دو نفر از عباد حضرت حق با یکدیگر پیمان بستند هر یک زودتر از دنیا رفت، خبرى از عالم برزخ در عالم خواب به دوست خود بدهد. یکى از آنان از دنیا رفت، پس از مدتى به خواب دوستش آمد، به او گفت: در برزخ گرفتارم، علت گرفتاریم این است که روزى به مغازه عطارى محل رفته بودم، ساعتى کنار عطار نشستم در جنب من یک ظرف گندم بود، ناخودآگاه یک عدد گندم برداشتم و با دندان پیشین خود آن را نصف کردم سپس هر دو نصفه را به ظرف برگرداندم، این مسئله را با صاحب گندم در میان نگذاشتم، اکنون در برزخ ناراحت آن مسئلهام، براى خدا پیش صاحب مغازه برو و براى رهایى من از او رضایت بگیر.