بشر بن سلیمان که پاکى را از جدش ابوایوب انصارى به ارث برده، در این روایت مىگوید: من در خانه بودم که درب را زدند. خودم دم درب آمدم و آن را باز کردم. دیدم خادم وجود مبارک حضرت هادى، امام على نقى، امام دهم (ع)، است.
او به من گفت: بشر! حضرت هادى (ع) شما را خواسته است. گفتم: سمعاً و طاعاً. آدم پاک، مطیع منابع فیض است و آدم ناپاک، از منابع فیض اطاعت ندارد. ناپاکىکه موجب مىشود او اطاعت نداشته باشد، کبر و خودبینى او است. حجاب تکبّر و استکبار نمىگذارد که انسان به اطاعت از خدا، انبیاء و ائمه طاهرین برخیزد: «وَ إِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِکَهِ اسْجُدُوْا لآِدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِیسَ أَبَى وَ اسْتَکْبَرَ وَ کَانَ مِنَ الْکَافِرِینَ». «1» کبر، آلودگى است؛ کبر ناپاکى است و مانع اطاعت از خدا، انبیاء و ائمه طاهرین: مىباشد.
بشر در ادامه مىگوید: به محض این که کافورِ خادم به من اعلام کرد، وجود مبارک امام هادى (ع) شما را مىخواهد، من دوان دوان رفتم که به حضور حضرت برسم. خدمت حضرت نشستم و امام (ع) به من فرمود: محبت خانواده ما در قلوب شما و پدران شما بوده است. عجیب است که حضرت (ع) فرمود که این محبت را فرزندان این خانواده، از پدرانشان به ارث بردهاند. معلوم مىشود که معنویات هم به ارث برده مىشود. اگر من معنویت داشته باشم، آن معنویت تا حدى به فرزندان من به ارث مىرسد. اگر من فاقد معنویت باشم، فرزندان من هم از من ارث معنوى نمىبرند، مگر این که خداوند متعال به علتى عنایتى به من فرماید و قلبم ظرف معنویت بشود. حالا ممکن است یا در برخورد با استاد الهى، یا در برخورد با یک دوست الهى، یا در برخورد با یک کتاب، و یا در برخورد با یک حادثه که شاید هم به چشم نیاید، براى ما چنین اتفاقى بیافتد. ما درباره حضرت سیدالشهداء (ع) همین معناى ارث را در زیارت وارث مىخوانیم:
«السَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ آدَمَ صَفْوَهِ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ نُوحٍ نَبِىِّ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ إِبْراهِیمَ خَلِیلِ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ مُوسى کَلِیمِ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ عِیسى رُوحِ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ مُحَمَّدٍ حَبِیبِ اللَّهِ، السَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ، السَّلامُ عَلَیْکَ یا وارِثَ فاطِمَهَ الزَّهْراء.»
به راستى، امام حسین (ع) چه چیزى از انبیاى گذشته ارث برده؟ حضرت اباعبدالله الحسین (ع) تمام معنویات انبیاى خدا را به ارث برده است. این ارث، ارث مالى نیست. همانطورى که پروردگار عالم در قرآن مىفرماید، این قرآن ارث من است، و بعد هم بیان مىکند که چه کسانى این قرآن را به ارث مىبرند: «ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْکِتَابَ الَّذِینَ اصْطَفَیْنَا مِنْ عِبَادِنَا.» «2» کسى که قرآن را از خدا به ارث ببرد، به کجا مىرسد؟ به مقام قرب و مقام لقا.
معلوم مىشود محبت و ولایت اهلبیت: و پیغمبر عظیمالشأن اسلام (ص) ارثى معنوى است که بر پدران و مادران واجب شرعى و اخلاقى مىباشد که این محبت و مودت را به فرزندانشان منتقل کنند. آنها باید بکوشند که فقط خانه به ارث نگذارند؛ فقط مال و پول به ارث نگذارند. بالاترین ارثى که از یک پدر یا مادر براى فرزندانش مىتواند بماند، مودت و محبت پیغمبر (ص) و اهلبیت: است.
