او انسان بزرگوارى بود که وى را از زهاد ثمانیه دانستهاند و پیامبر بزرگوار اسلام صلى الله علیه و آله سخت مشتاق ملاقات با او بود و در حق او فرمود:
بوى خدا را از جانب یمن استشمام مىکنم «1»!!
کارش شتربانى بود که اجرت آن را صرف نفقه مادر پیر و نابیناى خود مىکرد؛ زمانى که در طلب صحبت رسول خدا صلى الله علیه و آله شد و عشق آن جناب او را مهیاى سفر مدینه کرد، نزد مادر رفت و اجازت سفر گرفت. مادر گفت: تو را اذن مىدهم که بهدیدار معشوقت بشتابى و بیش از نیم روز در مدینه نمانى و اگر حضرت را در مدینه نیافتى بیش از این اجازت ماندن نمىدهم.
اویس به مدینه آمد و یار خود را ندید و چون روز به نیمه رسید، برگشت. وقتى نبى اسلام صلى الله علیه و آله از سفر آمد فرمود:
این نور چیست که در اینجا مىنگرم؟
عرضه داشتند: شترچرانى به نام اویس بدین سرا آمد و مشتاق زیارت جنابت بود، چون تو را نیافت مراجعت کرد.
حضرت فرمود: این نور را در این خانه به هدیه گذاشت و برفت.
سلمان عرضه داشت: او کیست که داراى چنین منزلت است؟
فرمود: مردى است در یمن به نام اویس قرن که چون قیامت شود یک تنه برانگیخته شود و به شمار موى مواشى و گوسپندان قبیله ربیعه و مضر از مردمان شفاعت کند، هر کس از شما او را دیدار کرد سلام مرا به او برساند و از وى دعاى خیر خواستار شود و بُردى به امیرالمؤمنین علیه السلام عنایت کردند و فرمودند: بعد از من اویس به مدینه آید، این جامه را بر او بپوشان.
در زمان حکومت عمر به مدینه آمد، جناب ولایت مآب او را به خلعت پیامبر بپوشاند.
عمر او را ستود و نزد وى اظهار زهد کرد و گفت، کیست که این خلافت را از من به یک قرص نان جو بخرد؟ اویس گفت: آن کس را که عقل نباشد و اگر تو راست مىگویى چرا مىفروشى؟ بگذار و برو تا حق هر کس هست برگیرد، عمر گفت: مرا دعایى کن. اویس گفت: از پس هر نماز مؤمنان و مؤمنات را دعا مىکنم، اگر با ایمان باشى دعایم شامل حالت مىشود وگرنه دعایم ضایع نکنم. عمر گفت: مرا وصیتى کن. گفت: اى عمر! خداى را شناسى و او تو را آگاه است. گفت: آرى.
گفت: اگر غیر او را نشناسى و به جز او، دیگرى تو را نداند بهتر است. عمر گفت:
زیادت کن. گفت: قیامت نزدیک است و من به ساختن زاد آن روز مشغولم. این بگفت و برفت.
چون از مدینه بازگشت اهل یمن از حال او آگاه شدند و عظمت و شخصیت الهى او را یافتند و نسبت به او از در احترام برآمدند و او از آنجا که طالب این شؤونات نبود از یمن گریخت و به کوفه آمد و هویت خویش را از خلق پنهان داشته، مشغول بندگى حق در همه شؤون و استفاده کردن از فیض وجود مولاى عارفان شد.
وصایاى اویس
حرم بن حیان- که او نیز از زهاد ثمانیه و از اتقیا و عاشقان حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام بوده- مىگوید:
چون من از رسول خدا صلى الله علیه و آله شنیدم که درجه شفاعت اویس تا چه مرتبه است، پیوسته جویاى او بودم و آرزوى زیارت او بر من غالب شده بود، تا نشان وى را به کوفه یافتم و به طلب وى شتافتم.
روزى در کنار فرات شخصى را دیدم، جامه خود مىشوید، سخت ضعیف و لاغر اندام، از روى نشانههایى که داشتم وى را شناختم و بر او سلام کردم. جواب باز داد که: «علیک السلام یا حرم». خواستم دستش ببوسم، نگذاشت، لختى بر ضعف او گریستم. گفت: تو را که به من راه نمود؟ گفتم: آن کس که نام من و پدر من به تو آموخت یا اویس. گفت: اى پسر حیان! تو را بدین جایگاه چه آورد؟ گفتم:
آمدهام تا با تو انس گیرم و بیاسایم. گفت: هرگز خبر نداشتم که کسى حق شناس شود و با غیر او انس گیرد و بیاساید. گفتم: مرا وصیتى فرما. گفت: اى پسر حیان!
