هارون به مکه رفته بود. یک شیطان. شیطان مکار و حیله گر با ابزارهاى مختلف. گفت: نمایندگان شهر مکه را بگویید بیایند و با من ملاقات کنند. تعدادى از ریشسفیدهاى مکّه پیش هارون آمدند.
گفت: شهر شما چه مىخواهد؟ گفتند: یک قاضى خوب مىخواهیم که ما دعواها و اختلافهایمان را پیش او ببریم. گفت: خودتان کسى را که مىشناسید معرفى کنید تا من حکم بدهم؟
گفتند: دو نفر را مىشناسیم. عالم، عامل، متعهد، گفت: بگویید هردو بیایند.
هارون به نخست وزیر خود گفت: بیا من و تو یک جنگ زرگرى درست کنیم، تکتک این دو نفر را بخواهیم و دعواى خود را در مقابل آنها حق جلوه دهیم، ببینیم که کدام یک بهتر قضاوت مىکنند.
کسى که مسنتر بود و پیرمرد بود خواستند تا به داخل بیاید. هارون گفت: من با نخستوزیرم دعوایى داریم. برایت تعریف مىکنیم. بین ما دو نفر حکم کن.
پیرمرد گفت: بگویید. او به نفع هارون حکم داد.
هارون گفت: بفرمایید بیرون.
شخص جوانتر را صدا زدند. و گفت: ما دو نفر با هم دعوا داریم. بین ما دونفر حکم کن. شخص جوان گفت: من حکم نمىکنم. هارون گفت: چرا؟ جوان گفت: چون شما لباس اعلیحضرتى به تن کردهاید. و نخست وزیر نه. من نمىتوانم با لباس اعلیحضرتى بین شما قضاوت کنم. شما یک لباس عادى بپوشید و نخست وزیر هم یک لباس عادى بپوشد، هردو لباس معمولى بپوشید و کنار همدیگر بنشینید.
قبول کردند. جوان گفت: حال موضوع دعوا را مطرح کنید و آنها مطرح کردند. به هارون گفت: تو آدم ظالم و ستمگرى هستى و به این بنده خدا ظلم کردهاى. حق با این است.
هارون گفت: برو بیرون.
به نخست وزیرش گفت: این شخص را بردارید وبه بغداد ببرید و رئیس قوه قضائیه کنید. او خیلى آدم فهمیده و زرنگ و مؤمنى است. گفت: شما بارت را ببند و فردا با ما به بغداد بیا برویم. گفت: چرا بغداد؟ گفتند: شما به درد ریاست قوه قضائیه مملکت مىخورى. گفت: نمىآیم؛ حاکمان مملکت، حاکمانى ظالم و ستمگر و بىدیناند. مىخواهند از قدرت قوه قضائیه به نفع خود استفاده کنند. قوه قضائیه با بودن هارون، استقلال نمىتواند داشته باشد و مظلوم کش و ظالم پرور. مىشود مىدانم اگر این قدرت را به دست بگیرم، نه تنها نمىتوانم ظالم را اره کنم، بلکه بعد از مدتى شاخه درخت ظلم مىشوم. به همین دلیل گفتم: نه.
شیطان زورى ندارد که بتواند دست و پایت را ببندد و تو را به ریاست قوه قضائیه بنشاند. مىتوانى بگویى: نمىخواهم.
شخص گفت: نمىخواهم. هارون گفت: باید بخواهى. مىگویم تو را به بغداد بیاورند. گفت: بگو بیاورند.
وقتى که جابه جا شدند، یک حکم نوشت که این آقا از فردا رئیس قوه قضائیه کشور است. مهر خودش را به این جوان زد و جوان هم گرفت و تا کرد و در جیب گذاشت و گفت: من فردا باید سر کار بیایم و بیرون آمد.
هارون به یک مأمور مخفى گفت که او را تعقیب کن و ببین که به کجا مىرود. و مأمور این جوان را تعقیب کرد.
جوان به کنار رود دجله در بغداد رفت. و کاغذ را درآورد و ریز ریز کرد و در رود دجله ریخت و به ماهىها مىگفت: این کاغذ خط هارون است. نجس است، اگر خوردید و در قیامت به عذاب الهى دچار شدید گردن خودتان است. بگذارید آب این کاغذهاى نجس را ببرد.
و فردا هم سر کار نرفت. یک هفته سرکار نیامد. هارون گفت: او را بیاورید. دیدند که نیمه شب از دنیا رفته است. مىتوانید به شیطان، نه بگویید. بگویید: نمىآیم و نمىخواهم.
شیطان به امام حسین علیه السلام گفت: که با من بیعت کن تا تو را نکشم. امام حسین علیه السلامگفتند: نه. به خدا قسم، نه. شیطانها به خیلىها گفتند: بیایید، گفتند: نمىآییم. و هیچ کارى نتوانستند بکنند. نهایت درگیرى با شیطان این است که شیطان انسان را به زندان بیاندازد و سر انسان را ببرد. مگر شیطان در زندانى کردن یوسف پیروز شد؟ مگر وقتى امام حسین علیه السلام به شیطان آن زمان نه، گفت و شهید شد، شکست خورد؟ گفت: نهایت این است که شیطان یا مرا زندان کند و یا بکشد و خیلى وقتها هم نه به زندان مىکشد و نه به کشتن.
فرض کنید شما را دعوت به دیدن فیلم مبتذل مىکنند، شما قبول نکنید، شیطان چه تسلطى به شما دارد؟ چه زورى به شما دارد؟ چه کسى مىگوید: من محکوم شیطانم. چه کسى مىتواند در قیامت بگوید: خدایا هر گناهى که ما کردیم، گردن شیطان است.
در قرآن آمده است که شیطان هیچ گونه گناهى را از انسان به گردن نمىگیرد و خدا هم قبول مىکند که شیطان گردن نگرفتهاست. مىگوید: به من چه ارتباطى دارد؟ مگر خودت در سه آیه قرآن نگفتى که من سلطه و قدرت و حاکمیت ندارم. کار من فقط وسوسه بود. مىخواست به وسوسه من گوش نکند. کار من یک دعوت بود، انسان مىتوانست نپذیرد.