این وظیفه پدران و مادران است که فرزندانشان را با این مجالس آشنا کنند؛ با قرآن کریم آشنا کنند؛ گاهى خودشان بنشینند و با فرزندانشان درباره این که پیغمبر (ص) و اهلبیت:، کشتى نجات در دنیا و آخرت هستند، صحبت کنند تا به تدریج این مودت و محبت به ارث داده بشود و دل، جان، مشاعر و سینه فرزندان از شربت بىنظیر مودت و محبت اهلبیت: پر شود. این سخن را امام هادى (ع) به بشر بن سلیمان فرمود که شما از گذشتگانتان مودت و محبت ما را گرفتید و از آنها به ارث بردید. بعد حضرت فرمود، شما که داراى مودّت و محبت نسبت به ما هستید؛ مورد اطمینان ما اهلبیت: هستید. این مقام، مقام خیلى بزرگى است که در این دنیا با این همه جاذبههاى مادى، امام معصوم به انسانى اطمینان کند و بگوید من نسبت به اسرارم، به تو مطمئن هستم؛ نسبت به اموالى که سهم امام است، به تو مطمئن هستم؛ نسبت به شیعیانم، به تو مطمئن هستم؛ نسبت به دنیا و آخرت مردم، به تو اعتماد دارم؛ یعنى یک شیعه باید این حد به کمال برسد. آنان انسان را با مال، با جان، با قیافه، با حوادث اجتماعى و با پدیدهها و مسایل خانوادگى امتحان مىکنند و به این راحتى کسى مورد اعتماد امام واقع نمىشود. انسان باید از کوران امتحانات و ابتلائات سالم بیرون بیاید و خودش را به پیغمبر (ص) و ائمه: نشان بدهد که عیب قابل توجّهى در من نیست تا ائمه: به انسان اعتماد کنند تا از پس پرده غیبت، به خاطر اعتمادشان، مقامى معنوى را در اختیار انسان بگذارند. بعد امام هادى (ع) فرمود: بشر! از میان همه دوستان، براى سِرّى ناگفته، تو را انتخاب کردم؛ چون من مىدانم، تو این خبر و این سِرّ را به احدى نمىگویى. بشر مىگوید: عرض کردم، تسلیم هستم. بعد حضرت (ع) قلم مبارکش را برداشت و به خط ترکى رومى، روم شرقى که همین منطقه ترکیه و دامنه جبال آرارات بود، به زبان و به خطّ آنها، نامهاى را نوشت و آن را در بسته تحویل من داد و دویست و بیست درهم هم پول به من داد که پول قابل توجّهى بود و سپس به من فرمود: فردا از سامرا به جانب بغداد حرکت مىکنى و وسط روز، در گذرگاه رود فرات مىایستى. آن جا، وکیلانِ خریدى از طرف بنىعباس و جوانان پولدار اعراب کنار معبر ایستادهاند و کشتىها، و بلمها و زورقهایى، به آن جا مىآیند و پهلو مىگیرند و وکلاى خرید بنىعباس و جوانان عرب براى خرید کنیز مىآیند؛ چون در آن بلمها و در آن کشتىها کنیزان اسیرى هست که مسلمانان آنها را با پول مىخرند. شما آن جا مواظب باش. مرد کنیزفروشى به نام عمر بن یزید با بلم مىآید و پهلو مىگیرد. در میان کنیزان او، کنیزى است که دو لباس حریر بر تن اوست و یک روانداز را هم بر خود انداخته. هر کسى مىآید او را بخرد، این کنیز قبول نمىکند. به هر قیمتى که مىخواهند او را بخرند، او قبول نمىکند. کسى آمد که او را به قیمت سیصد دینار طلا بخرد، این کنیز به او گفت، اگر ثروت تو به اندازه ثروت سلیمان (ع) باشد و حشمتت هم به عظمت حضرت سلیمان (ع) برسد، من نخواهم گذاشت که عمر بن یزید من را به تو بفروشد. من باید خودم خریدارم را پیدا کنم. یک امتیاز این کنیز، آن است که نمىگذارد، خریدارى به او دست بزند، مثلًا بین کنیزان برود و دست بر روى شانهاش بگذارد و بگوید، من این کنیز را مىخواهم. اگر کسى حتى به یک قدمىاش برسد، او فریاد مىزند. این فریاد، به خاطر عفت، پاکى و طهارتش است؛ یعنى براى پاکى فریاد مىزند؛ براى اینکه خطر مىخواهد به عفت و ناموسِ مملکتى نزدیک بشود. در چنین موقعیتى باید همه داد بزنند؛ آن هم فریادى که خطر را براند و دور کند و سیطره خطر را بشکند؛ یعنى نگذارید دست نامحرمى به ناموس مسلمانها برسد و حتى لباسش را لمس کند.
