به کسى گفتند: حالت چطور است؟ گفت: خوشتر از من در کره زمین نیست.
گفتند: تو که هزار نوع بدبختى دارى و هیچ چیز ندارى؟ گفت: همین باعث خوشى من است، این را فهمیدهام که عامل خوشى من این است که ندارم.
ثروتمندى آمد تا از پیغمبر صلى الله علیه و آله مسأله بپرسد. فقیرى آمد و کنار او نشست تا با پیغمبر حرف بزند. ثروتمند تا دید این فقیر با لباس پاره نشست، خود را کنار کشید.
پیغمبر اکرم صلى الله علیه و آله فرمودند:
دیگر تا آخر عمر با من حرف نزن، یعنى از تو بدم آمد. ترسیدى که از فقر او به تو برسد؟ یا این که از ثروت تو به او برسد؟ با این کنار کشیدن، خیال مىکنى مالک عالم هستى.
فقیر حرفش را پرسید و رفت. شخص ثروتمند در کوچه ایستاد تا این فقیر آستین پاره بیرون بیاید. بارک الله به این ثروتمند. تا این فقیر بیرون آمد، رفت و جلوى جاده خوابید، گفت: پایت را با کفش بلند کن و روى صورت من بگذار، چون من به خاطر اذیت تو بدبخت شدم. من دل پیغمبر صلى الله علیه و آله را سوزاندم. باید دل پیغمبر صلى الله علیه و آله از من راضى شود.
فقیر گفت: من بخشیدم. گفت: نمىشود. باید پاى خود را بلند کنى و روى صورت من بگذارى و فشار دهى. فقیر دید چارهاى نیست. پاى خود را بلند کرد و گذاشت، او با همان لباسها و صورت خاکى به مسجد آمد، تا پیغمبر صلى الله علیه و آله او را دیدند، فرمودند: بارک الله! از تو راضى شدم.
بعد به دنبال فقیر دوید و گفت: بایست، مىخواهم با هم همین الان به درب مغازه من برویم تا نصف ثروتم را به تو بدهم. گفت: نمىخواهم. گفت: چرا؟ گفت:
آخر اگر این پول را به من بدهى، من مىترسم مثل تو شوم. گفت: ندارم، خوش هستم. اگر داشتم ناخوش، متکبر و مغرور مىشدم و براى مردم شانه بالا مىانداختم. تمام اینها بیمارى است. گفت: اى شیخ! خدا کلید وسعت روزى را براى تو نساخته است. تو تا آخر عمر با فقر و ندارى دست به گریبان هستى. آن وقت این فقیرهاى صابر، در قیامت از ثروتمندان درجه اول هستند و خیلى از ثروتمندان، از بدبختترین تهیدستان قیامت، یعنى عکس هم عمل مىکنند.