مریدی از ملانصرالدین پرسید: «چطور شد که استاد شدی ؟»
ملانصرالدین گفت : همه ما می دانیم در زندگی چه باید بکنیم اما هیچ وقت این موضوع را نمی پذیریم. برای درک این واقعیت ،مجبور شدم وضعیت عجیبی را از سر بگذرانم .
یک روز کنار خیابان نشسته بودم و فکر می کردم جه کنم ؟ مردی از راه رسید و جلو من ایستاد . خواستم از جلو من کنار برود دستم را تکان دادم . او هم همین کار را کرد.فکر کردم چه با مزه .حرکت دیگری کردم . او هم از من تقلید کرد .
شروع کردیم به آواز خواندن و هر ورزشی که بگوئی انجام دادیم . مدام احساس می کردم حالم بهتر است و از رفیق جدیدم خوشم آمده بود . چند هفته گذشت و از او پرسیدم : "استاد بگو چه کار باید بکنم ؟"
پاسخ داد : اما من فکر می کردم تو مرشدی !