محدث خبیر، مرحوم علّامه مجلسى رحمه الله در «بحار الأنوار» به نقل از «الکافى» از على بن أبى حمزه حکایت مىکند:
دوستى داشتم از کاتبان حکومت ننگین بنىامیه بود، روزى به من گفت: علاقه دارم شرفیاب محضر مقدس حضرت صادق شوم، براى من جهت زیارت آن جناب از آن حضرت اجازه بگیر.
از امام صادق علیه السلام اجازه گرفتم، حضرت اجازه دادند، مشرف حضور حضرت صادق شد و پس از سلام نشست، سپس گفت: فدایت شوم، من دفتردار این قوم بودم و از این راه به ثروت سنگینى رسیدهام و در تحصیل این ثروت حلال و حرام خدا را رعایت نکردهام.
امام صادق علیه السلام فرمود: اگر براى بنىامیه کاتب و آورنده غنیمت و مدافع نبود، حق ما از بین نمىرفت، اگر مردم آنان را رها مىکردند آنان به چیزى از مال و حکومت نمىرسیدند.
آن مرد به حضرت عرضه داشت: تکلیف من چیست؟ آیا براى من راه نجاتى هست؟
حضرت فرمود: اگر تو را راهنمایى کنم به راهنمایى من توجه مىکنى؟
گفت: آرى.
حضرت فرمود: از آنچه با تکیه بر بنىامیه جمع کردهاى خود را آزاد کن، هر کس را مىشناسى، مالى از او پیش تست آن را به او برگردان و هر که را نمىشناسى از جانب او در راه خدا صدقه بده، اگر این چنین برنامهاى که گفتم انجام دهى بهشت را براى تو ضامن مىشوم.
على بن ابى حمزه مىگوید: آن جوانمرد با ما به کوفه برگشت و چیزى در دست خود بفرمان حضرت صادق علیه السلام باقى نگذاشت، حتى لباس بدن خود را هم از خود دور کرد.
من چیزى به او دادم و لباسى براى او خریدم و برایش خرجى فرستادم، چیزى بر او نگذشت که مریض شد، از او عیادت کردیم، پس از آن روزى به سراغش آمدم که در حالت نزع بود، چشمش را گشود و گفت: اى على بن حمزه! به خدا قسم امام صادق به عهدش وفا کرد، آن گاه از دنیا رفت، تا دفن او متولى امرش شدیم، پس از مدتى به محضر امام صادق علیه السلام شتافتم، به من نظر کرد و فرمود: واللّه نسبت به دوستت به عهدم وفا کردم.
عرضه داشتم: فدایت درست مىگویى، به خدا قسم همین مسئله را وقتمرگش گفت.
اى کسانى که اراده حج دارید، هم چون این جوانمرد، خود را از حقوق معنوى و مالى مردم پاک کنید که پاک شدن از حق مالى مردم ثوابش بسیار عظیم و اجرش بسیار بزرگ است و نیز مقدمهاى براى قبولى حج است.
به انسانیت احترام کنید، به حقایق توجه نمایید، از ظلمتها خویش را رهانیده و به نور واقعیتهاى اسلام منور نمایید.
چند گویى که نشنوندت راز |
چند جویى که مىنیابى باز |
|
بد مکن خو که طبع گیرد خوى |
ناز کم کن که آز گردد ناز |
|
تا نیابى مراد خویش بکوش |
تا نسازد زمانه با تو بساز |
|
گر عقابى مگیر عادت جغد |
ور پلنگى مگیر خوى گراز |
|
به کم از قدر خود مشو راضى |
بین که گنجشک را نگیرد باز |
|
چند باشى به این و آن مشغول |
شرم دار و بخویشتن پرداز |
|
شرف دودمان آدم را |
به حقیقت تویى و خلق مجاز |
|
همه فرداى تو به از امروز |
همه انجام تو به از آغاز |