این کنیز نمىگذارد، نه کسى به او نزدیک شود، و نه کسى به لباسش دست بزند، و نه کسى هم او را بخرد. هرگاه چنین شود، او فریاد مىزند و از خود دفاع مىکند. اینها علایم این کنیز است.
بشر بن سلیمان مىگوید، من نامه و پول را برداشتم و همان روزى که وجود مبارک حضرت هادى امام علىالنقى (ع) فرمود، رفتم تا به کنار معبر فرات رسیدم. تمام جریاناتى را که امام برایم تعریف کرده بودند، من به چشم خود دیدم. امام (ع)، دفتر آفرینش و مصداق این آیه قرآن است: «وَ کُلَّ شَىْءٍ أَحْصَیْنَاهُ فِى إِمَامٍ مُبِینٍ» «3» «امام مبین»، غیر از امام معصوم چه کسى است؟ همه چیز را خداوند در وجود امام معصوم شماره کرده است؛ امام به تنهایى کتاب آفرینش است، کتاب نفسى پروردگار. طبق قرآن، ما سه کتاب در این عالم داریم: کتاب تکوین، کتاب تشریع و کتاب نفسى. در وجود امام هم خطوط کتاب تشریع ثبت است و هم خطوط کتاب تکوین. وگرنه او امام نبود؛ پیشوا نبود؛ واجبالاطاعه نبود؛ بلکه او مثل بقیه، فردى معمولى بود. دیدم که این کنیز دارد تمام برنامههایى را که امام هادى (ع) فرموده بود، اجرا مىکند. عمر بن یزید گفت، خانم! تکلیف من چیست؟ شما که همه مشترىها را دارى رد مىکنى؟ گفت، من به انتخاب خودم باید مشترى انتخاب کنم. اگر من را به غیر چنین کسى بفروشى، آن خریدار ضرر مىکند؛ چون من خودم را مىکشم و هلاک مىکنم؛ یعنى به قیمت جانت هم که شده، جایى که نباید قرار بگیرى، قرار نگیر.
ابنزیاد به میثم تمار پیشنهاد بیزارى از امیرمؤمنان (ع) را داد. میثم گفت، جایگاه بیزارى، جاى من نیست. ابنزیاد گفت، مىدهم بر سر همان دارى که تو را بر آن به صلیب کشیدهام، دست و پایت را قطع کنند. گفت، دستها و پاهایم را قطع کن، اما جایى که دارى من را به آن دعوت مىکنى، جاى من نیست؛ جایگاه انسان، ایمان است؛ کرامت است؛ عفت است؛ سداد است؛ درستى است؛ سلامت است؛ من را به آن جایى دعوت مىکنى که جاى من نیست. هر چند به قیمت جانم تمام بشود، به چنین جایى نمىآیم و چنین پیشنهادى را قبول نمىکنم.