فریفته دنیا مشو و خویشتن را دریاب و ساخته مرگ باش و اعداد زاد و راحله کن که سفرى بس دراز در پیش دارى. گفتم: اى اویس! اراده کجا دارى؟ گفت: در طلب من خویش را به زحمت میفکن و نشان مکان من مجوى. گفتم: معیشت تو چگونه باشد؟ گفت: اف باد بر این دلها که شک بر آنها غالب است و پند نپذیرد.
دیگر بار از او تمناى وصیت کردم. گفت: تا توانى در تحصیل معرفت سعى کن و براى یافتن حقیقت کوشش نماى که لحظهاى از پروردگار غافل نباشى که اگر خداى را به عبادت آسمانیان و زمینیان پرستش کنى تا به او یقین نداشته باشى از تو پذیرفته نخواهد شد. گفتم: چگونه باورش کنم؟ گفت: ایمن باشى بدانچه تو را موجود است و در پرستش او به چیز دیگر مشغول نباشى.
این بگفت و روانه شد و من از قفاى او همى نگریستم و همى گریستم تا از نظر من غایب گشت و دیگر کسى او را دیدار نکرد تا زمانى که على علیه السلام آهنگ جنگ با معاویه ستمپیشه کرد، آن وقت در لشکرگاه حاضر شد و به ملازمت مولاى عارفان درآمد. على علیه السلام به قدوم او شاد خاطر گشت. در رکاب امیرالمؤمنین علیه السلام به جهاد و پیکار در راه خدا برخاست تا به فیض عظیم شهادت در راه دوست نایل آمد.
این مرد بزرگ الهى و تربیت شده مکتب رسول اسلام صلى الله علیه و آله و فیض گرفته از امیر مؤمنان در معرفت و شناسایى حضرت رب العزه به جایى رسیده بود که بعضى از شبها را به رکوع بسر برد و برخى از شبها را به سجود به پایان رساند. به او گفتند: این چه زحمت است که بر خود مىدارى؟ گفت: این راحت من است. اى کاش از ازل تا ابد یک شب بودى و من به یک رکوع یا به یک سجود به پایان مىبردمى و این به این خاطر مىکنم که شاید مثل آسمانیان خدا را پرستش کرده باشم.
به قول الهى قمشهاى آن بلبل گلستان عشق:
به ره دوست عاشقانه رویم |
توبه از هر چه غیر یار کنیم |
|
ناله چون بلبلان در این گلزار |
از سر شوق، زار زار کنیم |
|
شاید از توتیاى خاک درش |
روشن این چشم اشکبار کنیم |
|
با تو اى پادشاه ملک وجود |
شکوه از جور روزگار کنیم |
|
دست ما گیر گر سر مهرت |
پاى بر عهدت استوار کنیم |
|
خوارى ما ببین و یارى کن |
تا کى افغان به شام تار کنیم |
|
چند در راه لطف و احسانت |
هر طرف چشم انتظار کنیم |
|
آرى، این مردان خودساخته، فیض تربیت و شریعت معرفت و راه وصل و درد عشق و تصفیه نفس و تزکیه جان، همه و همه را از برکت نماز به دست آوردند.
کسى در این عالم شهود و در عالم غیب جز خدا وجود ندارد که بتواند سود نماز را بیابد و منفعت این کار بزرگ الهى را درک کند.
حضرت امام خمینى رحمه الله درباره سود نماز مىفرماید:
یکى از اسرار و نتائج عبادات و ریاضات آن است که اراده نفس در ملک بدن نافذ گردد و مملکت وجود انسان، یکسره در تحت کبریا نفس منقهر و مضمحل شود و قواى منبثه و جنود منتشره در ملک بدن از عصیان و سرکشى و انانیت و خودسرى باز مانند و تسلیم ملکوت باطن قلب شوند، بلکه کم کم تمام قوا فانى در ملکوت شوند و امر ملکوت در ملک جارى و نافذ شود و اراده نفس قوت گیرد و زمام مملکت را از دست شیطان و نفس اماره بگیرد و جنود نفس از ایمان به تسلیم و از تسلیم به رضا و از رضا به فنا سوق داده شوند؛ در این حالت است که عبد شمهاى از اسرار عبادت را به وسیله نفس دریابد و از تجلیات فعلیه شمهاى حاصل گردد.
پی نوشت:
______________________________
(1)-/ بحار الأنوار: 42/ 155، باب 124، حدیث 22.