار میکند و دل و جگر و رانش را میخورد، کفتارهایی پیدا میشوند که گوشتهای پشت و قسمت شکم را بخورند، پس از آنها لاشخورهایی میآیند که گوشت بین دندهها و استخوانها را میخورند، نهایتاً هم مورچهها هر آن چه مانده باشد را صاف و تمیز میکنند.