کنیز گفت، اگر من را به کسى که من انتخاب نکردم بفروشى، من خود را هلاک مىکنم. بشر مىگوید: من خودم جلو آمدم و به عمر بن یزید گفتم، من نامهاى دارم که آن را یکى از بزرگان نوشته است؛ از این که امام (ع) به من فرموده بود، من به تو اطمینان دارم و مىخواهم سرى را به تو بگویم، مىدانستم که نباید اسم امام (ع) را ببرم؛ چون مأمورین مخفى بنىعباس به دنبال این بودند که حداقل تا مىتوانند جلوى به وجود آمدن امام دوازدهم را بگیرند، و حداکثر هم به دنبال این بودند که اگر ایشان به وجود آمد، با پىجویى او را نابود کنند. خیلى باید آدم مورد اعتماد امام معصوم باشد که سِرّ را فاش نکند. بشر گفت، این نامه را یکى از بزرگان نوشته و اخلاق، رفتار، کردار و وضع خود را در این نامه توضیح داده است. اگر اجازه مىدهى، من این نامه را به این کنیز هم بدهم که بخواند تا با خواندن اوصاف صاحب نامه، اگر دلش خواست، حاضر شود به او فروخته شود. عمر نامه را گرفت و به آن کنیز داد. کنیز نامه را باز کرد.
گوش مىخواهد نداى آشنا
آشنا داند صداى آشنا «4» کنیز کلمه به کلمه نامه را در زیر چادر عصمت و عفت نگاه کرد و مثل ابر بهار اشک ریخت، و بعد به عمر بن یزید گفت، من را به صاحب همین نامه بفروش.
بشر مىگوید، وارد قیمت شدیم تا بالاخره هر دو نفرمان بر سر قیمت دویست و بیست درهم توافق کردیم، و به همان دویست و بیست درهمى که وجود مبارک حضرت هادى (ع) به من مرحمت کرده بود، کنیز را به من فروخت.
برادران مؤمن و شیعه! اعتماد تا کجا؟ که امام هادى (ع) به یک مرد غریبه تنها بگوید، به بغداد برو و کنیز جوانى را بخر و او را براى من به سامرا بیاور؛ چون امام مىداند که این مرد، نه نگاه به این کنیز مىکند، و نه سخن اضافهاى با او مىزند؛ یعنى یک شیعه باید نسبت به یک زن بیگانه و غریبه، این گونه باشد، نه اهل نگاه، و نه اهل سخن گفتن اضافه. این خواسته امام (ع) است؛ خواسته پیغمبر (ص) است؛ خواسته پروردگار است: «قُل لِّلْمُؤْمِنِینَ یُغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَ یَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ .... وَ قُل لِّلْمُؤْمِنَاتِ یَغْضُضْنَ مِنْ أَبْصَارِهِنَّ وَ یَحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَ». «5» نسبت به این وضع موجود که ما داریم، خدا و پیغمبر و ائمه: راضى نیستند. نسبت به این تماس با با نامحرم، نسبت به این وضع پارکها، نسبت به این وضع فرودگاهها، نسبت به این وضع اتوبوسها، نسبت به این وضع تاکسىها و نسبت به این وضع مغازهها که در آنها رعایت محرم و نامحرمى نمىشود، و نسبت به این وضع ناهنجار که گروهى از زنان و دختران با مو و روى باز و گاهى هم با بدن باز و با نمایش زینتهاىشان، در جامعه ظاهر مىشوند. خدا، انبیاء و ائمه راضى نیستند؛ چرا که این برنامهها مبدأ تولید انواع گناهان و مفاسد است و سبب در هم شکسته شدن پایههاى اساسى خانواده و جامعه، و ازدیاد طلاق و کثرت گناه مىگردد.
راز دستور امام هادى (ع) به روایت نرجس
بشر مىگوید: به آن کنیز گفتم، خانم! شما صاحب این نامه را شناختید که حاضر شدید به او فروخته شوید؟ گفت: مگر هنوز ایمانت کامل نیست و در دلت نسبت به معرفت به فرزندان انبیاء اشکال دارى. من کنیز نیستم و پادشاهزاده هستم. اسم من ملیکا است و دختر یشوآ فرزند سلطان روم شرقى هستم، و مادرم از فرزندان حواریونى است که به شمعون بن صفا، وصى حضرت عیسى (ع)، منتسب هستند. داستان من داستان سادهاى نیست. بشر بن سلیمان! امام زمان تو را بىعلت به دنبال بردن من نفرستاده است. من حکایت بسیار عجیبى دارم که آن را برایت نقل مىکنم، و آن را نقل کرد تا این نقل بماند و به ما برسد و ما هم از این داستان پندها، عبرتها و درسها بگیریم: «لَقَدْ کَانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَهٌ لِاولِى الْأَلْبَابِ». «6» جاهلان از این حکایتها درس نمىگیرند و تنها عاقلانند که از آنها درس مىگیرند: «لَقَدْ کَانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَهٌ لِاولِى الْأَلْبَابِ.» «7» خانم ماجرا را چنین نقل کرد: پدربزرگم که سلطان روم بود، من را که سیزده سالم بود وخیلى هم برایش عزیز بودم و نوه مورد علاقهاش بودم، صدا زد و گفت: دخترم! مىخواهم زمینه ازدواج تو را با برادرزادهام فراهم کنم. پدربزرگم قصر را زینت کرد و تخت مهمى را گذاشت و مىخواست پسر برادرش را بر بالاى آن بنشاند. از سیصد نفر از علماى مسیحى، هفتصد نفر از بزرگان قوم و چهارهزار نفر از اشراف، اعیان و سرشناسان پایتخت هم براى این بر تخت نشستن برادرزادهاش دعوت کرد و بعد او را آوردند و بر روى تخت نشاندند. همین که او بر آن تخت نشست، پایههاى تخت از هم در رفت و سرنگون شد و پسر برادرش افتاد. کشیشان و رهبانان مسیحى به پدربزرگم گفتند، ما فکر مىکنیم در این برنامه نحوستى باشد. پس ما را آزاد کن که برویم. پدربزرگم مخالفت کرد و دوباره پایههاى تخت را برپا کردند و تخت را آماده نمودند. همین که پسر برادرش را بر روى تخت گذاشتند، همه صلیبهایى که منحرفان مسیحى ساخته و کنار آن تخت چیده بودند، ریختند و دوباره پایههاى تخت از هم جدا شد و پسر برادرش هم افتاد. مجلس را جمع کردند. همه از این اوضاع متعجّب بودند. پدر بزرگم خیلى متأثر و ناراحت به درون دربار رفت. شب شد و من خوابم برد. در عالم خواب، جد مادرىام، شمعون بن صفا را دیدم که با انسانى الهى به نام محمد بن عبدالله (ص)، پیغمبر با عظمت اسلام، رو به رو شده است. او به جد مادرى من گفت، من آمدهام از این دختر که از نسل تو است، براى فرزندم خواستگارى کنم. بعد فرزندش را نشان داد و اسمش را برد و گفت، او امام حسن عسکرى (ع) است. عیسى بن مریم (ع) به شمعون بن صفا، جد مادرىام گفت، به این وصلت رضایت بده که عزت و شرف خانوادگى تو در این وصلت است.
من در این جا بر روى کلمهاى اصرار کنم و رد بشوم: با خانوادهاى ازدواج بکنید که باعث عزت و شرف شما باشد.
در آن عالم رؤیا، عیسى مسیح (ع) به شمعون بن صفا گفت، این ازدواج را بپذیر که این پیوند مایه عزت و شرف است. پیغمبر (ص) پول کلانى را که نمىخواست مهر کند و کاخ هم که نمىخواست به عروس و داماد بدهد. مسیح (ع) که عزت و شرف را در پاکىها مىدید: «إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیراً». «8» گفت، قبول دارم. پیغمبر (ص) به مسیح (ع) فرمود، من خودم عقد این پسر و دختر را مىخوانم، و سپس خطبه عقد را خواند و من از خواب بیدار شدم. از آن وقت من غرق در تعجّب هستم که این چه خوابى بوده؟ من از ترس کشته شدن، بیم داشتم که ماجراى خوابم را براى پدر و پدربزرگم بگویم و در خودم آن را پنهان نمودم. بعد از این خواب، عشق دیدار حضرت عسکرى (ع) تمام وجود مرا فراگرفت و من از خوردن و آشامیدن بازماندم و بدنم ضعیف شد و به شدت بیمار گشتم. در شهرهاى روم، پزشکى نبود، مگر این که پدربزرگم او را براى درمان من آورد، ولى آنها از درمان من مأیوس شدند. روزى پدربزرگم به کنار تختخوابم آمد و گفت، عزیز دلم! تو هر چیزى بخواهى، من آن را براى تو فراهم مىکنم. گفتم: پدربزرگ! دلت مىخواهد مسیح و مریم 8 به من نظرى کنند و من را شفا دهند. گفت، آرى، عزیزم! مریضىات زندگى همه ما را به هم زده. گفتم، شما تعدادى اسیر مسلمان در زندانهایتان دارید، آنهارا آزاد کنید تا من شفا داده شوم؛ یعنى اگر مىخواهید مریضهایتان معالجه شوند، غیر استفاده از دوا، کار خیر هم بکنید؛ گرفتارى را نجات بدهید؛ زیر بغل افتادهاى را بگیرید؛ مشکل یک مشکلدار را حل کنید، چنین کارهایى در علاج بیمار شما مؤثر است.
پدربزرگم که به آزادى اسرا اقدام نمود، حالم خوب شد و کمى توانستم غذا بخورم. بعد از چهار شب، خواب دیگرى دیدم. این بار دیدم که دو خانم آمدند و در دو طرفم ایستادند. یکى از آنها، مریم (س)، مادر عیسى (ع)، بود و دیگرى هم فاطمه زهرا (س)، دختر پیغمبر اسلام. تا حضرت زهرا (س) را شناختم، دامانش را گرفتم و گفتم، خانم! اگر من را براى پسرتان عقد کردید، پس پسرتان کجاست؟ چرا نسبت به من وفادارى نمىکنید و به من جفا مىنمایید؟ فاطمه زهرا (س) فرمودند، پسر من به تو چه جفایى کرده؟ گفتم، تنها یک شب من او را پیش پدرتان پیغمبر (ص) دیدم و تا حالا دیگر او را ندیدهام. این پسر کیست و چرا به خواستگارى من نمىآید؟ فاطمه زهرا (س) به من فرمود، این امر علت دارد. پرسیدم: علتش چیست؟ ایشان فرمود، علتش این است که تو مشرک هستى و در آیین غلطى به سر مىبرى. هر چشمى که نمىتواند امام عسکرى (س) را ببیند. گفتم: چکار کنم تا او را ببینم؟ حضرت فرمود، شهادتین را بگو و از آلودگى شرک و آلودگى آیین غلط مسیحیت پاک شو:
غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند پاک شو اول و پس بر آن پاک انداز «9» در خواب، من با تمام وجودم، به دست حضرت زهرا (س) مسلمان شدم. بعد حضرت به من فرمود، از فردا شب به بعد، هر شب پسرم به تو سر مىزند. دیگر، از فرداى آن شب، امام عسکرى (ع) را در خواب مىدیدم. یک شب امام عسکرى (ع) را خواب دیدم که به من فرمود، ملیکا! به زودى بین پدربزرگت و مسلمانها جنگى مىشود، سه و چهار نفر از زنان دربار را انتخاب کن و بعد برو خود را به لشکر مسلمانها نزدیک کن. مسلمانها مىآیند تو را دستگیر مىکنند و به بغداد مىآورند. ما کسى را به بغداد مىفرستیم تا تو را بیاورند. این داستان من بود.
مژده امام هادى (ع) به نرجس به ولادت امامعصر (عج) از او
بشر مىگوید: وقتى خانم ملیکا را به سامره آوردم و او به خانه حضرت هادى (ع) وارد شد، در اولین بارى که در بیدارى چشم این انسان والا به امام هادى (ع) مىافتد، حضرت به او مىگوید، نرجس، و او را به اسم اصلىاش صدا مىزند. بعد از او مىخواهد بنشیند و به او مىگوید که آیا دلت مىخواهد در اولین برخوردت این مبلغ پول را به عنوان هدیه و چشم روشنى به تو بدهم، یا این که مژدهاى را به تو بدهم. خوش به حال قلبهایى که از پول آزاد است. نرجس گفت: یابن رسولالله! پول نمىخواهم و مژده را مىخواهم. حضرت (ع) فرمود: به تو مژده مىدهم که آن کسى که در عاقبت، تمام دنیا را پر از عدل و داد مىکند، بعد از آنى که پر از ظلم و جور شده، از تو به دنیا مىآید. تو این قدر پیش خدا ارزش پیدا کردهاى که ظرف وجود تو، شایستگى تربیت کردن پرچمدار عدل جهانى را دارد. او که نتیجه همه انبیاء و امامان است، از رَحِم تو به دنیا مىآید. بعد حضرت فرمود، خواهر، حکیمه خاتون! بیا ایشان همان خانمى است که درباره او به تو مىگفتم. او را ببر و حلال و حرام خدا را به او یاد بده. عبادتها را به او یاد بده؛ یعنى اگر مىخواهید ظرف وجودتان، شایستگى منابع فیض حق را پیدا کند، عبادت خدا کنید و رعایت حلال و حرامش را بنمایید. «10» حکیمه خاتون یک روز آمد و به برادرش حضرت هادى (ع) گفت: این دختر همه تعالیم دین را یاد گرفته است و به زیبایى هم خدا را عبادت مىکند. بعد حضرت فرزندش، امام حسن عسکرى (ع)، را صدا زد و به او فرمود: پسرم! این دختر، لایق آن شده که من او را براى تو عقد کنم. سپس او را براى امام عسکرى (ع) عقد کرد و پس از گذشت مدتى، حضرت نرجس (س) به شوهرش، امام عسکرى (ع)، گفت: به من مژده شده بود که من حامله مىشوم، ولى چرا چنین نشدم؟ حضرت به او فرمود: شما الان حامله هستى، ولى حاملگىات، مثل حاملگى مادر موسى است. این سرّ خداست که در شکم تو مىباشد. این حجت خدا و بقیهالله است. هر چشمى نباید او را ببیند و هر گوشى نباید صدایش را بشنود تا شب پانزده شعبان که به منزله شب قدر است. در شب پانزدهم، امام عسکرى (ع) فرمود: امانت خدا امشب بى درد به
دنیا مىآید؛ یعنى با خدا، پیغمبر و امامان بسازید که همه دردها علاج است. بىدرد به دنیا مىآید. نیمه شب بود که حضرت حجت (عج) به دنیا آمد. مادرش مىگوید، به محض این که حضرت از بدن من جدا شد، صدایش در آمد: اشهد ان لا اله الاالله و ان جدى رسول الله، و همینطور ادامه داد و شهادت داد به امیر مؤمنان (ع)، به حضرت مجتبى (ع)، به حضرت سیدالشهداء (ع)، به زین العابدین (ع)، به امام باقر (ع)، امام صادق (ع)، به موسى بن جعفر (ع)، به حضرت رضا (ع)، به حضرت جواد (ع)، به حضرت هادى (ع) و به پدر بزرگوارش و به عنوان امامان واجبالاطاعه به آنان سلام کرد. بعد امام عسکرى (ع) گفت: او را پیش من بیاورید. در همان آغوش اول، امام (ع) به شانه فرزندش نگاه کرد و دید بر شانهاش این آیه مهر خورده: «وَ نُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَى الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِى الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّهً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ». «11»
خدایا! ما را از شیعیان واقعى امام زمان قرار بده. خدایا! ما را مورد محبت امام عصر قرار بده. خدایا! به احترام امام زمان (عج) اسرائیل را نابود کن و مسلمانها را پیروز فرما. دین ما، کشور ما را از حوادث حفظ فرما و دختران و پسران ما را از شرّ فرهنگ غرب در امان و محفوظ بدار.
پی نوشت ها:
______________________________
(1) 1. بقره: 34.
(2) 1. فاطر: 32: ما این قرآن مجید را به ارث دادیم به کسانى که بنده انتخاب شد ما بودند.
(3) 1. یس: 12.
(4) 1. عمان سامانى.
(5) 1. نور: 30- 31.
(6) 1. یوسف: 111.
(7) 2. همان
(8) 1. احزاب: 33.
(9) 1. حافظ.
(10) 1. شیخ صدوق، کمال الدین و تمام النعمه، ص 418- 423.
(11) 1. قصص: 5.